.: درد دل شاید موقت :.
به نام خدا
کاری به قیاس ندارم. که اگر بخوام مقایسه کنم، هیچی نیستم. ولی در حد خودم هنرهایی دارم. و علاقه مند هنرهای جدیدتر، روشهای جدیدتر، و کلاً ابداعات و این چیزها.
وقت انتخاب رشته دبیرستان، با اینکه جز ریاضی مابقی رشته ها رو می شد که برم، رفتم هنرستان. از دبیرستانی بودن متنفر بودم. معلم ریاضی مون که معلم خصوصیم بود، تعجب می کرد که من چطور گیرایی ریاضیم انقدر بالاست ولی تو امتحانات خراب می کنم. (خودم فکر می کنم ازین اختلالات پردازش و این چیزها داشتم و دارم-به هر حال برام مهم نبود که برم و درمانش کنم).
خلاصه کامپیوتر هنرستان رو خوندیم و چه بد کردم در حق خودم. ولی گذشت. پلی شد برای رسیدن به هنر. که کارشناسی گرافیک خوندم در آمل. زندگی مجردی و خونه مجردی و کیف کردم دوسال و حض بردم دو سال. و خدا رو شناختم دو سال. و پی م ریخته شد تو این دو سال. تازه فهمیدم کِیف درس خوندن یعنی چی؟
بعدش برگشتم و مشغول به کار شدم. بلافاصله بعد از تحصیل. هر دو مکانی هم که به مدت دو سال کار کردم، جای مهم و پر کار و موفقی بود. کار اولم ریاستی بود و من چقدر در اون موفق بودم و به خاطر منشی وحشی و حقوق کم، ازش اومدم بیرون و تو کار بعدی چقدر اعتماد به نفس ِافزوده شدم افزوده تر شد، وقتی به عنوان صفحه آرا، تو چندتا کتاب اسمم نوشته شد و کیف کردم و اینها هم به پی سی خوردن و من هم از 7 صبح بیدار شدن متنفر شدم و از چشم قربان گفتن و خشم فرو خوردن کلافه بودم و به معنی واقعی کلمه خودم رو راحت کردم و دیگه نرفتم در یک مکان حقوق بگیر بشم.
ازون به بعد هم که پروژه ای کار کردم و بعد هم با بچه های جهاد کار کردم و بعد هم اوووه. وارد کارهای نقاشی(روی پارچه و دیوار و شیشه و ...) شده بودم که یهویی ازدواج کردم.
برای کسی مثل من، ازدواج خیلی اتفاق مهمی بود. چیزی بود که در کنار تمام کارهایی که انجام داده بودم، همیشه آرزوش رو داشتم. ازدواج برای من استپ آل تینگز بود. نه همسرم مانع بود و نه مانع دیگه ای داشتم. دست و دلم دیگه به کار نمی رفت. تمام روز به ساعت 7 و رسیدنش فکر می کردم و در تدارک این دیدارهای کوتاه.
بعدش هم که ماراتن تهیه جهیزیه شروع شد. همسرم ترم اول دکتری بود و حسابی هم عاشق درس و مشق و من برای اینکه مزاحمت براش نداشته باشم ازش خواهش می کردم کنارم باشه ولی باشه. و سرم رو به اجبار با کاردستی گرم می کردم. یهو دیدم تمام چیزهایی که نیاز دارم بخرم رو دوختم و ساختم. بدون اینکه خیاطی بلد باشم و یا کلاسی رفته باشم. و اینها وقتی توجه اطرافیان رو به شدت جلب می کرد، بسیار هیجان زده و تشویق می شدم به ادامه دادن. هیچ یادم نمی ره که یک بار مجبور شدم برای کوسن هام قسم بخورم که کار خودم هست. و عمه ام باز باور نکرد.
و این دیگه افتاد در جان ما. و تا امروز همچنان ادامه پیدا کرده. (تا اینجا هم هیچ اشاره ای به وارد شدن در دنیای خط نکردم.)
و همه اینها چقدر خوبن! و من باید در اوج آسمانها باشم با این اوصاف!
ولی نیستم.
واقعاً نیستم.
از تمام آنچه گفتم، لذت وافی می برم. ولی در نهایت ته ته ته دلم به خود کوچولوی مظلوم گناه دارم نگاه بی تفاوتی می کنم و دست به سینه می ایستم و با تبختر می گم:
"چهارتا بافتنی رو با مدرک دکترای اِل از دانشگاه بِل مقایسه می کنی؟"
بهش پشت می کنم و می گم:
" چهارتا کار دستی رو با فلان قدر مقاله در فلان قدر کنفرانس مقایسه می کنی؟"
و کودکم که حسابی سرخورده شده، وا می ره و بغض می کنه و می زنه زیر گریه. که:
"خب من این کاردستی ها و بافتنی ها رو دوست دارم
مقاله و سمینار و مدرک ال از دانشگاه بل رو دوست ندارم"
پی نوشت:
لعنت به این فرهنگ، مدرک گرای بی حاصل. لعنت به این فرهنگ، مدرک گرای بی حاصل. لعنت به این فرهنگ، مدرک گرای بی حاصل. لعنت به این فرهنگ، مدرک گرای بی حاصل. لعنت به این فرهنگ، مدرک گرای بی حاصل. لعنت به این فرهنگ، مدرک گرای بی حاصل. لعنت به این فرهنگ، مدرک گرای بی حاصل. لعنت به این فرهنگ، مدرک گرای بی حاصل.