.: پله پله :.
به نام خدا
دیشب آخر شب اومدم نهار امروز رو درست کنم که یوهو دیدم پیاز ندارم.
حال نداشتم خودم برم، به یاس نگاه کردم و گفتم: "وای کی میشه بهت بگم برو از مامان جون یه دونه پیاز بگیر بیا!؟ "
یه آن یه لامپ تو ذهنم روشن شد. به یاس سادات که در حال بازی بود گفتم :
" یاسی، میری از مامان جون یه دونه پیاز بگیری بیای؟"
گفت "آله"
ذوق کردم. تا دم راه پله بهش یاد دادم که چی بگه. خودش تنهایی رفت بالا و از پایین می شنیدم که میگه بیا بیا.
بقیه رو از زبان بابا می گم. مامانم رو برده تو آشپزخونه و یک بند گفته "پیاز. پیاز. پیاز. پیااااز..."
بابا تو راهرو ازم پرسیدن "پیاز می خواد؟" گفتم "آره." بعد دوتایی براش ضعف کردیم.
با یه پیاز و کلی ذوق اومد پایین.
و من کلی خودزنی کردم.
حق داشتم.
پی نوشت:
چند وقتی بود پیغام بر شده بود. "بابا رو بیدار کن". "به بابا بگو بیاد نهار" و ... ولی این یکی خیلی جیگرم رو فشرد.
بزرگ شد رفت پی کارش...
اداشو در میاورد و ضعف میکرد...
این دخترت کشته همه رووووووووووووو....