.: رهش :.
به نام خدا
درست مثل قبل ترها دلم می خواست تا اومدم خونه شروعش کنم و دسترنج چندین ماه و یا سال رو تو چند ساعت بخونم و کوک بشم و خوش باشم تا مدتها... البته در این اوضاع قحطی اثر خوب و دلنواز، بهتر این هست که خوندن کتاب خوب از نویسنده محبوب، کش داده بشه.
قبل از عید خریده بودمش برای روزهای تنهائی عیدم. ولی نشد. و رسید به این زمان. که مورد هجمه همه نوع از صدمات منفی روحی هستم...
عصرها و شبها، وقتی یاس سادات رو توی نور می خوابوندم، امکان خوندنش برام فراهم می شد. و وقتی یاس سادات بین خوابش سرفه می کرد، سرفه ای باقیمونده از سرماخوردگی قبل از عید، کتاب رو می بستم و از اضطراب تهوع می گرفتم...
چقدر من فرق کردم و نکردم. و چقدر امیرخانی فرق کرده و نکرده... آدمها وقتی بچه دار می شن ...
امروز عصر یاس بیدار بود و بهانه هم می گرفت و کیک هم می خواست و بغل هم می خواست و بیسکوئیت هم می خواست و چایی هم می خواست و کتاب تبلد هم می خواست و یکجا همه چیز می خواست(در اصل دنبال توجه من بود) کتاب رو زمین نگذاشتم. نمی تونستم کنار بگذارم. و تازه هیجانی شده بودم که... یکهو تموم شد.
و چقدر داستان ساختم بعدش در مغزم. یاد یکی از داستانهای زویاپیرزاد هم افتاده بودم اون بین. توی ماشین هم سکوت بودم و تجزیه تحلیل می کردم انبیاء رو. تجزیه تحلیل می کردم شخصیتهای قبل تا حال رو. رد پاها رو. هوووممم. و البته یه عالمه حس منفی و ترس و نگرانی و چه کنم چه کنم برام باقی موند به جای فول انرژی شدن... مادر است دیگر...
فعلا یا علی مدد تا بعد