.: تا این حد ... :.
به نام خدا
من خیلی خنگم.
تا به حال نشده که بتونم شروع مشکلات یاس سادات رو تشخیص بدم.
واسه سحری که بیدار شدیم همسر پرسید: "این چرا انقدر حرف می زنه؟"
گفتم: "هیچی شاده. وقایع دیشبو داره به یاد میاره."
همسر گفت: "یه نگاه کن تب نداشته باشه!"
منم پیش خودم گفتم "و دکتر، بااااز دکتر می شود" و خیلی به حرفش محل نگذاشتم.
وقتی مسواک زدم، باباشو صدا زد و یه عالمه حرف زد. ترسیدم. رفتم سراغش. کوره ی آتیش بود. بیدار بود. بیحال بود. و مشتاق کمک... دیگه درمانها رو شروع کردیم. و همچنان مشغولیم. مخصوصا که مشکل شکم رفتن هم پیدا کرده...
الان تبش پایین اومده و حسابی سرحال شده و فکر نکنم بخوابه و داره سارا رو می خوابونه و بازی می کنه.
همسر تا یه ساعت دیگه باید سر شیفت حاضر بشه، رفت خوابید. منم دیشب رو بیدار بودم ولی هنوز خوابم نمیاد. ببینیم کی بازی تموم میشه تا بخوابیم. این است روزگار مادر خنگ...
داشتیم می رفتیم تولد حس کردم تنش گرمه،
گفتم شاید گرمشه!
تا این حد مثبت اندیش و خنگ...