به نام خدا
یه پارک آبی رفتیم که هیچ کدوم از ابزارهای هیجان انگیزش برام هیجان دوست داشتنی ایجاد نکرد و بیشتر چندش آور و مسخره بود. مخصوصا سقوط آزاد. فکر کردن به شرایطی که خودم رو توش قرار دادم، واقعا ناراحتم می کنه. اونم نه یک بار. دو بار. و بار دوم بدتر از بار اول.
به پلاسکو که فکر می کنم، همش یاد اون سقوط آزاد می افتم. زیر پام خالی شد و بین زمین و آسمون معلق شدم. بعد یهو کوبیده شدم روی سرسره تو تاریکی مطلق، عیییین قبر. و چند ثانیه بعد که البته برای من خیلی طولانی تر بود، آب و فرو رفتن تو حوضچه و پایان. حالا پلاسکو چطوری بود؟ خالی شدن زیر پا و بعد چی؟
اینها چیزهایی هست که بهش فکر می کنم و دوست ندارم جوابشون رو بدونم. و می نویسم تا تخلیه بشم....
پی نوشت:
الان داشتیم با نرجس فکر می کردیم چطوری بریم. نرجس مترو رو پیشنهاد می ده ولی من سخت مخالفم. چرا؟ چون با وجود کالسکه یاس سادات، فقط خستگی و غلط کردن برام می مونه. هم متروی دم خونه مون آسانسور نداره هم متروی مصلی. که تازه اونجا پله برقی هم نداره تا داخل مصلی.
واقعا به عنوان یه مادر کودک بی پا دار، احساس معلولین جسمی - حرکتی رو می فهمم وقتی از مدیریت شهری حرف می زنن و انتقاد می کنن.
همش باید کمک بخوای و خودت به تنهایی نمی تونی مسائلت رو حل کنی. اونم من که از کمک گرفتن متنفرم...
نتیجه ش میشه خونه نشین شدن تا همسر از شیفت بیاد با ماشین بریم دنبال کارهامون...
واقعا متاسفم...
و نمی دونم فردا چطوری برم تشییع جنازه...