آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

به نام خدا

بلاخره یه اتفاق خوب افتاد. و یکی از کارهایی که همسر انجام می داد به نتیجه شگفت آوری رسید. چیزی که براش تا این حد برنامه ریزی نکرده بودیم و به جزء ترین راضی بودیم. نمی دونم تا کجاش رو بتونیم پیش بریم ولی فعلاً تا همینجاش خیلی عالیه.

و باز آیه:

وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ 

وَمَن یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ 

إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِکُلِّ شَیْءٍ قَدْرًا

 

***

وسط نوشتن رساله یهو با فراخوان یه همایش مواجه شد. 

بیش از ده روز رساله رو گذاشت کنار نشست به نوشتن و در نهایت سه تا مقاله برای همایش فرستاد. 

یکی از مقاله ها برای بخش "پوستر" و یکی برای بخش "سخنرانی" پذیرش شده.

پوستر که تخصص منه و انجامش می دم ولی سخنرانی شده یه معضل. خیلی براش استرس داره و نگرانه. انقدر که ممکنه به کل دورشو خط بکشه. مخصوصاً که تمام رؤسای سازمان هم حضور دارن و همش 10 روز وقت داریم تا اون روز. 

حالا فردا زنگ بزنیم ببینیم روابط عمومی چیا می گه شاید فرجی شد. 





تو دلمون هول و ولاست.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۶
مریم صاد

به نام خدا

تو پست قبل یاس خواب بود. پیش خودم گفتم یعنی همه بچه هایی که دندون در میارن دیگه هیچی نمی خورن جز شیر؟ شیر، که دیگه الآن براش مثل دوغ کنار غذا می مونه؟

رفتم سرچ کردم که چی کار کنم، گفت میوه و غذاهای سرد و یخچالی بدید. پیش خودم گفتم این برای یاس سادات صدق نمی کنه. یاس همیشه غذای گرم دوست داره. حتی بعضی وقتها سرلاکش رو هم باید براش گرم کنم. تا این حد.

بیدار که شد بهش یه کاسه ماست و نعناع دادم بعد که دیدم خورد، گفتم بذار ببینم سوپش رو هم می خوره که تو یخچاله. خورد. سوپ ماسیده ش رو به خاطر سرد بودن خورد. کم خورد ولی خورد.

دیگه کلی خداروشکر کردم. 

نگران بودم که وزنش پایین بیاد. بعد هم نوشته بود این وضعیت سه چهار روز بیشتر طول نمی کشه. امروز روز اوله. امیدوارم این طور باشه و باز هم به غذای سرد جواب بده.


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۱۴
مریم صاد
به نام خدا
هی فکر کردم، دوست دارم برای یاس سادات جشن دندونی بگیرم یا نه؟ ته ته ته دلم، خیلی دلش خواست.
فکر کردم یه جشن ساده بگیرم. که آش دندونی جزو پذیرایی اصلیش باشه.
دلم نمی خواد کسی هدیه بیاره، دلم می خواد فقط دور و بر من و یاس باشن و بعدها برای یاس سادات تعریف کنم که "برات جشن دندونی گرفتم" که ذوق کنه.
بعد فکر کردم، چه کسایی تو جشنش دعوت باشن؟ 
تو فامیل خودمون شاید فقط "مامان جون" رو دوست داشته باشم باشن، تو فامیل همسر هم فقط مامانش، که اگه مامانش رو بگم بقیه رو هم باید بگم و نمی خوام. نمی دونم اونها رو چی کار کنم. ولی دلم خواست صبا، سارا، منصوره، سمانه و ... شاید حتی ساقی رضوان، دوستهائیم که تو تک تک لحظات خوب و بدم همراهم بودن، اینجا هم همراهم باشن و تو این جشن شرکت داشته باشن.
یه جشن ساده ساده، با شاید نون خامه ای خودم پز و یا پیراشکی و آش دندونی. و احتمالاً هله هوله.
خودمم می شینم براش کارت دندونی درست می کنم جهت هدیه دادن به مهمون ها. حوصله و وقت عروسک نمدی و پول کوکی های آیسینگ خوردۀ دندونی رو ندارم. سختش بخوام بکنم نمی گیرم اصلاً.

***

فعلاً که خیلی بی حوصله است و همش بهم وصله. کلافه ست بچم. غذا هم نمی خوره. دو سه قاشق در هر وعده. وقت دارم تا در اومدن کامل اولین مروارید سفید کوچولوش. الآن فقط تیزیش اومده بیرون. نمی گذاره نه بهش دست بزنم، نه ببینمش. 
خلاصه مادر و دخترانه های ما ادامه داره و احساس می کنم تاااازه شروع شده. 



پی نوشت:
تو سرچم برای آش این جمله اشک رو به چشمم آورد:
آش دندانی یا دندانک به مناسبت رویش اولین دندان کودک پخته می شود. اعتقاد بر این است که این آش در راحتی رشد دندان های کودک موثر است. به شکرانه رویش دندان کودک مقداری دانه غلات را پیش از شروع به کار برای پرندگان می ریزند و برای کودک آرزوی سلامتی می کنند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۱۲
مریم صاد

به نام خدا

مقارن با شهادت حضرت زهرای مرضیه(سلام الله علیها)

و 

همزمان با گذران سه صده از روزهای زندگانی یاس سادات


یک مهمون ریز و کوچولو و تیز و سفید

به دهان خانم خانمهای ما راه پیدا کرده



بعله

.

.

.


تمام بی قراری های پریشبش برای جوونه زدن دندون بود. 

دیشب که باز دوباره تمام کارهای پریشب رو شروع کرد به انجام دادن، و همسر هم برای امروز کلی برنامه داشت و لازم داشت زود بخوابه، با یاس سادات از اتاق اومدیم بیرون و اون نشست به بازی کردن و من کتاب خوندن. 

هنوز چند صفحه ای جلو نرفته بودم که یاس کنارم ایستاد و به زور دستم رو داخل دهانش کرد و گاز زد. و یهو متوجه اون تیزی کوچولو شدم. دختر عموش تو 6 ماهگی دندون در آورده بود و می دونستم چطوریه.

چنان بغلش کردم و چنان به باد بوسیدن گرفتمش که باباش بیدار شد و اونم که فهمید همینطور. بعد نوبت خاله جونش بود و بقیه افراد خانواده صبح به خدمتش رسیدن.

ولی الهی برای بچم بمیرم. تا امروز هر شبی که بیدار شده، گریه کرده، بی تابی کرده، واقعاً یه دلیلی داشته، و من مادر ناوارد، بلد نبودم و فقط ناراحت شدم و در بعضی موارد عصبانی. 



جشن "دندونی" هم می مونه برای چند وقت دیگه



پی نوشت:

دیروز اومدیم از خونه بریم بیرون، دیدم تمام در سمت راننده مون خط افتاده و رنگش رفته و فقط خدای مهربون همینطوری از در و دیوار برامون آشنا و بیننده ماجرا رسوند و ما به اون راننده نامرد رسیدیم که اینطوری کرده بود. و جالبه که زیر بار نمی رفت و بعدش که از تمام گزینه هایی که در لحظه حادثه اتفاق افتاده بود مطلعش کردیم، سپر انداخت. 

یه بار شاهد یه تصادف یه آدم نامرد دیگه بودم. یارو اومد دید که چه بلایی سر ماشین بنده خدا آورده، ولی باز رفت. منم پلاکش رو برداشتم و با نوشتن جزئیات روی یک برگه، شرایط رو برای استفاده از بیمه طرف یا شکایت ازش فراهم کردم و پشت شیشه مضروب گذاشتم. 

شمام این کارو بکنید، یه نفر هم این کار رو برای ما انجام داد. 

ما خودمون هم به ماشین کسی بزنیم سر صحنه نباشه، شماره تلفن می گذاریم پشت شیشه اش که برای انجام کارها تماس بگیره.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۱۵
مریم صاد

به نام خدا

با تمام اون اوصاف رفتیم ها.

خیلی هم خوش گذشت. ولی برای برگشت تا به ماشین برسیم پیرم در اومد.






پی نوشت:

اصلا فاز یاس سادات خیلی رسانه ایه.

هر بار می ریم چنین مراسم هایی حتما سوژه خبرنگارها و عکاسها می شیم و می شه.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۵ ، ۱۹:۰۴
مریم صاد
به نام خدا
برقها خاموش بود و چشمم به بی نوری عادت کرده بود و به دقت نگاهش می کردم. 
هی دستش رو به حالت گرفتن یه چیزی، تو هوا به سمت تخت ما مشت می کرد. ولی چیزی که می خواست رو نمی تونست به چنگ بیاره. چند دقیقه ای گذشت و با دست روی لبه تختش می کوبید. جم نمی خوردم و نگاهش می کردم. نشست و بالشتش رو پرت کرد تو تخت ما؟! خندم گرفت. این یعنی چی؟ 
دو سه باری خودشو خم کرد تا بالشتش رو برداره. دیدم داره قضیه خطرناک می شه. آوردمش توی تخت. هیچ کدوم از روشهای خوابوندنش افاقه نکرده بود. (صدای فیش، روی پا گذاشتن، بغل کردن و لالایی خوندن، دعاها و سوره های قبل از خواب و ...) باید راه آخر که شیر دادن بود رو تست می کردم. 
بازی کرد. نخورد. من خودم رو به خواب زده بودم. بلند شد و نیم خیز شد و دونه دونه انگشتهام که بالای سرم برده بودم رو مکید. بعد نوبت رسید به دماغم. از اونها که خسته شد گوشواره و موهام رو کشید چه کشیدنی. خودم رو از چنگالش کشیدم بیرون و بهش پشت کردم. از روم بلند شد و راه پذیرایی رو در پیش گرفت که در وسطش یک سقوط آزاد از روی تخت انتظارش رو می کشید. 
بغلش کردم و بردمش تو اتاق پذیرایی و خودم اومدم تو تخت خوابیدم. واقعاً داشت خوابم می برد که حس کردم خیلی ساکته. آروم رفتم و از داخل چهارچوب در نگاهش کردم که ایستاده و سرش رو گذاشته روی مبل و یه جورایی ناله ریز می کنه و مثلاً گریه می کنه و با خودش حرف می زنه. با اون صدای ریز ِ زیرش.
دلم ضعف رفت. رفتم پیشش و بوسیدمش ولی بغلش نکردم. بدو اومد سمتم و سرشو تکیه داد به پام و چشمهاش رو بست. بغلش کردم و گذاشتمش روی مبل و باز سرش رو گذاشت روی پام و چشمهاش رو می بست و چند دقیقه بعد باز می کرد و به من نگاه می کرد و دوباره. نمی خوابید. این هم بازی ای بیش نبود.
دوباره بردمش تو تخت و باز نشد با شیر بخوابه. بالشت و پتو رو آوردم تو پذیرایی. یه روسری رو محکم دور سرم پیچیدم که به موهام دسترسی نداشته باشه. و خودم رو زیر پتو قایم کردم. از این روم رد می شد و می رفت اون ور از اون ورم می رفت این ور. خدایاااا. یهو تنها چیزی که دم دستش بود و زیر پتو نگرانش بودم که بهش دست بزنه، رو به دست آورد. گوشیم... دقیقاً بالای سرم دگمه هاش رو می زد. و من نگران از اینکه نصف شبی به یکی زنگ بزنه و بی خوابش کنه پریدم و ازش گرفتم و باز رفتم زیر پتو خودم رو قایم کردم. 
شده بود دشمن فرضی. ازش می ترسیدم حتی. از لای پتو نگاه می کردم که ازم دور شد و باز رفت به مبل تکیه داد و ایستاد ولی این بار گریه کرد. گریه کرد. گریه کرد. گرفتمش و بهش شیر دادم و بازی کرد... باز فرستادمش رفت و باز رفت بالای مبل و گریه کرد انقدر که، نرجس از اتاقش اومد سراغش. و مگه گریه اش بند می اومد. نرجس که من رو بی حرکت وسط اتاق پذیرایی دید، ترسید. فکر کرد طوریم شده. از زیر پتو از سلامتیم بهش خبر دادم و گفتم  اونم ولش کن بازیش گرفته. ولی نرجس محکم بغلش کرد و یاس سادات هم بلند تر جیغ زد و گریه کرد و بعد از چند دقیقه همه چیز تمام شد. 
عوضش کردم و خبری نبود. 
برقها رو روشن کردم و نشستم به نوشتن این شب زیبا و دوست داشتنی...... صرفاً برای یادگاری. 

اگه دوست دارید بدونین ساعت چنده، باید بگم 3:45 صبحه و این پروسه از ساعت 11:30 شب شروع شده. من و نرجس و یاس داریم چایی می خوریم و نمی دونم کی با چه حالی قراره فردا بره راهپیمایی... فکر کنم ساعت 4:00 هم ساعت نگهبانی همسر هست و اونم بیدار می شه و می شه بهش زنگ زد و امشب رو باهاش شریک شد. 


بعله... 


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۴۴
مریم صاد

به نام خدا

بین اینهمه همسایه که کوبیدن و ساختن، فقط همین یه دونه بود که وقتی کوبید کل جلوی خونه اش رو جارو گرفت دستش و جارو کرد. با اون دک و پوز و کلاس. با این عنوان که:

"همسایه ها آزار نبینن می خوان از کوچه رد بشن"

پریروز داشتم رد می شدم دیدم بین اینهمه خونه ای که دارن می کوبن و می سازن، تنها کسی که بنر روی دیوارش در باب عذر خواهی برای سرو صدا و اذیت و آزار، واقعی هست، همین بنده خدا هست. 


صبح که همسر اومد خونه، گفت از دنیا رفته...

خیلی اعصابم خرد شد...




چه سال گندی شده امسال آخه خدا...

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۵۰
مریم صاد
به نام خدا
"حال خوب" داشت برای خودش در مورد"نوازش"حرف می زد. خسته و افسرده بهش غذا می دادم، یکمی بوی دود گرفته بود، کلهم رو تف کرد بیرون. با قاشق دور دهنش رو جمع کردم و مستقیم بدون هیچ احساسی به چشمهاش نگاه کردم. مستقیم به چشمهام نگاه می کرد. بدون هیچ پیام و احساسی. نگاهش رو ادامه داد و بعد با یک لبخند به سمتم اومد. اومد و خودش رو تو آغوشم انداخت. احساس کردم پیش خودش گفته:
"مامان که اینهمه زحمت کشیده برام غذای مهربونی درست کرده، درسته دوست ندارم، ولی بگذار بغلش کنم غصه نخوره خستگی بمونه به تنش"




هیچی دیگه، کل غذاشو گرم کردم و خوردم و رفت تا فردا که یه چیز دیگه بپزم.
و افسردگیم سر جاش هست...
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۵ ، ۲۱:۴۲
مریم صاد

به نام خدا

همیشه برای همه کارهام خیلی دنبال نشونه و کلید هستم. و چون منتظرم، می دونم که بلاخره یه کلیدی بهم می رسه.

شنبه صبح که بیدار شدم، همسر وزنه می زد. یه مدت بود ورزش رو کنار گذاشته بود و این داشت روی ظاهرش تأثیر منفی می گذاشت. تصمیم گرفته بود جلوشو بگیره. 

یه آن دیدم من هم شروع کردم به ورزش، از وسط تمرینات ولی بازم شروع بود. یادم اومد شنبه است و این یعنی بهترین زمان. یعنی بلاخره بدون اینکه برنامه ریزی کنم یه شنبه ای برای شروع دوباره، خود به خود رسیده بود.

سه ماه و نیم بود که دیگه استخر نرفته بودم و ورزش خاصی هم نکرده بودم. درست از روز فوت پدر همسر. و خب خیلی خیلی بدنم ضعیف شده بود و تازگی ها کمر درد هم گرفته بودم. 

خلاصه اینطوری شد که نشستم یه برنامه دقیق نوشتم. سه روز گذشته رو موفقیت آمیز رفتیم جلو. تن درد و خستگی بعد از ورزش چیزیه که می پرستمش و تازه بهم انرژی می ده تا روزمو فعال تر سپری کنم و کمتر بخوابم و حسابی تغییرات ایجاد کنم.

و

میز خطم رو هم جمع کردم. ولی توی ذهنم هنوز می نویسم و استاد می گفت این بهترین ادامه خطه برای تویی که شرایطش رو "فعلا" نداری.

حالا روی اون میز دوباره صبحانه های به قول ساجو، هتلی سرو می کنیم و میزهای دکور شده به خاطر لطفی که این چند وقت بهم داشت و میز دوست داشتنیش رو در اختیارم گذاشته بود تا با خیال راحت وسایلم رو بچینم و آزاد باشم برای انجام کارهام. و این یک پایان نیست، یک آغاز است.





 زن، عنصری: آغاز کننده، حرکت دهنده، فعال کننده، بیدار کننده در زندگیست.

قدر خود را بدانیم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۰۶
مریم صاد

به نام خدا

فکر کنم یاس سادات به این درجه از ممیزی رسیده که فرق ناخن لاک زده با لاک نزده و لب رژ زده و رژ نزده رو متوجه میشه و عکس العمل نشون میده.

اول حسابی بهش خیره میشه و بعد با انگشت اشاره لمسش می کنه. 

این رو تا هفته پیش بلد نبود، این هفته انجام داد. یا قبلش براش تفاوتی نداشت و یا ابراز احساساتش نمی اومد. 



یعنی تا چند وقت دیگه کیف لوازم آرایشم مال اون میشه؟("منظورم اینه که کی اینطوری می شه پس؟")



پی نوشت بی ربطططط:

دوست همسر که یه حادثه رفته بودن تو اتوبان باقری، باز از ترافیک و تجمع و فیلم برداری مردم گله داشت. ما مردم جالبی هستیم به خدا....................


۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۵ ، ۰۳:۰۵
مریم صاد

به نام خدا

نشستم حساب کردم، دیدم چهارشنبه سوری روز فردای شیفت همسر هست و این یعنی بد. اگر روز قبل از شیفتش بود هم می شد بدتر. یعنی باید بیاد خونه و عصر دوباره برگرده سر کار تا هر وقتی که ملت داخل خیابون هستند و یا شاید صبح. ایستگاه قبلی که بود، تو یه شهرک نظامی بودن، خانواده ها چهارتا ترقه می انداختن و آتیش کوچولو روشن می کردن و تمام، آخر شب بر می گشت خونه. این ایستگاهش خیلی خفن هست. همکارهایی که سالهای پیش هم اونجا بودن می گن گاز پیک نیکی می اندازن داخل آتیش. ازین گاز پیک نیکی کوچولو مسافرتی-کوهی ها هست، یه حادثه رفته بودن کل خونه اومده بود پایین با ترکیدنش، نمی دونم با گاز پیک نیکی کجا باقی می مونه و چی می شه. 





پی نوشت: 

آتش نشانی سه شیفت داره که روز چهارشنبه سوری از حدود 3-4 عصر، همۀ شیفتها باید سر کار حاضر بشن، "بدون در نظر گرفتن اضافه کار". حالا اگر کسی روز شیفتش باشه که خوشبخته. اگر روز فردای شیفتش باشه میشه اونی که گفتم، اگر روز قبل شیفتش باشه بدبخت ترینه. از عصر می ره تا پس فردا صبح. یعنی یه وضی.

این طرحی که ملت راه انداختن اگر عملی بشه، واقعاً همسر و فرزند و پدرهای آتش نشان، می تونن زودتر به جمع خانواده هاشون برگردن و سختی مضاعف براشون باقی نمونه. 

همسر می گه بعیده. منم می گم خدارو چه دیدی شاید واقعاً رشدی پیش اومد به خاطر این فاجعه...

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۰۹
مریم صاد
به نام خدا
خانم دکتر بالای مجلس نشسته بود و داد سخن می داد. 
از اینکه اونجا بوده و دیده و ... حرف می زد. مثل همیشه با احساسی وصف ناشدنی. و من به زور لقمه ها رو پایین می دادم. و فکر می کردم به خاطرات چند سال پیش. به کام تلخی که توی مهمونی ها برام ایجاد می شد، با همین دانای کل بودنها و همین جمهوری نفرین شده. از این رو به اون رو شدند انگار. هرچند. به نظر قطعی من، همه اش همه اش همه اش، جوّی بیش نیست. برای اینها جوّ هست. برای اطرافیانم نه. چون توی دل حادثه هستند. همه کسانی که با دیدن اون گزارش، با من اشک ریختن و حالشون فقط به وقایع اخیر مربوط نیست.




پی نوشت:
چقدر خوشحالم که به خواسته شون عمل نکردم و بقیه هم باهام همراهی کردن.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۵۴
مریم صاد

به نام خدا

تیتراژ پایانی خندوانه حال عجیبی بهم میده. حالی که بعدش دلم می خواد زار بزنم. حال نوجوونی مانند مثلا. 






پی نوشت:

امشب با وجود تغییرات ظاهریم که به نظر خودم سنم رو بیشتر نشون می ده، یکی بهم گفت 68 ای؟ کلی ذوق کردم سنم رو 4 سال کمتر گفت.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۲۳
مریم صاد

به نام خدا


بهش گفتم ببین آقا چقدرررر تحویلتون گرفتن.

دو بار که پیام دادن. و حالا به مزارشون هم سر زدن. مشغول بودن ذهنشون و حواسشون بهتون کاملا واضحه.

و اون آغوش خواستن پدر شهید هم من رو کشت... و آغوشی که آقا بدون توجه به مسائل امنیتی، بهش دادند... 



۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۳۰
مریم صاد

به نام خدا

مثلا قرار بود همه چیز خوب بشه. ولی وقتی تلویزیون روشن شد و تا لود شدن شبکه، عدد 6 برای نشانه شبکه روی صفحه سیاه نمایان شد، دلم لرزید که یعنی حالا با چه خبر یا صحنه ای مواجه می شم؟ انگار نه انگار که همه چیز تموم شده...

و وقتی خوشحال و خندان با خوراکی سوار ماشین شدیم که هم یه حال و هوایی عوض کنیم هم برای خودمون "روز عشق" برگزار کنیم، از کوچه پس کوچه های جنوب غربی هفت حوض گذشتیم تا رسیدیم به... نمیدونم میدون چندم بود و کجا بودیم ولی اولین بار بود از اون مسیر می گذشتیم و مقابلمون یه عالمه بنر تسلیت و حجله و گل بود که عکس شهید آتش نشان حسین سلطانی روشون بود. مقابل خونه شون بودیم. ایستادیم. فاتحه خوندیم و... گذشتیم.

و وقتی به مقصد رسیدیم که شهر کتاب هفت حوض بود و بسته بود، تو راه برگشت حجله ها و بنرهای دیگه از شهید آتش نشان علی مستوفی رو دیدیم که مقابل شهرداری منطقه 8 گذاشته بودن و ...


نمیشه. زوری که نیست. خودش باید خوب بشه. باید تموم بشه تا آروم بشم. اینطوری نمی تونم...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۰۹
مریم صاد

به نام خدا

یاس سادات چهارتا شلوار بیرونی شیک داشت. تا یه چند وقت پیش، شلوارکهاش شده بودن. یعنی دور کمرش اندازه بود ولی قدش کوتاه. دیشب هر کدومشون رو امتحان می کردم، بخش روی پاش کشیده می شد و نمی تونست چهاردست و پا بره و به جاش جهش می کرد و کلی خنده دار شده بود. کمرشون رو هم به زور بستم. 

و بغچۀ لباسهای کنار گذاشتنیش داره پر و پر تر می شه. تا ببینیم خواهر دار می شه اینها بهشون برسه یا نه؟ 

الآن دیگه یه عالمه پیراهن اندازه داره دختر کچل نازنین من.







یادش به خیر یه روزی براش در به در دنبال لباس 000 می گشتیم.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۲۳
مریم صاد
به نام خدا
اگر به یه غذا پاسخ مثبت بده، انقدر ادامه می دمش تا دیگه پاسخ مثبت نده و تازه اون موقع تنوع ایجاد می کنم. 
اوایل خیلی اذیت می شدم. هر روز یه غذا و یه مادۀ جدید. و راهکار خوردنشون هم اضافه کردن هویج پخته یا کدو حلوایی پخته بود. ولی حالا که دامنۀ مواد غذاهایی که می تونه مصرف کنه بیشتر شده، کلاسش هم رفته بالا و به هر چیزی راضی نمی شه و باید واقعاً غذا خوشمزه و خاص باشه تا بخوره. 
یه روز دیدم برنج و گوشت که با هم پختم و له کردم رو خیلی دوست داره. البته با یکی دو قطره آب لیمو. و چون آبلیمو جزو نبایدهاست، با رب خونگی دست پخت مادر همسر بهش دادم که خیلی خیلی خوشمزه و خوش عطر شد و دیگه فعلاً خیالم راحته تا ببینیم کی از این هم زده می شه. 
البته بگم، یه بار در میون مرغ و گوشت و بلدرچین رو با برنج و یه چیز دیگه (سبزیجات معطر و ادویه های سبک و رب و این چیزها) بهش می دم. در هر پخت اندازه دو روز غذا داره. و نکته مهم اینه که خودم باید خوشم بیاد از چیزی که بهش می دم، وگرنه امکان نداره لب بزنه.
ماست را هم که حسابی عاشق هست. مخصوصاً با نعناع. و ما همش یاد کلیپی هستیم که " آدریانا ماست دوست داره"
فعلاً زرده تخم مرغ رو مثل بچه آدم نتونستم بهش بدم. هر از گاهی دوباره امتحان می کنم ولی هنوز موفق نشدم. و موز رو هم. البته دیروز وقتی موز درسته رو بهش می دادم بدش نیومد. با اینکه سفت بود و خیلی هم شیرین نبود. له کنم انگار بهش توهین شده و فحش دادی "بی دندون".
انار را هم بسیار دوست. باباش که انار می خوره تو دهن اونم می چکونه حسابی کیف می کنه. خرمالو هم اوایل پاییز دوست داشت و می خورد. سیب هم خیلی تمایل نشون نمی ده. یعنی به من رفته این چیزهاش؟ میوه نخور بودنش؟
سرلاک ایرانی رو دوست داره. با اینکه قیمت "نستله" دو برابر "غنچه" هست، اما "غنچه" هم خوشمزه تره هم خوش عطر تر هم متنوع تر هم همه چی.
دیگه؟
فعلاً همینا.
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۱۵:۱۰
مریم صاد

به نام خدا

وای وای...

اینو الآن دیدم. کلی کیف کردم. 

چقدر شبیه احساس دیروزم هست وقتی به پیکرشون نگاه می کردم و احساسی که بهم می دادن:


***


این شهدای آتشنشانی همه ما را داغدار کردند، افسوس می‌خوریم و گریه هم می‌کنیم، اما این طور نیست که اینها چیزی را از دست داده باشند و چیزی نگرفته باشند! ما نمی‌دانیم آنها چقدر لذت بردند از فرشتگانی که در آنجا به استقبال آنها رفته‌اند، این بخشی که در سوره مبارکه یس هست که شهیدِ می‌گوید: ای کاش شما اینجا بودید و می‌دیدید اینجا چه خبر است و فرشتگان با ما چه کردند؛ «یا لَیْتَ قَوْمی‏ یَعْلَمُونَ ٭ بِما غَفَرَ لی‏ رَبِّی وَ جَعَلَنی‏ مِنَ الْمُکْرَمینَ».

الآن اگر کسی صدای این شهدای آتشنشان را بشنود می‌بیند که می گویند ای کاش بودید و می‌دیدید اینجا ملائکه با ما چه کردند! ما خیال می‌کنیم انسان که می‌میرد تمام می‌شود در حالی اینگونه نیست بلکه انسان، مرگ را می‌میراند نه اینکه بمیرد. این بیان نورانی سیدالشهداء(سلام الله علیه) در روز عاشورا همین بود فرمود مرگ پلی است که زیر پای شماست «صَبْراً بَنِی الْکِرَامِ فَمَا الْمَوْتُ إِلَّا قَنْطَرَةٌ» مرگ یک پلی است که شما روی آن پا می‌گذارید و از آن عبور می‌کنید.

این بیان نورانی را ائمه(ع) فرمودند که «مَنْ‏ رَدَّ عَنْ‏ قَوْمٍ‏ مِنَ الْمُسْلِمِینَ عَادِیَةَ مَاءٍ أَوْ نَارٍ وَجَبَتْ لَهُ الْجَنَّةُ»؛ اگر کسی قیام کند نگذارد جایی آتش بگیرد یا نگذارد جایی را سیل ببرد، بهشت برای او واجب می شود! این را همین خاندان اهل بیت(ع) گفتند که عِدل قرآن کریم هستند، دینِ ما به همین بیان اهل بیت(ع) وابسته است. در نتیجه از این طرف دلسوزی و گریه و اشک در فقدان آنها هست اما بدانیم که در آن طرف فرشتگان به استقبال آنها می‌آیند.



***


سخنرانی آیت الله جوادی آملی هست در جلسه تفسیر دیروزشون.(11-11-95)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۱۳:۵۶
مریم صاد

به نام خدا

بعد از مراسم بهتر شده بودم اما خوب خوب نه.

آخر شب، وقتی پیام مرتضی اومد و اسم شهدا با نام پدرهاشون بهمون رسید، و پیام نرجس که می شه هر وقت ِشب، نماز "شب اول قبر" رو خوند، بلند شدم و دو رکعت نمازم رو خوندم و آخرش اسم 16 نفر رو با پدرهاشون گفتم و ... با اسم آخرین نفر، انگار راحت شدم. خیلی خوب بود. خیلی تأثیر داشت. نمی دونستم این نماز چقدر آرامش بخشه برای حتی داغدارها. برای بابا بزرگها و مامان بزرگ و بابای همسر و چندین نفر دیگه خونده بودم، ولی متوجه این نشده بودم. 

همسر هم خواهش کرد که دیگه سراغ سایتهای خبری نرم و کلی حرفهای خوب زد و من قراره دیگه برم سراغ زندگی عادی. بدون استرس و نگرانی از هیچی. با یه عالمه توکل به خدا. مثل قبل. 




پی نوشت:

یه عالمه سخنرانی کرده بودم. ناراحت کننده ترین بخشش رو پخش کردن. کلی هم مثکه اشک مردم رو در آورده بود.

تو مترو هم وقت برگشت ناخواسته دوباره جو رو دستم گرفته بودم. 

دارم فکر می کنم برم انجمن همسران آتش نشان تشکیل بدم و خودمم رئیسش بشم.  یا یه ستون تو یه روزنامه معروف بگیرم. یا برای سازمان یه کتاب بنویسم. یعنی تا این حد اعتماد به نفس به من می دن این اطرافیان.


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۵ ، ۱۲:۱۸
مریم صاد
به نام خدا
مقابلم ایستادن و من تازه زار زدم. یاس سادات تو بغل بابا خواب بود و من به ازای تمام آنچه این چند وقت مراعات یاس سادات رو کرده بودم زار زدم. به ازای تمام آنچه جلوی همسر خودداری کرده بودم و به اشک ریختن اکتفا کرده بودم زار زدم. به ازای تمام مناظر وحشتناکی که در این روزها دیدم زار زدم. به ازای تمام "خودمو جای ... گذاشتن" هام زار زدم، به ازای 11 روز فشار، اضطراب، غصه، درد، انتظار، ترس، کابوس، تپش زار زدم. و با هر زار یک وزنۀ دهها تنی از روی قلبم برداشته شد.
ولی اونها، آرام و با لبخند نشسته بودند و با وقار نگاهمون می کردن. هیچ حال بدی به صورتشون نبود. اگر هم غصه ای بود، به حال ما می خوردن. هیچ ترسی و هیچ نگرانی ای براشون وجود نداشت. اونها از این دنیا "راحت" شده بودن و ما "بدبخت" بودیم در برابر اونها.
دیگه جثۀ دو متری با وزن N که کوچولو شده بود و یا له شده بود اهمیتی نداشت. مهم این بود که این عالم رو بوسیدن و گذاشتنش کنار. و حالا راحتی در انتظارشون بود. 
می فهمید یعنی چی؟ اونها نمردن، چیزی که شاید ما برامون اتفاق بیفته. اونها شهید شدن و تمام...



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۱۴:۴۱
مریم صاد