تو اون وبلاگ نوشته بودم که صبحها تو اون سرمای سوزان، چطور نیروهای خدماتی رو می بینیم که در حال رفع و رجوع بی مسئولیتی یک کامیون هستن. که شن و ماسه و زباله های ساختمانیش رو داخل اتوبان رها کرده و رفته.
یکی از سحرهای هفتۀ پیش که از خونه می اومدیم، دیدیم کامیونها کار جدید یاد گرفتن و به جای کپه کردن زباله های ساختمانیشون، قسمت بار رو کمی بالا می گیرن و تا جایی که بارشون تخلیه بشه تو کل اتوبان حرکت می کنن و گندکاریهاشون رو می ریزن. همون روز صبح برای خودمون هم داشت موقعیت تصادف پیش می اومد که با 110 تماس گرفتیم و اطلاع رسانی کردیم. صبح هم خبر رسید بعد از تماس ما بلافاصله نیروهای خدماتی اعزام شدن و اتوبان که تا ساعتی بعد مملو از ماشین می شد رو ترو تمیز کردن.
امروز صبح. صبح جمعه. ماشین دستم بود و باید همسر رو از ایستگاه می آوردم. ساعتی که باید حرکت می کردم زنگ زد که نیا داریم می ریم عملیات.
یک ساعت بعد که رفتم، تا سوار شد تعریف کرد.
که یک کامیون مثل همون کامیون بی مسئولیت بی دین بی همه چیز اون کار رو انجام داده.
بعد دو تا ماشین تصادف می کنن و می رن تو گارد ریل و سرنشینها داخلش محبوس می شن. از لاین مقابل کامیون دیگه ای توقف می کنه و رانندۀ کامیون برای کمک به آسیب دیده ها به صحنۀ تصادف وارد می شه و مشغول به کار بوده که از پشت یک ماشین دیگه بهش می زنه و .... تمام....
کباب شدم.
معمولاً از حادثه ها برام تعریف نمی کنه. اما این خیلی اعصابش رو خرد کرده بود. تا همین حالا حالت تهوع دارم. از تصور به رانندۀ سوم که خانم بود تو اون جاده... به اون راننده که باعث مرگش در اصل هم صنفیش بوده. به کامیونی که .............................................................
اینم یک نوع دیگه از صبح جمعه است که شروع کردیم. بر خلاف صبح جمعه های رومانتیکی که در مجردی خیال می کردم در انتظارمه...
خدا بیامرزه و خدا نیامرزه...