به نام خدا
یه فامیلی داریم، ژاپن ازدواج کرده و همونجا زندگی می کنه. بماند چطوری ازدواج کرده...
چند وقت پیش داشتیم با باباش حرف می زدیم، می گفت فلانی میاد ایران و می ره منو بیچاره می کنه. گفتیم چطور؟ گفت انقدر که جریمه می شه. همسر پرسید اونجا که خیلی قانون و مقررات داره چرا پس این مدلی رانندگی می کنه. باباش شروع کرد از تعریف و تمجید ژاپن که ال است و بل است و همه چیز رو حساب است و سرعت رو چی کار می کنن و خلاف بری چی کار می کنن.
تو دلم گفتم خب، پس همش باید چوب تر بالا سرشون باشه تا مثل آدم برونن. مثل اون ضرب المثل معروف. بعد اونجا می شه کشور خوب. همه چیز به زور. چیزی رو بدونی اشتباهه و برای نبودن یا راحت تر گرفتن قانون برای انجام ندادنش انجامش بدی چه معنی ای می ده؟
به نام خدا
تب یاس سادات که پایین اومد، تمام تنش پر شد از دونه های قرمز. فکر کردم آبله مرغان هست. و یا به ماست چکیده ای که بهش داده بودم واکنش نشون داده. چشمهاش هم کلی پف کرده بود و خیلی نگران بودم.
طبق معمول همسر نبود. عصر با مامان و بابا بردیمش دکتر. یه دکتر خیلی خیلی خوب تو درمانگاه طرف قراردادمون نزدیک خونه.
پریروزش که بردم، نگران شده بود. گفت تحت نظر داشته باشمش. این بار که بهش گفتم دونه های قرمز ریخت یه نفس راحت کشید و خوشحال شد. گفت خب خداروشکر "رزوئلا"ست. حله. پاشو برو هیچی نمی خواد. یه عالمه هم با یاس سادات بازی کرد و برام توضیحات داد. داروهای تقویتیش رو هم خواستم، اونم تو دفترچه نوشت، برخلاف اون دکتر ِ...
هنوز دونها خوب نشده. تا فردا فرصت داره. وگرنه باز باید ببرمش دکتر ببینه. امروز به نظرم بیشتر هم شده بود.
و فردا باز هم همسر نیست...
به نام خدا
لحظه به لحظه، تصویر باز شدن یه گل رز خیلی بزرگ بنفش پررنگ مایل به مشکی رو می دیدم.
عین این کلیپهای تلویزیون.
عالی بود. عالی. غیرقابل وصف. غیرقابل قیاس با هیچ چیز دیگه ای. محشر. هوووووم.
بامداد 18 آذر
شهادت امام حسن عسگری علیه السلام...
و چه ماجراها دارم من با این آقای بزرگوار.
به نام خدا
من خیلی از آلزایمر می ترسم. از آلزایمر هم نباشه، از فراموش کردن، می ترسم. شاید به خاطر اینه که خاطرات کپک زده نرجس از محل کارش رو هم یادمه و مرور می کنم تا باز یادم بمونه. و می پرسم تا اصلاح بشه و فراموشی روش زنگار نگیره. اَه.
بعد شاید یکی از دلایلی که همه چیز رو می نویسم همینه. که فراموش نکنم.
بعد چی می شه؟ بهترین سال زندگیم که دلم می خواد دائم به یاد بیارمش، طوفان می زنه و یخ می زنه و یه گوشه مخفی می شه و باز هزار زور و زحمت باید بکشمش بیرون.
الآن از پریدن عکسها و فیلمهایی که هر روز از یاس سادات می گیرم می ترسم. از فراموش کردن هر روز هر کار جدیدش. می نویسم. اینجا. تو یه برگه که مفقود شده و تمام آنچه برای اولین بار انجام داده بود. و حالا تصمیم گرفتم دوباره ریسک کنم و اینجا بنویسم تا گم نشه. مثل اون برگه خیلی خیلی مهم.........
***
بعد از "مرغ و هویج و جعفری". یه کم "برنج" رو به غذای یاس سادات اضافه کردم. بعد هم یه "سیب زمینی" کوچولو. بعد همه این مواد رو با "گوشت گوسفند" امتحان کردم که یاس سادات خیلی بیشتر از مرغ دوست داشت. شاید به خاطر بوی مرغ بود. نمی دونم. آخرین چیزی که به سوپش اضافه کردم "عدس" بود. و بعد دکتر رفتم.
دیروز سوپ جعفری که فاطمه، دختر برادرم خیلی خیلی دوست داره رو برای یاس پختم. "سیب زمینی + مرغ + جعفری" و یه کوچولو گشنیز. هر کاری کردم نخورد. با برنج پوره مخلوط کردم و نخورد و در نهایت فهمیدم، "هویج" چیزیه که باعث میشه یاس سادات سوپهاش رو خوب بخوره. به خاطر طعم شیرینی که می ده. مثل فرنی و هریر بادوم که شیرین هستن و خیلی دوست داره.
تو سایته نوشته بود "زردۀ تخم مرغ" رو داخل فرنی بزن... زدم و نخورد. از بوش بدش می اومد. یه کارهایی می کرد که می خواستم گیسهای خوشگلم رو بکنم.
بعد از نهار گفته بود بهش "ماست" بدم و اگر خوشش نیومد با پوره میوه مخلوط کنم. اگر دختر فامیل پدرش باشه، باید ماست دوست داشته باشه. می دونستم دوست داره. دو سه تا قاشق غذاخوری خورد. دیگه بهش ندادم سردیش نکنه. ماسته خیلی شیرین نبود ولی دوست داشت. عجیب.
عصری بهش شیر خشک دادم. یه ساعت بعدش پوره موز با شیر قاطی کردم و نخورد. یاد گرفتم که یه کوچولو درست کنم که اگر مجبور می شم بریزم دور اصراف نشه. لب نزد. با حالت بد می داد بیرون. شاید به خاطر گسی ای که موز داره. فکر نمی کردم بدش بیاد. بعد به فکر افتادم یه تیکه کوچولو موز بگذارم کنار دستش و الآن که برگشتم دیدم تقریباً از یک برش دایره ای، نصفش رو خورده.
فعلاً در حال آزمون و خطا هستم. تا چند روز پیش کارم لباس شستن بود، حالا کارم ظرف شستنه. خیلی ظرف کثیف می شه برای هر نعلبکی غذاش. ولی خوبه. قدر مامانم رو می دونم. وای که چقدر هنوز مونده تا بفهمم مامانم کی بوده برام...
وای خدا...
اعتقادی به خوندن سایت برای رفع مشکلاتم نداشتم، ولی دیگه مجبور شدم. تنها چیزی که دیشب بابت تشدید ریفلاکس یاس سادات فهمیدم این بود که همه چیز می تونم بهش بدم بخوره فقط کمی سفت.
الان داشتم غذا و دسرها و میان وعده هاش رو سرچ می کردم. دیدم اوووه چقدر باید بدم بخوره. وزن یاس سادات کاملاً نرماله. یعنی دقیقاً رو به رشد و خط مشکی کارت بهداشت. اما جثه ریزه میزه ای داره. نگران وزنش نیستم. ولی حالا یاد گرفتم چی کار کنم براش. شایدم یهو دیدین تپل شد. شایدم نه.
برام آرزوی موفقیت کنین. یه راه باید برای خوروندن غذای کمی سفت پیدا کنم.
به نام خدا
آقا ما یادمونه تو دولت قبلی، اگر چنین اتفاقایی می افتاد، واویلا بود.
آی هوار، به ما توهین شده. عزت کشورمون زیر پا گذاشته شده. خفیف شدیم. فلان و بهمان.
حالا نوش جان بفرماییم.
حال و حوصله اخبار ندارم،
واسه شیرم ضرر داره بسکه حرص می خورم.
ولی الآن یهو از کنار تلویزیون رد شدم دیدم اینطوری شده...
مبارکا باشه.
به نام خدا
به مناسبت ربیع الاول و پایان دوره عزاداری پدرهمسر، یه صفای شدیدی به خودمان دادیم و با هر تلفن منتظریم یکی برای یک عروسی هم که شده دعوتمان کند. اینهمه پول خرج کردیم بلکم یک تیر و چند نشان زده باشیم.
واقعاً بازار ازدواج کساد شده ها!
ما تو فامیلمون پسر نداریم ولی یه عالمه دختر دم بخت داریم که هیـــــــــــچ خبری نیست.
(همونهایی که والدینشون وقتی من مجرد بودم چپ و راست تیکه می انداختند"دیر شده ها!")
به نام خدا
برای رسیدن به وزن مطلوب، هر روز قاشقی غذا به ظرف غذاش اضافه شد،
و من به روزی فکر می کردم که همین قاشق قاشق غذا باید از غذاش کم بشه که به تعادل وزنی برسه.
شاید. شایدم نه!
به نام خدا
با هر بار غذا خوردن یاس سادات، تمام لباسهایش و تمام لباسهایم باید تعویض و شسته شود.
گاهاً داخل مایع سفید کننده هم برود.
واویلاییست ماجراهای غذا خوردن خانم.
پی نوشت:
با دستی که به همراه قاشق قبلی غذا به دهانش فرو رفته، اول چشم می خاراند. بعد دماغ.
بعد موهایش را دست می کشد، و سپس من را در آغوش می کشد.
در نهایت هم با دستهایش به من می کوبد که صدایم کند: "مامان قاشق بعدی"
و من هم از آن مامانها که اجازه بدهم او هر کاری دلش می خواهد بکند.
ولی وجداناً از لباس شستن خسته شدم. دستهام رفته. روسری ساتن به دستهام می چسبه.
تازه نصف بیشترش رو می اندازم داخل ماشین سطلی.