به نام خدا
پارسال ماه رمضونم رو خوب شروع کردم و با کلی امید. یهو وسطش دیدم دیگه نمیشه روزه دار باشم.
امسال دیگه خدا بخواد عذری ندارم که نیاز به دودوتا چهارتا داشته باشه و حسابی عقل و عشق و اعتقاد و وظیفه با هم دیگه هی بحث و جدال کنن.
خدایا بهم توان و لیاقت روزه داریت رو بده تا آخر آخرش بتونم کیف کنم. مثل قبل.
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خدا
همسر و یکی دوتا از همکارها یه هفته ای هست پروژه ای رو دست گرفتن که دیگه کمتر می بینمش. همش سر کار هست. دیروز شیفت بوده، صبح دیگه نیومده خونه و یه سره رفته سر اونیکی پروژه و من غصه دارم خیلی. و مقداری هم عصبانیم و نمی دونم چرا.
ولی خودم رو با کارهای خونه مشغول می کنم و هی به خودم می گم من چقدر شاااادم. الکی.
هوووم... برای یاس سادات با الگویی که جاری جانم برام کشیده یه لباس بریدم هنوز ندوختم. الآن شاید برم سر اون.
ولی واقعاً چرا باید عصبانی باشم؟؟؟
به نام خدا
من ازین بازی ای که خدا باهامون انجام می ده خیلی خوشم میاد. خیلی هیجان انگیز و جالبه.
حتی اگه دو دقیقه بخوایم بریم بیرون انواع و اقسام لباس رو با خودمون می بریم. مثلا امروز وقت پیاده شدن از ماشین، داشتیم از گرما خفه می شدیم. اووووف. هوا هم غبار بود نفس نداشتیم. ولی سویشرت یاس رو در نیاوردم و رفتیم تو پاساژ. وقتی بر می گشتیم یخ کردیم و خیس شدیم و دوییدیم و دوییدیم تا ماشین و کلی خندیدیم و کیف کردیم.
به نام خدا
داشتم تو اینستاگرام بچه های همکلاسی قدیمی می گشتم، یهو عکس رهش رو تو صفحه ی یکی از تازه دامادهای کلاس دیدم. برام جالب شد و نقدی که نوشته بود رو خوندم.
در نهایت یک لبخند زدم و گفتم، پدر نشدی که بفهمی...
به نام خدا
همیشه دیده بودم مامان چه راحت هر چی داره و خوشم میاد رو بهم می بخشه، برام هم عجیب بود، چون اصلا چنین روحیه ای نداشتم.
تا اینکه یاس دار شدم.
البته توی خوراکی ها خیلی با هم نمی تونیم بسازیم، عین بچه های شیر به شیره دعوامون میشه سر، ته بستنی قیفی. یا چیزهایی ازین دست، ولی وسایل و اموال نه.
اون روز یه سری طلای خرده ریز و گوشواره شکسته ی یاس رو بردیم تا یه چیز درست و درمونی بگیرم. بین دوتا چیزی که کاندید کردیم، یکی برای من، یکی برای یاس، که با تمام خرده ریزها می شد خریدش، من طلا برای یاس رو انتخاب کردم و دیدگاهم این بود که :
از مادر به دختر می رسه نه از دختر به مادر
به نام خدا
فیله اومد آب بخوره افتاد و دندونش شکست...
پی نوشت:
خورد به میز. دندونش از وسط شکست.
دیروز درد نداشت اما امروز جوجه کباب محبوبش رو نخورد.
درد داشت......
به نام خدا
نمی دونم چرا هر سال این روز که می رسه تا این حد افسرده و لوس می شم. هیچ چیز راضی م نمی کنه و کلاً یه حال اعصاب خرد کن مزخرفی دارم در روز قبل از تولدم.
بندگان خدا، خانواده هم هر طور که در توانشون باشه سعی کردن که خوشحالم کنن، هر سال، ولی من آدم بی خودی هستم و اینطوری ها خوشحال نمی شم و نمی دونم که چطوری خوشحال می شم.
تنها اصل "سورپرایز" شدن، برام اصل مهمی هست که جز صبا اینها پارسال، که یک هفته زودتر تولد برام گرفته بودن، هنوز هیچ کس نتونسته به چنین درجه ای نائل آید. شاید بسکه فضول و دقیقم به این روز، هر جنبشی رو متوجه می شم و برام از مزه می افته.
همسر شب سالگرد ازدواجمون و روز سال تحویل واقعاً شگفت زده م کرد و فکم چسبید کف زمین. اصلاً باورم نمی شد که بتونه شگفت زده م کنه، ولی تونست. الآن به این نتیجه رسیدم که مشکل از خودمه.
این یه چیزی رو نشون می ده
چون ما همیشه و همه وقت به فکر هم هستیم
و بیان "تولدت مبارک" صرف؛ قرار نیست بهمون یادآوری کنه که به یاد هم هستیم
الهی شکرت
الهی شکرت
الهی شکرت
پی نوشت:
یه مامان دارم، فرشته. ماه. دل داره قد دریا. هیچی تو دلش نمی مونه. یه عالمه از سورپرایزها رو ایشون زحمت کشیدن و لو دادن، البته.
:))
یکمی حالم خوب شد.
به نام خدا
فکر کنم با این اوضاع شاید یکم اینجا و وبلاگ نویسی فعال تر بشه.
من که حوصله م سر رفت. با اینکه خیلی درگیرش هم نبودم.
به نام خدا
یه سری کلمات رو کتابی می گه. نمی دونم از کجا یاد گرفته و چطوری بلده.
دستهایَم
پاهایَم
مویَم
بازم هست الآن یادم نمیاد.
؟؟؟