آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

به نام خدا

یه کیسه آجیل برده بودیم و مشغول بودیم. هر سه تا. و یاس سادات مشغول تر از ما حتی.

بادومهای ترش و شور رو از کیسه پیدا می کرد. خوب مزه اش رو ازش می گرفت. سالم از دهنش در می آورد و داخل کیسه آجیل بر می گردوند و بادوم بعدی.

چیز میزهای خیس هم نصیب ما می شد.







گفتم که مدیونتون نباشم.

یه وقت اگه خونه مون اومدین آجیل گذاشتم جلوتون!

خبث طینت...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۰۸:۰۰
مریم صاد
به نام خدا
اوایل شب، واسه دادن پرسشنامه ها به یه ایستگاه دیگه، از خونه زدیم بیرون. یاس سادات برای خودش آواز می خوند و ما پر پر می زدیم و به روش نمی آوردیم تا از خوندن باز نمونه.
یهو ساکت شد.
برگشتم دیدم خوابش برده. مثل تموم شدن باطری. یا در اومدن پریز رادیوی روشن از برق.





۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۰۷:۵۳
مریم صاد

به نام خدا

"سینا سرلک" رو نمی شناختم. چیز خاص مورد توجهی که تو سلکشنهام باشه هم ازش نداشتم. کلا 0.

خندوانه که اومده بود، آدم حرفه ای به نظرم اومد.

امشب که به وقت چای نیمه شب داشتم با همسر از اون قسمت حرف می زدم فهمیدم، شب که همسر دیده بوده درست توجهش به بخشی جلب شده که فرداش من تو تکرار دیده بودم. "توقع و آرزوی" سرلک در مورد دخترش، نقطه اشتراکی جالب توجه، برای من و همسر بود.

سرلک دوست داشت در آینده؛ دخترش فرد مهربانی در جامعه باشه. و همسری خوب برای همسرش.

این دیدگاه برام خیلی خیلی جالب بود. چیزی که در اجتماعمون یک غم بزرگ به حساب میاد... 

کی بچه ش رو طوری بزرگ می کنه که در وهله اول همسر خوبی برای همسرش باشه و بعد در کنارش هر کاره ی دیگه؟ دانشمند، ورزشکار، هنرمند و ...




۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۲۸
مریم صاد

به نام خدا

با هم تو چیزی شریک بودیم. 

هر چند وقت یکبار باید پول قابل توجهی رو نصف نصف واریز می کردیم. دلیل شریک شدن با اونها همین بود. که ما که نمی تونیم کامل اون پول رو فراهم کنیم، با اونها پیش بریم و در نهایت ببینیم سود با چیه و سهم رو بهشون بفروشیم یا نه.

اگر موعد واریز می رسید و ما برای جور کردن پول چیز دیگه به این در و اون در می زدیم، با تبختر و در لایه ای از شوخی برای کم کردن زهر  کلامش می گفت:" پس پول اینجا که شریکیم چی می شه؟ از پس اونم بر میاید؟"

همیشه حسابهاش پر بودن و برای رسیدن به اون چیزی که داشتیم شریکی با هم پیش می رفتیم خیلی خیلی هول و ولا داشت. همش منتظر بود ما بگیم نمی تونیم یا نداریم تا سهم مارو هم برداره. چه تیکه ها که نشنیده بودم ازش در این 5 سال. چه پیشنهادهای مزخرفی که بهمون نداده بود...



از اون گذشته، وقتی جمع می شدیم، تو حساب کتابهایی که در جمع با هم انجام داده بودیم و یکی از جمع، دودوتا چهارتاش با هم نمی خوند و دنبال حل مشکل بود؛ بهش می گفت:"اووووووووه کشتی خودتو واسه مال دنیاااااا"



دیروز یک هکر حرفه ای به یکی از کوچکترین حسابهاش، (شاید یک هزارم آنچه در تمام حسابهاش بود)؛ زده و تا امروز و این ساعت اعصاب همه و ما رو خرد کرده و دل غشه گرفتیم. 

من خیلی بدجنسم که بر خلاف اولش، بعدش خیلی ناراحت نشدم و الآن هم همش تصویر سازی می کنم که به اون که از اعصاب خردی سرخ شده و فشار همیشه بالاش از بالا هم بالاتر رفته بگم:

"اووووووه، کشتی خودتو واسه مال دنیااااااا"

ولی نمک روی زخم نمی پاشم و همش یه ضرب المثل رو توی دلم تکرار می کنم، بلکم، درس عبرتی باشد برای خودم:


به مالت نناز، به شبی بنده

به حسنت نناز به تبی بنده




۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۶ ، ۱۱:۵۲
مریم صاد

به نام خدا

یک سال و دو ماه از آخرین دیدارمون می گذره. برای من این خیلی زیاده آقا. بطلبید لطفا. دلم بغل گرمتان را می خواهد. تولدتان مبارک...








پی نوشت:

تولد آقا برای من تاریخ قمری مجموعه ای از اتفاقات خوب و حوائج برآورده شده هست. سالگرد قمری عقدم هم هست. و سالگرد مطلع شدن از حضور یاس سادات نازنین در وجودم. و یک عالمه چیزهای دیگه.

چقدر دلتنگم...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۳۳
مریم صاد

به نام خدا

جوجه کباب بسته ای گرفته بودیم، همسر گفت حالا کی حال داره آتیش درست کنه، و من گفتم تو ماهی تابه برات می پزم کیف کنی.

تا رسیدیم، دیدیم یکی از همسایه ها در حال کباب درست کردنه. منم تا لباس در آوردم مشغول شدم که آشپزی کنم. ماهی تابه رو گذاشتم روی گاز و روشنش کردم. هنوز روغن و جوجه ها رو داخل ماهی تابه نریخته بودم. یهو تمام اطراف گاز پر شد از آتیش. ازین گاز سه شعله رو میزی های قدیمی بود. شانس آوردم که همسر بود. وگرنه سکته کرده بودم و مرده بودم تمام.

همسر به مثال یک گلادیاتور، به نبرد تن به تن با آتش شتافت. با سیخ، شیر گاز را بست و با یک لیوان آب که بر آتش می ریخت، قائله را ختم به خیر کرد.

بعد که همه آبها از اسیاب افتاد با من دعوا که "تو که زن آتش نشانی سکته کنی ما از بقیه چه انتظاری داشته باشیم؟!؟!؟!؟!" خب بلد نبودم! تا حالا پیش نیومده بود برام! حالا یاد گرفتم. به دوستام هم یاد دادم.

حالا چی شده بود؟

گرمای صفحه های روی گاز به یه گوشه از شلنگ باعث سوراخ شدنش شده بود و نشتی داشت و عبور گاز که قطع شد با ریختن آب به کل خاموش شد. بعد هم سر شلنگ، جایی که سوراخ شده بود، رو با چاقو کوتاه کرد و دوباره وصلش کرد به گاز و تستِ کَف کرد و حل بود ماجرا.

این زمان که گذشت باعث شد آقای همسایه کارش با منقل تموم بشه و ما بتونیم بدون زحمت آتیش داشته باشیم برای کباب. چه جوجه کباب خوبی هم شد! یکی از بهترینها در تمام عمرم.






پی نوشت:

باز پست جا مونده از قدیم هست. سفر قبل از ماه رمضان به شمال. باید بشینم کلی از سفر این بار بنویسم. 

همسر که ازینجا عبور کرده بود کلی بهم انتقاد کرد که چرا سفر اردبیل رو انقدر خلاصه نوشتم. حالا نکات جالب این سفر که کم هم نبود رو به مرور می نویسم انشاء الله.



از ترس و هیجان سوسکها خوابم نبرد. 

ساعت 4 و نیم صبحه.

برم نماز.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۶ ، ۰۴:۲۷
مریم صاد

به نام خدا

معلوم نیست اینجا خونه ست یا باغ وحش.

مورچه ها رو تازه به مرحلۀ پذیرش رسونده بودم؛ که هم اونها منو بپذیرن هم من اونها رو که یهو بی خبر گذاشتن و رفتن و جاشونو دادن به سوسکهای غول پیکر. ایییین هوااااا.

یعنی الآن دل و اندرونم تو دهنمه و به طرز وحشتناکی حالم خرابه. اصلاً صدای جیر جیر رو سعی می کنم نشنوم، و تماس هر چیزی به پام، تنم رو مور مور می کنه. 

من آدم شجاعی نیستم. ولی الآن مجبورم که ادای آدمهای شجاع رو در بیارم. فقط به خاطر یاس سادات. به دو دلیل. یک بهداشت بچه داری دو ترسو بار نیومدن یک دختر. بدو بدو بیفتم دنبالشون و بکشمشون که تو غذا مذاهام نرن و یاس هم یاد بگیره که نترسه دیگه. حشره کش هم که خطرناکه.

امشب برادر جان اومد و برام راههای نفوذشون رو توضیح داد. از راه هواکش و لوله آبگرم کنه انگار. می گن چاهمون ازین خبرها نیست توش. اگو هم وصل نیستیم تازه. تو فکرم فردا برم چسب موش بگیرم دور این دو سه تا جایی که گفت بزنم، بلکه فرجی شد.

امشب روی کابینتی که روش سالاد و غذا درست می کنم دیدم. آخر شبم یه دونه مست و ملنگشون رو شکار کردم. ولی واقعاً گنده و حال به هم زن و کثافتن.

حالم به هم می خوره که مجبورم شجاع باشم.

اه


پی نوشت:

همسر من از سوسک خاطرات خیلی خیلی بدی داره.

تو خونه حاضر نیست سوسک بکشه و منو صدا می زنه. منم برای اینکه مَردم مررررررررد باشه، هیچ وقت نمی رم بکشم و خودشو با این مقوله تنها می گذارم.

خاطراتش به این شرحن:

1- یه بار برای آموزش به راه آب فاضلاب رفته بوده. با فرمانده شون. یعنی خودشون دوتا بودن فقط.

بعد ازین چراغ قوه گنده ها رو اون پایین که مستقر می شه روشن می کنن که مشغول کار بشن و ..... میلیاردتا سوسک می بینه که از سرو کول هم بالا می رن. ولی به کارشون ادامه می دن.....


2- تو همین ایستگاهی که الان هست، پارسال تابستون یه حادثه می رن با عنوان هجوم سوسک.

خانواده داخل خونه نبودن، بر می گردن و تمام کف خونه شون رو پوشیده از سوسک مُرده می بینن. 

همسایه بالای بالا توی چاه مواد سوسک کش می ریزه و سوسکها به چاه اینها که پایین تر بودن پناه میارن ولی خب دیگه مرگ به سراغشون میاد.

همسر می گفت من حاضر نبودم دوباره تو اون خونه زندگی کنم. همه بند و بساطش رو هم می فروختم و فرار می کردم.

نمی دونه خانمش شبها تو خونه با زندۀ اونها مجبوره دست و پنجه نرم کنه....

حالا به نظرتون کارم درسته که با این مقوله تنهاش می گذارم یا نه؟




هنوز هستین؟ نبستین صفحه رو؟ بابا دمتون گرم. خیلی شجاعید. من بودم می بستم می رفتم.

حالا کامنت می گذاشتید مواظب باشید سوسکی نشین.


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۶ ، ۰۳:۰۲
مریم صاد

به نام خدا

سلام

برگشتم. 

خیلی سفر عالی ای بود به لطف خدا و دعای شما و اذیت نشدم.

ولی الان برای سفر نیومدم با این حجم خستگی پست بنویسم. اومدم بگم نگرانم. 

اگر کار رسانه ایه که انقدر برجسته شده این مسائل، یا واقعا داریم به این درصد بالای توحش می رسیم، هر دوش نگران کننده ست. و تنها نتیجه اش نا آرومی، اضطراب، بدبینی هست به جای توجه و دقت بیشتر.

یه پارک با خیال راحت نمی تونم برم. یه خرید. یه گردش. هر کسی که به یاس سادات نزدیک بشه با بدبینانه ترین شکل ممکن بهش فکر می کنم. یک ثانیه از خودم نمی تونم جداش کنم. از فاصله پیاده شدن از ماشین تا رفتن به سمت در عقب و رسیدن به یاس سادات هزار بار میمیرم و زنده میشم. چه وضعشه آخه. این چه گندیه که داره بالا میاد؟ به کدوم خراب شده داریم میریم؟ حااااااالم داره به هم می خوره وجدانا.




ببخشید واقعا حالم بده...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۱۴
مریم صاد

به نام خدا

با این جاریم دو سه تا مسافرت رفته بودم. اما زمانی که همسایه بودیم و بچه نداشتیم. 

الان وضع هر دو مون خیلییییی فرق کرده. بعلاوه اینکه مامان هم همراهمونن و من جز سفر اول به مشهد و همراهی در اتوبوس، و سفر یک روزه دیگه، سابقه سفر این شکلی باهاشون ندارم.

 خب فامیل شوهر که مامان اینهات نمیشن، بی تعارف. هرچقدر هم خوب باشن و با هم ردیف باشید. واسه همین نگران این سفرم. 

امیدوارم برگردم و بگم یه عالمه خوش گذشت. شمام دعا کنین.

هوووم.



پی نوشت:

واقعیتش، هم یه جورایی مجبور شدم و هم "دلم خواست" تجربه شون کنم. که البته دومی مهمتره تو ماجرای این بار.

شاید واقعا اونقدری که فکر می کنم سخت نگذشت.


۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۰۴
مریم صاد

به نام خدا




امشب خواست تو بغل بابایی بخوابه





۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۶ ، ۰۱:۱۲
مریم صاد

به نام خدا

وسط جنگل، تو به محیط صنعتی، محل استقرارمون بود. یه سوئیت جمع و جور بالای یه کارگاه.

وقتی دم دم های غروب رسیدیم، خسته و خرد و گرما زده و کثیف و عرق کرده و سوخته از آفتاب، اولین و بهترین گزینه، یه دوش مفصل بود با این سردوشی بزرگها که تمام خستگی رو می شوره می بره. 

با یاس سادات تا وارد اتاق شدیم، پریدیم تو حمام. دوش گرفتیم و اومدیم و نوبت همسر بود. شامپو زده بود که؛ ... برق. آب. آنتن موبایل همگی با هم قطع شد.

با تاکید می گم: "وسط جنگل" معنی واقعی جایی بود که بودیم. در یک محوطه امن که درها برقی بود و دری که غیر برقی بود، توسط صاحب ملک قفل شده بود و در اون فضای صنعتی در اون ساعت هیچ بنی بشری حضور نداشت. این امنیت، در اون زمان ناامن ترین و خوف برانگیزترین چیزی بود که بشه متصور شد. همسر هم که گرفتار کف.

خدایا... 

سکوت کر کننده ای در محوطه حاکم بود ولی همسر با حرفهای قشنگ و کشداری که به بخت و اقبالش می زد، سکوت اتاق رو شکسته بود. آنتن نمی اومد با صاحب خونه تماس بگیرم و من فقط فکر می کردم اگر تا کی همه اینها با هم نیاد چقدر بدبخت خواهم شد.

زمان کشدار و تند توئمان می گذشت و من و یاس سادات مستاصل مونده بودیم که ناگهان صدای دیلیلینگ کولر گازی نوید برق، آب و تلفن رو داد و همه جا روشن شد و سکوت کر کننده رفت و همسر سکوت کرد و آنتن تلفن برگشت و شماره صاحبخونه خودکار زنگ خورد و .... تمام.

تمام این ماجراها فقط 10 دقیقه بود. ولی از عصبانیت و ترس تا پای سکته رفتم و برگشتم. 




ماجرای به یادماندنی سفر شمال قبل از ماه رمضان.



پی نوشت:

ولی اگه قدیم بود و هیچ کدوم از اینها نبود و وسط جنگل بودیم هیچ کدوم از این ترسها نبود. اون موقع فقط از شکار شدن توسط حیوانات می ترسیدی.

تکنولوژی در خدمت یا در نبرد با ما؟!


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۶ ، ۱۷:۱۰
مریم صاد

به نام خدا

شب عید فطر، هم سالگرد قمری نامزدیمون بود هم عید، یه بسته از محصولات "بن سا" م مونده بود و در این زمان خرجش کردم. نان خامه ای.

روز آخری رو هم الحمدلله روزه بودم و دیگه دم افطار نا نداشتم. و تا اون زمان نونها رو درست کرده بودم و خامه رو زده بودم تو یخچال بود و دیگه حال نداشتم پر کنم و تزئین کنم، رفت واسه بعد افطار.

حالا این نان عزیز و لطیف و خوشمزه، با مقدار قابل توجهی کره درست میشه و خونگیش عطر کره خوبی داره، برخلاف بیرونی هاش.

چون با قاشق تو سینی فر ریختم نه با قیف، خیلی اذیت شدم. اشتباه کردم، حرف دستور داخلشو گوش دادم. با قیف خیلی راحت تر و سریعتر میشه. ولی خب میگم خوشمزه تر از بیرونی ها بود. و ترد تر. و خوش عطر تر.

خلاصه ما اینها رو خامه هم زدیم و روش رو هم رگه های شکلات 90 درصدم زدیم و با پودر پسته تزئین کردیم و دادیم رفت برای همساده های ساختمان.

خودمونم یه عاااااالمه خوردیم.

حالا از اون به بعده، یا چی ش رو نمی دونم!!! دیگه توان خوردن شیرینی تر رو ندارم. یعنی اون شبم که هوس چیز کیک کردم، دقیقا حدسم درست بود و "به جاش" همسر نون خامه ای برام خرید؛ و فرداش هم تو هایپر مارکت باز نون خامه ای خوردیم و هر دو بار چنان حال بدی پیدا کردم دیدنی.

الان که اینستاگرام بودم و کیکها رو سرچ می کردم، از کیک خامه ای ها چندشم می شد. 

باشد که رستگار شویم اینطور



پی نوشت:

از سری پستهای جا مونده به علت مشغله.


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۶ ، ۱۱:۰۹
مریم صاد

به نام خدا

من الآن به شدت حس "کوکب خانم زن پاکیزه و با سلیقه ای بود" رو دارم.

الآن داشتم لواشک آلو درست می کردم. خیلی راحت تر از آلبالو بود والا. دوتا چرخوندمش تو سبد، صاف صاف شد. آلبالو گریه ام رو در آورد بابا.

خلاصه اینکه هر چی غذاهام داره افول می کته به نظر خودم، این چیز میزهای جدید رو دارم تجربه می کنم باحاله و خوب هم از آب در میاد.

حالا یه کیلو گیلاس داشتیم تو خونه، نخوردیم، پریروز یه نصفش داشت خدابیامرز می شد، از وسط جداش کردم و هسته اش رو در آوردم و به جای مامانهامون که قدیم در این مواقع تندی مربا درست می کردن، دنبال کیک بودم. 

با توجه به مواد داخل خونه یک چیزی پختم افتضاح. می شه گفت خاگینه گیلاس بود تا کیک. امروز نصف دیگه اش رو هم دیدم دارن به فنا می رن باز این کارو انجام دادم ولی دلم نبود شب شهادت امام صادقی، کیک بپزم. گذاشتم برای بعد تو فریزر. 

حالا هر وقت پختم و خوب شد هم دستور خوبه و هم دستور بده رو می گذارم که بده رو نپزید، خوبه رو بپزید کیف کنین.




پی نوشت: 

وضعیت استفاده از قند هامون واقعاً باعث تأسفه. خیلی تمایلی به شیرینی ندارم ولی بازم میزان مصرفیم رو دارم به نصف می رسونم. روزانه 6 قاشق غذاخوری اجازه استفاده از قند رو داریم. سس کچاپ و مایونز، خوراک لوبیای کنسروی و حتی آب گاز دار یه عااااالمه قند دارن!!!!!

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۶ ، ۰۰:۰۵
مریم صاد

به نام خدا

کتابم تموم شد.



امروز به کوب نشستم و سه فصل پایانی رو خوندم و تمومش کردم. و می شه گفت اگر کتاب رو یه چهار قسمت تقسیم کنیم، یک چهارم پایانیش دیگه حوصله م رو داشت سر می برد. 

کتابی پر از کثافت و چندش. پر از بوی گند. پر از چیزهای حال به هم زن. و با نوشتاری عالی. و نوشتار عالی چنان کثافتی رو به رخت می کشید. 

و خوب بود دیگه. روایتی متفاوت بود از آنچه می دانستیم و دیده بودیم. ولی مثلاً انتظار داشتم اون بچه روستایی بلاخره یه نقشی پیدا کنه. فقط یه دونه پازل یه پازل بزرگ بود از ایران، شاید. 

نظر منفیم هم روی تلطیف کردن و ترحم برانگیزیه بسیاری از بخشهاش بود. 

همین. 





پی نوشت:

یه قراری با یاس سادات گذاشته بودم، که هر وقت تونست راه بره، ماهی یک بار با خودم ببرمش انقلاب و با هم بریم این مغازه قشنگه و یک کتاب بخریم و برگردیم. بعد نمایشگاه کتاب شد و نرجس یه عالمه کتاب خرید و ما فعلاً اونها رو بخونیم ببینیم چطور می شه.



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۶ ، ۲۳:۵۴
مریم صاد

به نام خدا

وقتی می نویسم، نه از طول زمان خبری هست، نه خستگی و نه درد.

تمام امروز از سردرد کلافه بودم؛ ساعت  1:00 گفتم بیام یک پست آپدیت کنم و برم، یک پست تبدیل شد به چهار پست و ساعت هم به 2:33 دقیقه، تغییر شکل داد. حالا دوباره سردرد و خسنگی... 





۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۰۲:۴۰
مریم صاد

به نام خدا

امشب همسر شیفته، داشتم بهش فکر می کردم. دلم برای نوشتن ازش تنگ شد. از دونفرگانگی؟!؟! هامون دیگه کم پیش میاد بنویسم. بسکه این دخترۀ شمس القمر فکرم رو مشغول کرده برای نوشتن.

وقتی یاس سادات داشت به دنیا می اومد، من خیلی نگران دونفرگانگی هامون بودم. قدم زدن، غذا خوردن، خوش گذروندن و ... شنیده بودم که بچه ها میان و مادرها همه توجهشون به اونها جلب می شه و اصولاً همسرها فراموش می شن و توجیه هم اینه که "بچه موجود بی دفاعه و تمام نیازش مادره و تمام وقت مادر هم در خدمت اون باید باشه". من مخالف این مسئله بودم و نگران هم بودم که نکنه فکرم اشتباهه. 

از اونجایی که همیشه خدا بی جواب نمی گذارتم، یک ماهی به تولد یاس تو برنامه "حال خوب" از یکی از مشاورهایی که ازشون خوشم می اومد، یه کلید دریافت کردم.

می گفت هر عضو جدیدی که به خانواده اضافه می شه، نباید تمام توجه رو به خودش جذب کنه. توجه اگر تا به حال دو تا بوده، تقسیم می شه می شه سه تا. و بعد چهار تا و بعد هم پنج تا و ... :))

با وجود حال روانی بسیار بدم تو ماه اول پس از زایمان، (احتمالاً به خاطر اختلال هورمونهام)، ولی مهربونی و صبوری همسر، و شکست ناپذیر بودن خودم، باعث شده بود که سعی کنم دونفرگانگی هامون رو حفظ کنم. مامان الهی قربونش برم، خیلی تو این مسئله کمک می کرد. که مثلاً ما دوتا حس خوبی از مادر-پدر شدن در روزهای اول داشته باشیم. یاس رو نگه می داشت ما بریم خرید، یا عروسی، یا پارک، یا پیاده روی. از 10 روزگی یاس با وجود حال بدم، شروع کردیم سه گانگی هامون رو. پارک. رستوران. گردش. تفریح، سفر، سفر. سفر و سفر.

می خوام بگم، دونفرگانگی با همسر به سه گانگی خیلی خیلی مطلوب رسید. 

الآن یه لبخند رو لبمه که کلی دلم رو آروم کرده. از خوبی هایی که این مرد در این مدت ازم دریغ نکرد. با وجود بد اخلاقی هام و کلافگی هام که از خستگی هام نشأت می گرفت. همش انگار یه سطل رنگ سفید دستشه، که سیاهی ها رو نابود کنه.

هوووم. :)

ولی گذشت. خوب هم گذشت. خدا به همه کمک کنه تو این راه، یه روزهایی از زندگی اگه خوب بگذره، روزهای سخت و تنش زا منظورمه، مابقیش دیگه سرازیریه. 





خدا حفظت کنه

:*

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۰۲:۱۳
مریم صاد

به نام خدا

همش جملات :

تا صبحانه یاس رو بدم و به شست و شوش برسم، باید برم سر نهار، بعد از نهار اذانه و وقت نماز، بعد از نماز وقت نهاره و بعد اون هم چرت عصرگاهی، اون موقع که بیدار بشیم عصرونه و یا خرید یا خونه مامان همسر یا یه گردش کوتاه، بعدش هم شام. اگه وقتی بمونه این موقع هست که اصولاً انقدر خسته م که ترجیح می دم بخوابم تا بیام تلگرام.

که با سمانه، رد و بدل کردم و نگاهی که بهم می کرد از ذهنم عبور می کنه.

گاهی پیش خودم می گم تو با خودت چند چندی؟

اگر آشپزی عشقته و رسیدگی به خونه مدیتیشن برات حساب می شه و بازی کردن با یاس سادات لذتهای زندگیته و آماده کردن هر بار همسر برای خروج از خونه، عین وقتی که می خواید برید عروسی، جزو بازیهای زندگیت حساب می شه، چرا باید اون نگاه، که شاید تو به خاطر معلوم نبودن چند چندیت با خودت، منفی برداشت شده، آزارت بده و خجالت زده بشی؟

اگه چند چندیت با خودت مشخص بود، حرفها و نگاهها هم برات اثری نداشت.


نمی دونم دلم چی می خواد. و با تنظیم و حذف چه کارهایی می تونم به چه کارهای بیشتری برسم. مثلاً همش جملات زینب برای وقت نداشتن و مطالعه نکردن یادم میاد، و به خودم افتخار می کنم که برای مطالعه هر چند نیم ساعت تو روز، وقت دارم. 

شنا و خط، گم کرده هام هستن. نمی دونم چرا اصلاً هنوز که هنوزه دلم با نوشتن خط صاف نشده. به خاطر فضایی که اشغال می کنه، تمرکزی که می خواد، وقتی که باید بذارم، صداهایی که تولید می کنه.

و شنا. و شنا و خوابهای همه شبه م. واقعاً من خیلی شبها خواب شنا تو دریا، تو اقیانوس، تو استخرهای خیلی خیلی بزرگ رو می بینم. آبهای زلال و شفاف و خنـــــــــــک. و مطمئناً به شکافندگی علم ربط نداره. من دیوونه شنا هستم و واقعاً از غوطه خوردن تو آب لذت می برم. چیزی که روزگاری جزو بزگترین ترسها و حسرتهام بوده. دلم می خواد یه تایمی داشته باشم بدون هیچ کم و کاست، برای این کار. مامان و نرجس قول همکاری دادن، خودم دلم رضا نیست. نمی فهمم خودم رو.


ولی جدای از این، به خودم فکر می کنم، که واقعاً اگر همین دو مورد، یا حتی همین یک مورد اتفاق بیفته، دیگه هیچ حس بدی از نگاهها در برابر توصیفاتت از روزهات، نداری؟ و معلوم می شه بلاخره حالت چطوره؟ 


به طور قطع و یقین، من زن خونه م. به هیچ وجه دوست ندارم به روزگار گذشته برگردم.

ولی از این حس که همین الآن هم دوباره به سراغم اومد، که یه روزی رئیس بودم و حرف و امضام حجت بودو ... کلی کتاب طراحی کردم و ...  از خودم ناراحت می شم که این چندتا جمله حس بهتری بهم می ده تا آرامش امروز. خب کسی که جلوتو نگرفته، بسم الله، برو به روزگار قبل. می ری؟؟؟









نه


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۰۱:۴۷
مریم صاد
به نام خدا
وقتی به یه کشور خارجی برای زندگی می ریم، بدون اینکه ابداً زبان اونها رو بلد باشیم، اکثر اوقات اینجوریه که:
اوایل احساسات افراد رو از روی حالاتشون متوجه می شیم. خشم، نفرت، عصبانیت، کینه، محبت، عشق، مهربانی و ...
یه مدت که می گذره، می فهمیم چی می گن، ولی نمی تونیم عین اونها حرف بزنیم. و حالا نوبت ماست که با زبان بدنمون منظورمون رو بهشون بیان کنیم.
بعد از اون نوبت به کلمات و عبارات کوتاه می رسه. عبارات و جملات ساده رو در مواجهه با مسائل یاد می گیریم و به جا ازشون استفاده می کنیم. اما هنوز نمی تونیم مکالمه خوبی رو با اطرافیانمون ترتیب بدیم.
و بعد از گذشت تمام این مراحل، نوبت به شکسته بسته حرف زدنمون با افعال و ضمایر و زمانهای درب داغون می رسه.
از اون هم می گذریم و در نهایت مثل بلبل زبان اونها رو به خوبی صحبت می کنیم. اما به لهجه مادریمون.
خیلی که بگذره، زبان مادری فراموش و اون زبان زبان اصلیمون می شه. مخصوصاً اگه دیگه کسی رو نداشته باشیم که به زبان مادری باهاش حرف بزنیم.


این اتفاقات، همگی به مرور داره برای یاس سادات به وقوع می پیونده. از بدو تولد تا حالا.
بعد از 1 سال و 2 ماه 27 روز، الآن درسشون سر "کلمات و عبارات ساده" است.
مثل طوطی و کاسکو، عبارات رو از وسط حرفهامون شکار می کنه و هی تکرار می کنه. و بعد جملۀ کوتاهی مثل "آب بده"، یا "دوغ بده" رو در زمان مناسب اسفاده می کنه. یعنی همین مرحله هم دو بخشه. یکی یاد گرفتن کلمات. بعدش استفاده به موقع ازش.
الآن خیلی خیلی کلمات رو بعد از من تکرار می کنه. آواهایی که دقیقاً معلومه که "مریم" یا "قاشق" یا "خداحافظ" هست. و به شدت بهم لذت می ده با این کارهاش.
بین این دوتا همزادش فعلاً برای حرف زدن، یاس سادات جلو افتاده. برای دندون در آوردن، دختر عموش، برای راه رفتن، دختر داییش جلو بودن. الآن دیگه تقریباً هم پایه هستن. خیلی با هم تفاوتی ندارن. هر سه بعضی کلمات رو استفاده می کنن و راه می رن و بازی می کنن و غذا می خورن و همه کارهای عادی دیگه.
هوووم.
کیف می کنیم ما هم هی.

الحمدلله رب العالمین


۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۰۱:۱۲
مریم صاد

به نام خدا

آقا من چیز کیک خیلی دوست دارم همسر نه. من کیک خیس خیلی دوست دارم همسر نه، ناپلئونی خیلی دوست داره من نه. رولت دوست دارم اون نه. بهشتی خیلییییی دوست داره منم ای بگی نگی. پیراشکی خیلیییی دوست داره من نه. تنها اشتراکمون تو شیرینی نون خامه ای و بامیه کثیف پشت حرم حضرت معصومه تو بازار عربهاست. و بستنی قیفی دستگاهی. البته تمام شیرینی های من پز رو بسیار دوست داره. 

واقعا اینهمه تفاهم؟؟؟





به بهانه هوس شدید چیز کیک با قهوه در ساعت یک و نیم بامداد


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۶ ، ۰۱:۳۵
مریم صاد

به نام خدا

انقدر توی روز ذهنم مشغول پست نوشتن می شه و نمی تونم بیام بنویسم به خاطر والا حضرت، یاس سادات. الآن بعد از نماز صبح که خوابش سنگینه و خودمم خوابم نبرد وقت رو غنیمت شمرده و پستهای درب داغون توی ذهنم رو آپدیت می کنم.

این پست رو تو ماه رمضان می خواستم بنویسم، یعنی یک ماه پیش، و حالا موفق شدم:


از ابتدای ازدواج تا همین یک ماه پیش، من و همسر یک پیمانه و نیم پلوپز، برنج مصرف می کردیم. یه جوری می شد که برای شام همسر چندتا قاشق می موند و خوشحال بودیم از این. 

مرغ هم من یه رون کوچولو برای خودم یه سینه هم برای همسر می پختم و کلیش اضافه می اومد.

خورشتها هم بلا استثناء برای یک وعده دیگه که وقت ندارم و هول هولی هستم، می رفت تو فریزر.

بعد از این طرف:

ما هر وقت شبانه روز، خونه مامان خودم، یا مامان همسر بریم، برامون غذا هست. انقدری که قشـــــنگ سیر بشیم. و من همش به مامانم انتقاد می کردم چرا غذا رو به اندازه پیمونه نمی زنی که زیاد نیاد تو هفته مجبور باشید یه روز "رویداد هفته" بخورید.

تا اینکه...

یاس سادات از ماه رمضان و بعد از سفر قبل از ماه رمضانمون به شمال، قشنگ از کنار غذای ما غذا می خوره. بدون نیاز به میکس یا کار خاص. انقدری که یکی دو روز توی شمال من داشتم گشنه می موندم، مامانا هم که از خود گذشتــــــــــــــــــــــه.


وقتی مامان باشی در این سطح؛ چون بچت اصلاً معلوم نمی کنه کی گرسنه ست کی سیر و اصلاً دوست داره چند وعده غذا بخوره تو روز، مجبور می شی یه باره یه چیزی درست کنی که خوشمزه باشه و دوست داشته باشه و زیاد باشه که هر وقت اراده کرد، در خدمتش باشه.

و من به آنجا رسیدم که به جای یه مشت ماکارونی، یه بسته ماکارونی؛ به جای یک و نیم لیوان سر خالی برنج، دو لیوان پُر پُر؛ به جای اون میزان مرغ که گفتم، سه تا رون و یه سینه؛ و ... استفاده کنم.


بعد، مامان همسر می گفتن بابای خدا بیامرز بچه ها فلان چیز رو دوست داشت بچه ها دوست نداشت منم نیم پختم، یا مامانم اینهای خودم یه روزهای خاصی برای خوردن غذاهایی که ما دوست نداشتیم (مثل کله پاچه و سیرابی) داشتن و  کل سال آزاد نبودن. روزهای جمعه ای که ما نبودیم و اونها تو هزار تا پستو مجبور بودن قایم بشن تا ما از بوش بهره نبریم. 

حالا، با اینکه یاس سادات ماکارونی رشته ای خیلی دوست داره و سرش رو می گذاره داخل دهنش و عین آدم بزرگها می کشه داخل دهنش، ولی راحت تر ماکارونی شکل دار می خوره و برای همین ما با وجودی که خیلی ماکارونی رشته ای دوست داریم، بیشتر ماکارونی شکل دار می خوریم.

خلاصه که این روند انگار ادامه داره. و تمام انتقاداتی که به مامان می کردم و مامان فقط لبخند می زد، به خاطرم میاد و مفهوم لبخندش رو تازه متوجه می شم.





پی نوشت:

اولین بار، وقتی کاسه ای که توش براش غذا گرم می کنم رو دستم گرفتم بلند چند بار گفت "گذا". ازون به بعد متوجه شدم که کاملاً متوجهه. 

دیگه هم خبری از "آآآآممممممم" نیست و دلتنگم...

بعد هم اون سفر تاریخی به من فهموند که یاس سادات بد غذا نیست، فقط تعداد وعده ها و ساعات غذا خوردنش مثل بقیه بچه هایی که می شناسم نیست. 






۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۶ ، ۰۷:۱۳
مریم صاد