لاَ جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ تَسْلِیمِی عَلَیْکَ و زار و تمام...
لاَ جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ تَسْلِیمِی عَلَیْکَ و زار و تمام...
به نام خدا
بابای عروس جانمون بعد تحمل یک دوره بیماری سخت و جانکاه، به رحمت خدا رفتند.
فقط شاکر خداییم که این یک ماه و نیمه پیششون بود وگرنه خسارت وحشتناک می شد...
همش یاد روز عقد و روز عروسیشون می افتم. روز عقد گریه کردن و روز عروسی رفتن بیمارستان از غصه دور شدنش.
به دخترها؛ و دخترها به بابا خیلی وابسته بودن. الان برای همه و مخصوصا دخترها خیلی سخته...
شادی روحشون صلوات
پی نوشت:
دعا کنین تا اینجا که اومدیم، بشه بریم پابوسی شون...
به نام خدا
همسر سرشلوغ حواس پرت هم نعمتیه ها!
پی نوشت:
این چند وقته هی می ترسیدم بیاد و من نوشته باشم و چهارمین سورپرایز تولدم بپره دود شه بره هوا. ولی بنده خدا انقدر سرش شلوغه که حتی اگر تو گروه خانوادگی یاد آوری نکرده بودن، یادش نبود شهریور اومده.
خلاصه که در عین ناباوری امسال هم با وجودی که خونه بود، موفق شدم شگفت زده ش کنم. البته با تشکر فراوان از خانواده ی همراه و خوبم. بابا و مامان و نرجس و داش خان و یاس سادات.
یاس سادات دو سه بار نزدیک بود لو بده. خونه مامان رو تزئین کرده بودم. هی شعر تولد تولد رو می خوند. می ترسیدم جلو باباش سوتی بده که الحمدلله نداد.
کیک های خامه ای بیرونی هم که دیگه سراغشون نمیرم. بسکه حالم یه جوریه به خامه. نرجس پخت و من تزئین کردم و خوب هم بود.
به نام خدا
ما، تو زندگیمون، هر چیزی که به دست میاریم رو با کلی تلاش و زحمت و با کلی دخل و خرج میزون کردن به دست آوردیم و می آریم. از تفریحات تا امکانات تا تحصیلات و مدارک و ...
علت پست قبل همین هست.
یعنی تو این دوره و زمونه مگه چند نفر ژن مرغوبن؟ مابقی بالاجبار باید اینطوری پیش برن. حالا سقف آرزوها بالا و پایین داره. یکی برای نون شب، یکی برای یه ماشین ایمن تر، یکی برای یه خونه راحت تر، یکی برای یه مدرک بالا تر و ...
تو همین دوره مسابقه "خانه ما" یه خانواده شیرازی هستن که فقط پول برقشون تو حالت عادی 800 هزار تومن میاد. توی معرفیشون گفتن که با سختی به اینجا رسیدن. و ما باور نکردیم. مخصوصاً اون روزی که خیلی لارج، پاشدن رفتن شهروند خرید کردن. بعد مراحل که گذشت، می دیدیم واقعاً مادر خونه چه زحمتی می کشید و حرفشون باور پذیر تر می شد. هم زبان چرب و نرم، هم شِم و استعداد اقتصادی خوب و ... داشتن. یه جوری که فکر می کنی اگه همین الآن همه دار و ندارشون رو از دست بدن، همین زن می تونه دوباره همه شون رو بدست بیاره.
اما کسی که تو زندگی هیچ بالا و پایینی نکشیده و یهو صاحب همه چیز شده چی؟ حالا ارث پدر و مادر و یا هر چیز دیگه.
برای این می گم که باید حس خوبی به پست قبل داشته باشم، بر خلاف آنچه که داشتم.
چقدر داستان یادم اومد.
داستان وزیری که به زنش گفت یه کاری بکن و زنه سالها الکی واسه وقت گذرونی نخ ریسید و جمع کرد و وقتی وزیر دربار از کار بی کار شد، با فروش نخهای زن دوباره به جاه و مقام رسیدن.
و
...
به نام خدا
زار نزدم. دوسه تا فحش آبدار نثارش کردم.
یعنی خودش مجبورم کرد که فحشش بدم. خط به خط کتاب رو تا این حد توصیفات عالی کردی، اینهمه از تاریخ قفقاز توش آوردی، اینهمه گره و رهایی گره و رهایی انداختی وسط که اینطوری تمومش کنی آخه؟؟؟؟
ازین کتابهایی بود که دوست داشتم و دوست نداشتم تموم بشه. پر از نور و حس خوب و رنگ و غم و وقایع تلخ و شیرین و روایتهای زندگی جذاب و ... با اون جلد قشنگش...
حیف. اصلا از آخرش خوشم نیومد.
بی تربیت.
پی نوشت:
کتاب که می خوندم همسر کنارم رو کاناپه خوابش برد. تموم که شد بیدارش کردم که بره سر جاش بخوابه. تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
"می بینم که از آخرش خوشت نیومده!"
یعنی صفحات آخرو خونده فهمیده یا از رو قیافه م؟؟؟
در هر دو صورت لایک داره والا.
الحمدلله
به نام خدا
کلی قطوره. همش 100 صفحه مونده. تا همین ظهر دیگه اعصاب و دل نداشتم که دوباره برم سراغش. هی نخوابیدن یاس رو بهانه کردم. بعد شستن لباسها رو. بعد پهن کردنشون رو. بعد جارو زدن اتاق. بعد دیدم دیگه تو این ساعت از عصر نه کاری باقی مونده نه اصلاً کار دیگه ای می شه انجام داد، جز خوندن. پس با کلی اضطراب دوباره شروع کردم و به فصل آخر رسیدم و باز گره ها باز شد و دارم دائم قسمش می دم که حالم رو بعد از اینهمــــــــــــــــــــــــه انرژی مثبت نگیره و یه Happy End واقعی و عالی تحویلم بده. مثل خط به خط و واژه به واژه ی تا الآنش...
یعنی واقعاً نیاز دارم ها. می شینم زار می زنم اگه خرابش کنه! تا این حد...
به نام خدا
چرا باید از فهمیدن اینکه "دلم می خواد بِرَندم مال خودم باشه" انقدر احساس خجالت کنم؟
چرا باید از فهمیدن اینکه "خاص بودن رو دوست دارم" حس بدی داشته باشم؟
چرا باید از فهمیدن اینکه "دوست ندارم ازم تقلید بشه" به خودم نهیب بزنم؟؟؟
الآن اون تیتر منظورش چیه دقیقا؟
نمی شه شمای والد کمک به ما نکنی؟ خسته شدی به قرعان یکمی استراحت کن جانم!
به نام خدا
با تمام این اوصاف، حس آدمی رو دارم که تازه گواهی نامه گرفته و می خواد وارد اتوبان بشه.
دلم تالاپ تولوپ می کنه. نگرانم. هیجان زده م. بی تابم. دلم می خواد زودتر تو دل حادثه بیفتم و خودم رو بسنجم که چند مرده حلاجم. یه جورایی برام مثل شنا کردن تو قسمت عمیق هم می مونه. وقتی شنا یاد گرفتی و خوب هم بلدیش.
دلم می خواد به همون اندازه که از رانندگی تو جاده و اتوبان لذت می برم و برام عادیه، و همون اندازه که از شنا کردن تو قسمت عمیق احساس راحتی می کنم، با چیزهایی که یاد گرفتم و بلد شدم و هنوز تمرینی روش ندارم، برم و بیام و راحت باشم و کیف کنم. دلم می خواد مثل گذشته مشتاق باشم و بدون گزش و درد ادامه بدم.
وقتی تب و تابها خوابید، فکرها اومد و رفت، حس کردم دلم می خواد فردا اتفاق بیفته.
دقیقاً برای سنجیدن خودم.
این بچه باید بزرگ بشه، نباید درجا بزنه و خنگ بمونه.
پی نوشت برای نرجس:
چقدر حسهاشون به هم نزدیکه... چه خوب که فهمیدم.
این اونه که بهت می گم می شینه فکر می کنه و حرف می زنه. درسته؟!
به نام خدا
دستمم خوبه. بسته بندی شده تا سه ماه. ولی چون دردم کم شده برام فعلا قابل تحمله. واسه وضو بازش می کنم یه هوا بخوره. تهدیدم کرده اگر نبندم باید گچ بگیرم...
الان فقط کتفم درد می کنه.
یه عالمه داروهای تقویتی داده. کلی هم تز داده که گوش نمی دم بهش. از جمله اینکه یاس رو از شیر بگیرم. بچم خیلی کوچیکه هنوز.
نرجسم خوب شد. لنز پانسمانیش هم دیروز از چشمش جست بیرون و خودش خاتمه به طول درمان داد اینطوری. فقط قطره هاشو می ریزه دیگه.
همین.
سلامتی جاریست الحمدلله.الحمدلله. الحمدلله...
به نام خدا
یه سری آدمها که به اجبار وارد زندگیم، روزمره م، می شن رو تا یه مدت تحمل می کنم. اگر شد و عذاب نبود باهاش کج دار و مریز، طی می کنم وگرنه چنان ازش دوری می کنم که دیگه هیچ جوره نزدیکم نشه.
پی نوشت:
این یه مورد با "یه سال" تجویزی هم قابل درمان نیست. نیست...
به نام خدا
یاس سادات هر کاری که با من بکنه، دماغم رو بکشنه، موهام رو بکنه، گازم بگیره، گوشم رو با جیغهای بنفشش کر کنه، بدخوابم کنه و ...، مادرشم، حقشه، حقمه.
ولی این بلایی که سر نرجس آورده و از کارو زندگی انداختتش، اعصابم رو خرد می کنه.
ورداشته از رو صورت نرجس گذشته و قرنیه اش رو شکاف داده. طوری که مجبور شد عصر جمعه ای پاشه بره اورژانس چشم پزشکی و پانسمان کنه و برگرده.
اولاش چشمش سِر بود، مام گفتیم چه عالی، چه تکنولوژی خوبی پانسمان با لنز و ... ولی بی حسی رفته و درد اومده و اشکه که جاریه... خواهرم...
همش یاد عمل چشم خودم می افتم که تا چهار پنج روز زیر سه تا پتو بودم و بالشت گاز می زدم از زور درد و با کمترین نور و صدا و حرکتی دیوونه می شدم...
کمرم تیر می کشه از یاد آوری اون درد و دیدن هر بار نرجس...
به نام خدا
مچ ضعیفی دارم.
واسه خاطر ورزش نکردن نیست. چون وقتی یاس رو که باردار بودم، تازه از ورزش دست کشیده بودم و بدنم هنوز آماده بود، ولی وقتی پتوش رو بافتم و اون مچ درد رو گرفتم، و پشت مچم یه برآمدگی در اومد، دیگه خوب نشد.
اوایل ازدواج هم سر باز کردن یه شیشه ترشی و چلوندن یه حوله، اینطوری شده بودم ولی خودش زود خوب شد، ولی پتوی یاس بدجور مچم رو انداخت.
بعد از به دنیا اومدنش که تا مدتها وزنی نداشت. دیگه 6 ماهش بود که دست راستمم دچار همون اتفاق داشت می شد که یهو نمی دونم چطور شد متوقف شد و خوب شد تا این بار....
خیر سرم گفتم یه تحولی در زندگیم بدم و یه هنر جدید یاد بگیرم و شروع کنم به کار دوباره.
موتیف بافی رو شروع کرده بودم و عالی پیش می رفتم که یه بار یهو دستم بدجور تیر کشید. بعد تو اون هفته یه جا مجبور شدم یاس رو با دست راستم و کالسکه رو با دست چپم (از ترس دزدیدن بچم، یا کمک کردن مردم، یا هر مزخرف دیگه ای که می خواید حساب کنین) یکجا، از چندین پله بیارم پایین. بعدم باز و بسته کردن هر روز چند باره قمقمه سفت یاس سادات و کارهای ساده ای مثل این، دوباره داغونم کرده.
این بار وحشتناک تر از هر بار دیگه. انقدر که تو رختخواب نتونم راحت و بی درد، دست چپم رو زیر بالشتم ببرم، یا دو دستی گوشی موبایل رو دست بگیرم و چت کنم، یا دست بزنم، یا وقتی نشستم بهش تکیه بدم، یا دست زیر چونه بزنم، یا راحت متن تایپ کنم و یا های ساده دیگه.
فردا وقت دکتر دارم و همش نگرانم بگه "تنها راهش اینه که ببندی و کار نکنی". آخه چطوری؟؟؟
همش امیدوارم برام آزمایش بنویسه و بفهمم یکی دوتا عنصر کم دارم و با خوردن چندتا قرص تقویتی خوب بشم.
ولی درد امونم رو بریده. وحشتناکی این بار اینه که تو مچ نمونده. به آرنج و کتف و گردن هم راه پیدا کرده و هیچ زمانی حالش خوب نیست.
به نام خدا
خب حالا خوبه؟!
من همیشه حواسم به یاس سادات بود. اما حالا وسواس گونه از نزدیک شدن هر بنی بشر مهربان و بچه دوستی بهش تن و بدنم می لرزه و مانع میشم.
اون وقت با اون آدمهای مهربون چند نفر دیگه هم این کار رو بکنن، به خودشون چی میگن. شاید به من مادر حق بدن، ولی روح مهربانی ای که می میره چی؟
من با رعایت و مواظبت موافقم خیلی. ولی با بولد کردن اینهمه زیاد اینچنین مسائلی نه.
مگه زمان ما بچه دزدی نبود؟ مگه تا بوده چنین نبوده؟ مگه این بیماری مال دیروز و امروزه؟ ولی آخه چرا باید چنین بشه؟
مواظب روح مهربانی هامون باشیم.
هم کاری نکنیم که باهامون برخورد بشه.
هم مهربانی ها رو درک کنیم و مانع نشیم.
هم خیلی مواظب باشیم و البته توکل هم کنیم.
به نام خدا
اونقدرهااااا خوابش نمی اومد در ساعت یک و نیم شب و کلی هم خوشحال بود و اسباب بازیهاش رو برای باباش برده بود و دوتایی حسابی مشغول بودن.
این بین تو فواصل مختلف کارهای قبل از خوابش رو انجام دادم ولی اون درخواستی برای خواب نداشت و منم اجباری نداشتم.
تو آشپزخونه کارهام رو که تموم کردم گفتم شیرش رو درست کنم حالا هر وقت خواست بخوابه. همینکه شروع به هم زدن شیشه کردم همسر صدام زد که یاس رو ببینم.
با صدای هم زدن شیشه شیر، برگشته بود به سمت من و کنجکاو و ابرو بالا و نیم تنه به جلو نگاهم می کرد.
بعد ذوق کنان رفت سمت اتاق و جلوی در اتاق باز نیم تنه به جلو و خیلی با ناز و عشوه با باباش بای بای کرد و منتظر من ایستاد تا برم.
و من و همسر دست و پا شل شده از ذوق و عشق کشتیم و خوردیمش بعد بهش شیر دادم خورد و خوابید.
به همسر با غصه گفتم اینها همه یادمون میره!
واسه همین الان، بعد نماز صبح نشستم به نوشتن. یه وقت یادم نره.
ای بمیره الهی بلاگفا که یکی از بهترین سالهای زندگیم رو از خودش حذف کرد...