آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

به نام خدا

کتاب رو دو روزیه تموم کردم و خیلی بهش فکر می کنم.

خیلی نکاتی داشت که شکرم رو صدچندان می کنه و قلبم رو روشن. 

اوایل هرچه می خوندم متوجهش نمی شدم. مثل هذیان گویی های نویسنده بود. کمی که گذشت و به خلاقیت نویسنده پی بردم، جالب و خوندنی شد. مرور مداوم اوایل داستان؛ حین خوندن کتاب، خیلی جالب بود. مثل حل پازل.



 نمی گم نخونید چون از لحاظ نوشتاری خیلی جالبه ولی خب خیلی کلافه هم می شید از تعداد آدمهای داخل داستان و ماجراهاشون و اون کثیف کاریها و رذالتها.



پی نوشت:

تعبیر جالبی نرجس داره که لب مطلب رو بیان می کنه، ولی اگر بگمش کل داستان به فنا رفته. پس نمی گم.

الآن هم یه کتاب دیگه می خونم درست مال همون زمان که داره سیاهی های کتاب قبلی رو می شوره و می بره.


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۶ ، ۲۲:۱۷
مریم صاد

به نام خدا

وسط بازی های تکیش، گاهی آوازی رو زمزمه می کنه. عبارات و وزن شعرهایی که براش می خونیم مثلا.

پریروز بود که تو آواهاش ریتم و چند عبارت صلوات رو شنیدم. بدون اینکه نگاهش کنم و محلش بگذارم یه بار بلند صلوات رو فرستادم. اونم همونطور که مشغول بازی بود بعد از من همونطوری که اون موقع داشت بیان می کرد، صلوات فرستاد. و من مردم...



۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۶ ، ۰۱:۵۷
مریم صاد

به نام خدا

قصه فکر کنم از اونجا شروع شد که:

یه روز عصر که همسر شیفت بود، من و یاس سادات با هم تو تخت ما خوابیده بودیم. یاس سادات زودتر از من بیدار شده بود و تلاش می کرد من رو هم بیدار کنه؛ منم به یاد عصرهای کودکی خودم که به زور سعی می کردم مامان رو بیدار کنم تا خونه باز جنب و جوش داشته باشه و مامان خسته از کار نا نداشت بیدار بشه، می فرستادم سراغ نخود سیاه که "برو یه چایی دم کن بریز تا من بیدار بشم" و من چنان می کردم و مامان هم به ناچار بیدار می شد؛ به یاس سادات گفتم "پاشو برو چایی دم کن بریز تا من بیام" و از تصور به واقعیت پیوستن این رویا دلم غنج زد.

دیروز که به سمت سرماخوردگی پیش می رفت یه سوپ خیلی خوشمزه درست کرده بودم و اونم دوست داشت و تند و تند می خورد و من وقت نمی کردم سوپ خودم رو بخورم. بهش گفتم "تو به من سوپ بده من به تو". و با ناباوری تمام این کار رو تقریبا درست و کامل انجام داد. و دیگه خودتون برید تا انتهای غنج درونی ای که احساس کردم. 

یاد سیمین هم افتادم. چندین سال پیش که وبلاگی داشت توش نوشته بود یه روز که خسته از سرکار اومده دیده پارسا براشون شام حاضر کرده. و من تازه یه جور جدید برای پارسا و کارش و غنج سیمین برای پارسا، مردم.



آدم تا خودش تجربه نکنه متوجه نمیشه. 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۹۶ ، ۰۱:۵۳
مریم صاد

به نام خدا

یه کتاب دستمه که با وجودی که متن رو خوب نوشته و داستانهاش توجه جلب میکنه؛ ولی داره حالم رو به هم می زنه. 

تمام دیشب تا صبح داشتم خواب یکی از صدهزار داستانش رو می دیدم و با خودم تجزیه تحلیل می کردم که یعنی چی؟؟؟

همش عذاب وجدان دارم که وقتم رو دارم براش می گذارم. تا این حد. ولی دلم می خواد ادامه بدم و ببینم قراره چطوری تمومش کنه. چون پایانش اولش بوده و سرانجام رو می دونیم. می خوام بدونم چطوری به آخر کتاب می رسه. از لحاظ نوشتاری. فقط از دور پاراگرافها رو مرور می کنم؛ نمی بلعم. حالا توضیح بیشتر باشه وقتی که تموم شد.



عذاب وجدانم چقدر بیرونه!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۶ ، ۲۱:۲۲
مریم صاد

به نام خدا

پارسال شام غریبان، تو شش ماهگی ش، افتاد تو جوب عمیق جمهوری و پیشانیش زخمی و خونی شد و جیغش به هوا رفت.

امسال، تو یک سال و نیمه گی ش، وقتی لباسش رو در می آوردم، گوشواره اش گیر کرد به یقه اش و شکست و گوشش خونی شد و جیغش به هوا رفت.

هر دو شب روضه داشتیم.

پارسال روضه علی اصغر و رباب. امسال روضه رقیه. 

اما این کجا و اون کجا...


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۶ ، ۱۷:۰۲
مریم صاد

به نام خدا



 روزت مبارک تحصیل کرده ترین آتش نشان منطقه




۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۶ ، ۱۰:۴۳
مریم صاد

به نام خدا

یه کتاب دل انگیز دیگه دستم بود که برای خوندنش ولع داشتم. تو مسافرت قصه ش رو برای همسر تا جایی که خونده بودم تعریف کردم و اونم مشتاق شده بود بقیه اش رو بدونه.



اینکه کتاب با وقایع اطراف و تاریخ قمری و شمسی هماهنگ میشه خیلی خوشم میاد. و این کتاب به وقایع اخیر کردستان و هفته دفاع مقدس و شهید حججی و محرم بی ربط نبود و کیفش رو بیشتر می کرد.



پی نوشت:

باید به کتابهایی که قدیم می خوندم و دوستشون داشتم یه رجوعکی کنم ببینم آخرهاشون چطوری تموم شدن؟ داستان یک شهر مثلا. یا چراغهارا من خاموش می کنم. یا بیوتن. یا من او. دلم داستان هپی اند می خواد. چرا قصه ها خوب تموم نمی شن آخه؟ 


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۶ ، ۲۲:۲۰
مریم صاد

به نام خدا

برای گرفتن یک مدرک، چند وقتی هست همسر مجبوره به این شهر بیاد. ما رو هم میاره ما تفریح کنیم، خودش کار.

تا به حال دو بار مجبور شدیم بیش از 5_6 ساعت تو این شهر حضور داشته باشیم. یه بار تو سرمای آبان بود و یه بار هم دیشب.

اون بار اومدیم بریم هتل که برای اقامت تو چنین شهری و تو چنان هتلی، هزینه خیلی سنگین بود. مسافرخونه هاش هم افتضاح. تو استیصال کامل یهو به فکرمون رسید تو یکی از ایستگاههای آتش نشانی مشکلمون رو بگیم و با کمال ناباوری بهمون مهمان سرایی رو معرفی کردن که مخصوص آتش نشانها و خانواده هاشون هست.

طبقه بالای یک ایستگاه آتش نشانی هست این مکان. یعنی این پنجره کناری رو باز کنیم، داخل ایستگاه مشخصه. ماشینهای قرمز گنده. بسیار شیک و مجهز و تمیز.

سری قبل که اومدیم، بندگان خدا کلی زنگ داشتن، بی سروصدا می رفتن و می اومدن. 

همسر به زنگشون قبطه می خورد. "زنگ" یکی از استرس زا ترین مسائلی هست که آتش نشانها باهاش دست و پنجه نرم می کنن. ولی حالا اینکه این زنگ با چه صدایی نواخته بشه هم مهمه. مال اینها خیلی ملایم بود و اصلا ما متوجهش نمی شدیم.

دیشب که خبری از زنگ نبوده الحمدلله.

شب زود خوابیدیم، یاس نصف شب بیدار شد و تا خوابوندمش خوابم پرید و حالا مشغول وبگردیم. 



خدایا میشه یعنی تموم بشه؟!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۶ ، ۰۴:۳۳
مریم صاد

به نام خدا

اون موقعی که مداوم استخر می رفتم، با یه اتفاقی روبرو شدم که یادمه نوشتمش. ولی تو کدوم وبلاگ یادم نیست:

به خاطر مواجهه زیاد با نجات غریقها، هر وقت از کنارشون عبور می کردم، یه نگاه یا کلام یا برخورد محبت آمیز باهاشون انجام می دادم. ولی در جواب ازشون بی توجهی و پزو بودن دریافت می کردم. در تمام اون سالها که هر فصل کلی نجات غریق عوض می شدن این تکرار می شد.

تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم دیگه نبینمشون و خیلی خشک و سنگی از کنارشون عبور کنم.

باورتون نمیشه؛ ولی ازین رو به اون رو شده بودن. به جای خانم، خانمی خطابم می کردن و یه محبتکی ته کلام و برخوردشون وجود داشت. و این من رو خیلی شگفت زده و ناراحت کرد...

حالا با اون شخص مورد نظر که قرار شد در صلح باشم، به جای اونهمه تقلا برای بهتر شدن روابط، کاری که انجام دادم :

 "هیچ کاری انجام ندادن"

بود، و اوضاع فرق کرد. احترامها بیشتر شد و صدمه ها کمتر. و من با وجودی که از وضع موجود راضیم ولی ناراحت میشم که آخه چرا باید اینطوری باشه؟!؟




پی نوشت:

عجیب است!

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۲۰
مریم صاد

به نام خدا

یه اتفاق خوب افتاده.

والدم از یکی شنیده : "اگه یه گوشه بشینی حرف نزنی نمی گن لالی" و به طور هیجان انگیزی فعلا که ساکته. شایدم من نمی خوام صداشو بشنوم که نمی شنوم؟!؟!

یاسم داره راحت زندگیش رو می کنه و از چیزی نمی ترسه. و تو مهمونی ها هم داره بهش خوش می گذره. اجازه داره حرف بزنه و حرفهاش شنیده میشه. 😊



۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۱۴
مریم صاد

به نام خدا

یک عالمه اتفاق خوب و خارج از انتظار و توقع. 

خیلی خوش گذشت شکر خدا.

منصوره. خانواده خودم. خانواده برادرم. دوستان بهتر از جان کاردانی. و سیما؟! استاد آریا. خانم احسانی!!!

استاد آریا در موردم گفتن "این دختر چه عجیبه!!!". به خاطر ترکیب ببب هام. و نستعلیقی ها هم که طبق معمول با تعصب پیش آمدند. و ما تشکر کردیم از حضورشان. 




پی نوشت: 

در 24 ساعت گذشته، 3 ساعت حداکثر، خوابیدم. له له لهم.


۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۴۲
مریم صاد

به نام خدا

لذت یه شگفت زده کردن دیگه رو امروز تجربه کردم. 

چون تولد این جغله های اعصاب خرد کن، آخر مهر و وسط محرم هست، با نرجس چند روز پیش هدایاشون رو خریدیم و دیشب یهو قرار و مدارها رو گذاشتیم و جز صبا بقیه پاسخ مثبت دادن و همکاری کردن و اومدن و امروز عصر مراسم برگزار شد به بهترین وجه و خیلی خیلی خوش گذشت و خیلی خیلی جدی هم شگفت زده شدن. طوری که کیف کردیم. همگی. اونچنان هم به خرج نیفتادیم.

***

یه چند وقتی بود هر کدومشون جدا رفته بودن رو اعصاب و روانم. انقدر که به نرجس می گفتم یعنی این تولد رو بگیریم من دیگه نبینمشون. ولی امروز انقدر که خوش گذشت باز پشیمون شدم. 

می دونی. حس می کنم باید این درهای باز رو پیش اونها هم اجرا کنم. مخصوصاً با صبا. که متأسفانه بهترین فرصت که امشب بود رو از دست دادیم. ولی وقتی همه چیز روشن بشه و دلخوری ای نباشه و همه بر طبق حدود هم پیش بریم، چرا باید این جمع دوست داشتنی از بین بره؟؟؟

منصوره، چند وقت پیش اومد و حرفهام رو شنید که اصلاً مشکل اون نبود، و خیلی خیلی تشکر کرد که پیش از اینکه بخواد اتفاقی بیفته، بهش این نکات رو گفتم. حالا این حرف رو با صبا هم بزنم کلی آرومتر می شم. 

قدیمی ها می گفتن:

 "خراب کردن یه خونه، با یه پیچ گوشتی هم ممکن و راحته. ولی ساختن خونه سخته"




آقا حرف زدن خیلی خوبه. خیلی خوبه. خیلی خوبه. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۱۳
مریم صاد

به نام خدا

عصری که حسابی بی کار بودم و یاس سادات سر دماغ بود، برگه A4 برداشتم و شروع کردم به نوشتن. بر خلاف تصورم، جز کلمه آخر، هیچ خط خوردگی نداشت و هیچ سرازیر و سر بالایی در خطوطم دیده نمی شد. بدون خط کشیدن و نشونه گذاشتن.

نشستم انتظاراتم رو نوشتم. یعنی کودکم رو گذاشتم جلو و بهش اجازه دادم که حرف بزنه و نوشتم. برگه رو گذاشتم داخل کیف خط و رفتم پی کارم.

شب هم یاس رو خوابوندم و شروع کردم به اتو زدن لباسهای فردای سه تایی مون. (تازه باید برم لباس بابا رو هم ست کنم.) یهو یه فکری به ذهنم رسید. حالا فردا با همسر و خانواده مطرح کنم ببینم چقدر موافقند. 

اینطوری خیلی از انتظاراتم رفع می شه و خیلی انتظاراتم سامون می گیره. جناب بالغ زحمتشو کشیدن. 




فرداتون خوش!

برای خوش شدن فردای منم دعا بفرمایید.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۰۳
مریم صاد
به نام خدا
روانشناسها بهش می گن، "بستن درهای باز".
امروز نشستم با یه نفر که مدتها بود حرفهاش آزارم می داد، حرف زدم. اول بوسیدمش و بعد گفتم اگر الآن در جواب سوالم، بهم پاسخ منفی بدی هم ناراحت نمی شم. فقط می خوام تکلیفم روشن بشه. و پاسخ منفی نداد. و گفت اتفاقاً برعکس و ...
یعنی در رابطه با اولین در ِ بازمون، اشتباه فکر می کردم و برعکس ِتصورم نظرش به اون مسئله خیلی هم مثبت بود.
ولی مسئله دوم رو تحت هیچ شرایطی قبول نکرد. تحت هیچ شرایطی. لازم بود برای قبول کردنش کلی رازها بر ملا بشه و نخواستم. امانتهایی بودند دستم و نمی شد. ولی اگر بر ملا می شد اینطوری فکر نمی کرد.
بعدش هم نرفت زیر بار دیگه. پاس داد به زمین یه نفر دیگه و من باید با اون نفر حرف بزنم. هرچند پیشاپیش می دونم جواب اون یه نفر چیه. مثل کف دستم می شناسمش. ولی حتماً باهاش حرف خواهم زد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۶ ، ۰۱:۵۶
مریم صاد

به نام خدا

خیلی از خانمها از چند روز خاص تو ماهی که دارن ناراضی، متنفرن و شاکی هستن. بدون اینکه بدونن اگر این روزها و اتفاقاتش نبود، چه می شد...

فقط کافیه خودت یا کسی در اطرافت، خیلی زود، نه در 40 و چند سالگی، قرار باشه مسبب این روزها رو از دست بدی یا بده، تا بفهمی خدا با تک تک آنچه بهت داده، چه عالمی رو پیش روت قرار داده، چه نعمتهایی رو، چه شیرینی هایی رو... و بعد... چی برات می مونه...

شاکر باشیم. شاکر هر انچه خدا بهمون داده. بزرگترینش سلامتی. 


تاج سلامتی رو سر تک تکتون با دوام

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۲۸
مریم صاد

به نام خدا

مهمانهای حرف و حدیث دارم یه جای دیگه دعوت شدن و البته اونجا خواهند رفت و من موندم و بابا و نرجس و یاس. همون یارهای همیشگی تو این مسائل. 

یه لبخند رو لبمه. به اینکه یاس هم به خاطر وابستگیش به من، تو تیم من به حساب میاد، فعلا ؛)



پی نوشت: 

1. اصلا دوست ندارم کسی احساس اجبار کنه برای اومدن. 

2. همیشه از این کار می ترسیدم. خیلی می ترسیدم. یهو تو جو قرار گرفتم و انجامش دادم و باز با اینکه همه چیز تموم شده باز هم می ترسم. 

3. ...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۳۵
مریم صاد

به نام خدا

ذوق و هیجان، حالیست که دارم.





پی نوشت:

صبا یه قوطی آدامس خارجی فلزی بهم داده، که آدامسهام ولو نشن تو کیفم. چند وقت پیش دیدم تو کیفم خیلی سرو صدا می کردن، در آوردم بخورم دیدم همش دوتا دونه توش بود. پیش خودم گفتم اگه جعبه پر بود انقدر سروصدا نداشت...


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۶ ، ۰۰:۵۸
مریم صاد

به نام خدا

هوای تهران کاملا پاییزیه. حتی گرماش شبیه یه روز گرم مهر ماهه.

اوایل بارداریم شهریور و پاییز بود. الان همش حس اون موقع رو دارم. خوشش خاطراته و بدش همین پاییز. من واقعا پاییز رو ندوست.

و اما...

باد پاییزی که میگن بر حذر باش ازش، کار دست ما داد. از روز آخر سفر تا دیروز همسر مریض بود و از دیشب یاس سادات. 

بچم چشاش مریض، آب بینی ش جاری، پشت لبش سرخ، بی حوصلهههه، با عشوه و ناااز زیاد. جوری خطابم می کنه مامااااان که دل سنگ آب میشه چه رسد به من. 

داستان شد برام. حالا چهار روز هم این مریض باشه بعدش نوبت منه و ... بعله خدا بخواد روز افتتاحیه نمایشگاه مریضم و اصلا معلوم نیست بتونم برم.



خدایا پروردگارا پلیز هلپ می.




۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۶ ، ۱۵:۲۷
مریم صاد

به نام خدا

هفته پیش بود.

مبصر کلاس خطمون بهم پیام داد که "بابا کجایی که اینهمه خبر ازت گرفتم نیستی!؟"(گوشیم خرابه چون)

ادامه پیام نوشته بود که برای نمایشگاهی که در حال کار هستن، حتی شده یه دونه کار بفرستم.

اصلا حوصله نداشتم. با یاس سادات واقعا نمی شد. چند وقتی بود که وسایل خاطره انگیزمون رو که از روز اول آشنایی نگه داشته بودم و وضع آشفته گرفته بود، رو روی میز نهارخوری پهن کرده بودم که کتاب بشن.

یاس سادات هم دوست داشت باهام همراهی کنه و کنارم می نشست نقاشی می کشید؛ ولی با وجود یه عالمه محافظت، سه بار با پشت سر، از رو صندلی افتاده بود رو زمین. دیگه این کارو گذاشته بودم واسه عصرها که خوابه. ولی خط، کار پر سروصدایی هست و تمرکز طلب می کنه. 

گفتم نه ولش کن و برخلاف تشویقهای همسر اصلا سراغش رو نگرفتم.

دو روز گذشت و سارا، دوست صمیمی کلاس خطم بهم زنگ زد و همونها رو اومد بگه؛ پریدم تو حرفش که:

" حالا من نمی تونم همراهیتون کنم هی زنگ نزنین حالمو بگیرید"

کلی خیالش راحت شد که در جریان کل ماجرا هستم، (تو پرانتز بگم که تو گروه عضو بودم و وقتی فهمیدم دارن برای نمایشگاه تلاش می کنن، دیگه نرفتم داخلش که دلم نسوزه). حالا تمام تلاشش رو کرد برای راضی کردنم، بهم روش می گفت و راهکار می داد که با خواب یاس هم بتونم کار انجام بدم.

شکفتم. یهو از این رو به اون رو شدم. در کمد رو باز کردم و ازینکه دیدم کیف خطم اون بالا نبود، کلی حال کردم.

دیگه تمرکز و لوس بازی رو گذاشتم کنار. تندی یاس رو سپردم به مامان و اومدم بین ترکیبهاییم که استاد تایید کرده بود چندتا انتخاب کردم و به جای کاغذ کالک اعلایی که زیر تخت بود و به خاطر دستم بهش دسترسی نداشتم، کاغذ روغنی شیرینی برداشتم و شروع کردم و تست و اجرا و تست و اجرا و تست و اجرا و ...  دو روز بعد تمام شد.

یاس بود. همسر بود. کمک و حمایت همه بود. اون شرایط ایده آلی که منتظرش بودم نبود، ولی نتیجه کار؛ خودم و سارا و استاد و بچه ها رو شگفت زده کرد.

تا مدتها برای برگشتن به جمعشون تشویقم کردن و کلی بهم حس خوب دادن و من کیفورم حسابی. واقعا هر بار که به این جمع نیاز داشتم، بهترین جوابهارو ازشون گرفتم. خدا تک تکشون رو حفظ کنه. مخصوصا استاد نازنینمون رو.





اولین نمایشگاه گروهی به حساب میاد.

باید بشینم با خودم یه جلسه بگذارم که انتظارم چیه.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۴۶
مریم صاد

به نام خدا

شبهایی که یاس سادات تو تخت ما می خوابه، تا صبح خواب عبور کردن از جاده ای که یک طرفش پرتگاهه و یک طرفش چیزهای خطرناک، می بینم.

این وری بیفتم رو یاسم اون وری بیفتم رو زمینم. لب به لب با همین فرمون باید برم جلو تا صبح بشه. یا مثل الان، نصف شب که خوابش سنگین شده از  خواب بپرم و بذارمش سرجاش.



پی نوشت:

قیافه خوابش ... تا پای مردن پیش می برتم...

بخوای بزرگ بشه و نشه... 

تناقضات مادری...


۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۶ ، ۰۲:۰۵
مریم صاد