آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

به نام خدا

پیش خودمون بمونه. امشب یه سوتی اساسی دادم. 

روزهایی که باشگاهم، شب قبل نهار رو درست می کنم. 

امشب اومدم قرمه سبزی جان بار بگذارم و گذاشتم. حتی برنجش رو هم آبکش کردم و سیب زمینی های ته دیگ رو چیدم و برنج رو روش ریختم تا فردا وقتی خواستم غذا رو گرم کنم، یه باره هم گرم بشه هم دم بکشه. دوباره کاری نشه.

همینطوری مشغول بودم که دیدم یه بوی آشنا از داخل زودپز بیرون میاد که بوی قرمه سبزی نیست.

انقدر دوگوله به خرج دادمو هی بو کشیدم و کار کردم و یاس از پا بهم وصل بود که یهو، دوزاری افتاد... 

بوی آش بود...

به جای سبزی قرمه، سبزی آش ریخته بودم...



اتفاق بد آنچنانی ای نیفتاد. البته فعلاً.

تا فردا بخوریم ببینیم چطو می شه.

همه مواد رو دو برابر کردم با یه بسته سبزی قرمه.

فعلاً که بوی قرمه سبزی میاد. تا ببینیم چی می شه.

به خدا بسته هاش رو به مامانم نشون دادم، نتونست قطعی بگه کدوم به کدومه.

اشتباه کردم اسم نزدم این بار...

:(


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۶ ، ۲۳:۰۰
مریم صاد

به نام خدا

انشاالله خدا پشت و پناه تمام مسافرای اربعین ابا عبدالله علیه السلام باشه. 

مسافرای خونه ما هم امشب راه افتادن و رفتن. 

مسافرای خانواده همسر هم هفته پیش حرکت کرده بودن. یکی از اونها مامان همسر هست با مچ پا درد اساسی. برای اولین بار پیاده روی اربعین رفتن. بیان تعریف کنن ببینیم چی شد.




۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۶ ، ۰۱:۰۳
مریم صاد

به نامخدا

آقا کاری ندارم حالا. ولی ورزش فقط شنا.



عاشق نفس سبک بعد از شنای سنگینم

ولی خودمونیم؛ تا دوباره برگردم به اوج، کلی زمان می بره

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۶ ، ۰۰:۵۹
مریم صاد
به نام خدا
من مطمئن بودم همه چیز زیر سر عشقه. و عشق کرد آنچه که باید را.
بعد از بالغ بر یک سال و نیم تلاش و دوندگی و هزینه کردن و خون دل خوردن.

الهی شکرت.
خدای بزرگ شکرت.
مهربانم شکرت.



پی نوشت:
یه خان دیگه از خانها، یک دانه دیگه از هندوانه ها، و یکی دیگه از مراحل سخت زندگی همسر و من، به سلامت سپری شد. و چی مهم تر از اینکه بگم :
به پایان رسید


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۶ ، ۱۶:۱۸
مریم صاد
به نام خدا



شاید از دست عشق بر، آید...




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۶ ، ۰۱:۲۶
مریم صاد

به نام خدا

گویا توجه و اعتماد به اعداد اخیرا به خصوصیات اخلاقیم راه پیدا کرده چون اصلا در سال هشتاد و شش به این روز دقت نکرده بودم. اون روزی که با بچه های نجوم رفته بودیم دارآباد. 

امروز 8 / 8 هست. چرا من به این عدد دقت نکرده بودم؟ این تاریخ پر حادثه!

واینگونه، حادثه ای دیگه به لیستم اضافه شد...



هیچ یادم نمیره دیدارمون رو.

نمایشگاه کتابی که تو نمایشگاه بین المللی برگزار شده بود.

بعد از اونهمه دوندگی برای خرید "مجموعه اشعار"، تا داخلش برامون امضا کنن؛ یه جااااای دیگه نمایشگاه یافتیمشون. غرفه "شعر جوان" با نورهای همیشه آبی.

گفتم استاد تو آسمونا دنبالتون گشتیم، رو زمین پیداتون کردیم. گفتن:

خب اشتباه رفتید. من رو زمین بودم.

و برای من که تا اون روز ندیده بودمشون و هیچچچچچ شناختی نسبت بهشون نداشتم، دلدادگی خاصی ایجاد کرد... که روز از بین رفتنشون، اونقدر دگرگون باشم.


چه اسفندها آه...

چه اسفندها دود کردیم

برای تو ای روز اردیبهشتی

که این روزها

می رسی از همین راه



پی نوشت:

شعرها رو از حفظ نوشتم. شاید اشتباه داشته باشه.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۶ ، ۱۴:۵۱
مریم صاد
به نام خدا
یکی از فانتزی های من اینه که همسر بره باشگاه. ولی اصلاً زیر بار نمی ره.
تو ایستگاه حتماً باید ورزش کنن و این رو برای خودش کافی می دونه.
ولی من باشگاه رو به خاطر تناسب اندام نمی گم، به خاطر روحیه خوبی که تو ورزش دسته جمعی وجود داره، حال خوبی که وقتی بعد از باشگاه و ورزش زیر نظر مربی به آدم دست می ده، به خاطر اینها می گم.
این رساله خیلی ازش انرژی و وقت می گیره. خوبه که کمی به حال و احوال و سلامتیش هم برسه.

روحش رو با گلهای جدید و پاسیو و باغچه سعی می کنه خوب کنه اما جسمش داره داغون می شه. 

هیچی دیگه. 
امروز واسش آمار کلاسهای همین باشگاه خودم رو گرفتم. Open Time هم هست. یعنی هر وقت از شبانه روز بره، مشکلی وجود نداره. هر وقت که وقت کنه. فقط بره. برای آتش نشانها هم تخفیف داره. خیلی هم نزدیکه. همش دو کوچه. فقط باید بخواد.



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۶ ، ۱۳:۲۷
مریم صاد

به نام خدا

چیزی که این روزها رو برام قابل تحمل کرد چند چیز بود:

- وقتی می بردمش تا تمام لباسهای نجس شده اش رو در بیارم و بشورمش، یهو می دیدم تمام بازوم رو غرق بوسه کرده.

- وقتی از حمام تر و تمیز و مرتب می آوردمش پام رو بغل می کرد یا از دور بدو بدو با آغوش باز به سمتم می دوئید و با لحن خاصی می گفت "عزیززززم". حرف "ز" حرف جدید یاد گرفته ش هست.

- اون حالت خجالت زده و مظلومش که بعد سه چهار بار پشت سر هم عوض شدن؛ به خودش می گرفت.

- استفاده از عبارت "عبض بده" برای فهموندن اینکه باید بشورمش.


همه اینها خستگی رو از تنم می برد و عشق رو تو وجودم روشن و روشن تر می کرد.



۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۶ ، ۲۱:۵۶
مریم صاد

به نام خدا

خبر خوب اینکه؛ دکتر گفت اوضاع خوبه و وضعش با این علائمی که گفتم، رو به بهبوده. اجازه داره همه چیز بخوره + مایعات فراوون. 

و اینکه دلیل محکمی برای مریضیش پیدا نشد. ویروس. واکسن و یا حتی دندان جدید. 

خبر بد هم اینکه؛ 800 گرم وزن کم کرده در عرض سه روز. هر ماه حدود 150 تا 200 گرم وزن می گرفت و یوهویی... مامان میگه خوب که بشه می افته رو دور خوردن و زود بر می گرده. اما این تو یاس جزو دست نیافتنی هاست (افتادن رو دور خوردن هیچ وقت در یاس دیده نشده است ).


هیچی دیگه.

انشاالله داره بهتر میشه


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۶ ، ۲۱:۴۹
مریم صاد

به نام خدا

امروز روز سومه.

دیروز من که باشگاه نرفتم. همسر هم ظهر از شیفت اومد دنبالمون و رفتیم آزمایشگاهو گفتن عامل میکروبی نداره. احتمال داره ویروسی باشه. گفتم یعنی چی؟ گفتن یعنی باید دوره ش بگذره تا خوب بشه. فقط نذار آب بدنش کم بشه.

تعداد دفعاتش کمتر شده و فواصلش زیاد. دیروز بهتر مایعات خورد و به ors لب نزد. 

از هر جای خونه که بشه لباس خیس آویزون کرد، لباس آویزون بود. هیچ لباس دیگه ای تو کشو نبود. انقدر که، با لباس خونه برده بودمش. اونجام همه سانتی مانتااال. وضعی داشتیم.

 حالا الان بریم دکتر خودش ببینیم چی می گه. 

اصلا حال ندارم. خستهم خیلی.


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۶ ، ۱۶:۲۲
مریم صاد

به نام خدا

فعلا که مقصر واکسن شناخته شده و این به خاطر اینه که آینده رو کی دیده؟ و کی از فردا خبر داره؟

وقتی پستهای روزهای اول تولد یاس رو می خونم و به آنچه بعدش اتفاق افتاد و آنچه که در این لحظه ازش می دونم فکر می کنم، غصه می خورم. که چرا حالیم نمی شد. و چرا روزها تکرار نمی شن تا جبران کنم. و چرا از آینده خبر ندارم تا به اوضاع مسلط باشم.

امشب شب دوم بیداری من هست. و از این شبها در مادری کردن زیاد تجربه نکردم. و کلا بیدار شدن از خواب برام سخت تره تا بیداری کشیدن و اصلا نخوابیدن.

دیشب دمای یاس بالا و پایین می شد و سعی می کردم از 4 ساعت یک ربع زودتر داروش رو بدم. کمپرس آب سرد و گرم نگذاشت بگذارم و دستمال تری که روی سرش می گذاشتم رو پس می زد و خلاصه وضعی. 

ولی کلا درد و راه رفتن دردناک و تب مشکل اصلیش نشد؛ امروز خیلی خیلی شرایط بدی رو تجربه کردیم. شرایطی که یکمی کم می جنبیدیم خیلی خطرناک می شد. خیلی با همسر استرس کشیدیم.

گلاب به روتون گلاب به روتون امروز تمام مدت لب به غذا نزد و شکم روی اساسی بود و به زور تو حلقش ors خالی کردیم و دوغ خوروندیم و یکم ماست و شیر خشک و خودش به میل خودش یه تیکه نون خورد و دو تا قاشق کته و همین. 

آخر شب دیگه اوضاع خراب شد و اورژانس رفتیم و شیر خشکش رو عوض کردن برای این مشکل و توصیه های اکید و تمام. اومدیم خونه.

الان دور کمرش رو بستم و بخور سرد روشن کردم که هوای خونه خنک و مرطوب باشه تبش نره بالا و تا صبح صبر کنیم ببینیم چی می شه.

گفتم که! فعلا انگشت اتهام به سمت واکسن هست. باز باید تا فردا صبر کنم و اگر خوب نشد آزمایش و کارهای دیگه.

فردا همسر شیفت هست و منم شاید باشگاه نرم با این اوضاع ولی فکر کنم مامان خونه باشن.




دعا کنین لطفا. 

فسقلیم؛ فسقلی تر شد یه روزه.



۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۶ ، ۰۱:۴۲
مریم صاد

به نام خدا

یه بار دیگه هم تجربه ش کرده بود.

اون باری که بدون هیچ تمرین و برای اولین بار کوه رفتم و ایستگاه نمی دونم چندم کلکچال رو فتح کردم. با مامان مروارید بودیم و شب تا صبح مامانش بهم انرژی داد تا تونستم بخوابم و صبح روز از نو روزی از نو.

مثل این بود که یه لشگر مورچه دارن زیر پوستم گوشتهای تنم رو گاز گاز می کنن. این درد چیزی شبیه خارش و سوزش بود و طاقت فرساااااا.

هیچ شکلی نشد که تحملش کنم. دیکلوفناک. گرم کردن. فقط از دور قسم به مامان مروارید می دادم که امشب برام از اینهمه فاصله انرژی بفرسته.

خودم روی نقاط دردم با مهربونی دست می کشیدم و انگار که بخوام لشگر شکست خورده رو دلداری بدم، باهاشون حرف می زدم و تشویقشون می کردم. 

ولی لعنتی بد دردی بود. 4 ساعت غلت زدم تا خوابم برد.

یعنی تا دم دمهای صبح به شکر خوردن افتاده بودم. ولی دیگه صبح که بیدار شدم یه درد معمولی مثل کار کشیدن زیاد از بدن برام باقی مونده بود.

بریم ببینیم از این عضلات و مفاصل ضعیف، بعد از اینهمه مدت ورزش درست و حسابی نکردن، چیزی در میاد.



پیلاتس می رم 

پیش یه استاد حرفه ای و سخت گیر


پی نوشت:

با اینکه نصف جلسه روی دست کار کرد، آنچنان دست درد ندارم عجیبا غریبا.

نرجس میگه یاس سادات داری آب دیده ات کرده.



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۶ ، ۰۰:۵۹
مریم صاد

به نام خدا

آقا رفتیم. جیگرمونم آب شد.

واقعا بعد از 6 تا واکسن هنوز عادی نشده برام.

اون روز خیلی شجاعت به خرج دادم تنهایی رفتم. والا.

همینجور چشم به راه عوارض نشستیم.


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۶ ، ۱۵:۰۸
مریم صاد

به نام خدا

برای واکسن که رفتم، وقتی توضیح می داد تا کی کمپرس چی بگذارم و ... پرسیدم مثل قبلی بدنش بیرون می ریزه؟ گفت مگه خیلی بیرون ریخته بود؟ گفتم آره. گفت پس باید از متخصص نامه بیارید که اشکال نداره واکسن بزنه بعد ما براتون می زنیم.

این درحالیه که 22 قطره استامینوفن الکی داده بودم بهش و کلی سرش رو گرم کرده بودم که بزنیم راحت بشیم.

بعد پیش خودم گفتم وای کاش نزنه. حوصله تب و درد کشیدنشو ندارم.

بعد همینطور نبرد خیر و شر در جریان بود تا بلاخره رفتیم دکتر و دکتر کلی با من دعوا که چرا ازونا سوال می پرسی و خلاصه نامه نوشت که :

بلامانع است

هعی...

واسه واکسن زدن به یاس من باید آمادگی داشته باشم نه یاس

:))

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۶ ، ۲۳:۳۶
مریم صاد

به نام خدا

امروز یاس 18 ماه و 3 روزش شد. 

درست از روز اول 18 ماهگی یه آدم دیگه ای شده. کلامش بهتر شده و همینطوری تند و تند داره از کودکی فرار می کنه.

کلا یاس سادات در هر موضعی که هست سریع تغییر حالت می ده.

اون از به دنیا اومدنش. و از بعد از اون هم مدام.

از 18 ماهگی دیگه گلابی و سیب و گیلاس و سیب ی که داخل پازل ساجده بود رو می شناسه و اسمشون رو میگه.

امروز دیدم در تلاش برای ساخت پازلها هست.

دمپاییش رو درست پا می کنه.

لیوان آب و باقیمونده غذا رو برای احتمالا ایجاد یک چیز خاص روی زمین بر می گردونه.

با عروسکهاش بازی می کنه و می خوابونتشون و صبح که بیدار میشه، واسه اینکه عروسکهاش بیدار بشن و باهاش بازی کنن گریه می کنه و تا من عروسکها رو دستش ندم باور نمی کنه که بیدار شدن.

لباسهاش رو از کشو بیرون می کشه و بی ربط ترینها رو از هر جایی که شده به خودش الصاق می کنه و خیلی هم احساس خوشتیپ بودن بهش دست می ده. بعضی وقتها هم اون لباسهای بی ربط رو به من می ده تا درست تنش کنم. قاطی پاطی اساسی.

امروز بعد از ظهر که ما بی سروصدا چایی می خوردیم و یاس سادات خواب بود، به سرعت از تخت پایین اومد و بدو بدو و هراسون این ور رو نگاه اون ور رو نگاه که مارو پیدا کنه. و تا دیدمون زد زیر گریه. این بی سابقه بود واقعا.

کلا این دو سه روزه انقدر کارهای خاص و عجیب غریب انجام داده. کلمات و عبارات خاص بیان کرده که همینطور موندیم.

خدا هم یاس سادات رو برای ما حفظ کنه هم همه کوچولوهای دیگه رو برای مادر پدرهاشون و برعکس.




۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۶ ، ۲۳:۲۹
مریم صاد

به نام خدا

آخ آخ آخ دیدی چی شد؟

صدسال پیش کتاب عزیز نادر ابراهیمی عزیز رو خوندم و چیزی ازش ننوشتم!



 مجموعه داستانی که یکی در میون می فهمیدم و نمی فهمیدم.

سر یکی از داستانها از عشق پر شدم. سر یکی از غم، و سر داستان جهنم، جرئت نداشتم اون وقت شب، داستان رو تموم کنم. بسکه زیبا توصیف کرده بود. عینهو تئاتر. و من نگران از اینکه تا صبح بخوام خوابش رو ببینم تندی برگشتم سر داستان عشقی و سعی کردم با خیال اون بخوابم. 

ولی برام جالبه، همش 40 صفحه کتاب، اینهمهههههه ذهن آدم رو مشغول کنه! و مجبور بشی اینهمه تجزیه تحلیلش کنی!!!



پی نوشت:

واقعا چرا بعضی ها با وجودی که خدا نعمت رو براشون تموم کرده نمی تونن خوشی دیگران رو ببینن و تلاش می کنن خوشی دیگران رو هر طور که هست ازشون بگیرن؟؟؟

من فکر می کردم الانه ملت اینجوری شدن. ولی انگار همیشه بودن و هستن و خواهند بود. :(


 پناه بر خدا


۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۶ ، ۰۱:۴۴
مریم صاد

به نام خدا

هیچ وقت فکر نمی کردم بعد از دو روز بی خوابی در یک روز سرد پاییزی، اینهمههه انرژی و فاز مثبت بهم تزریق بشه و اینهمه احساس شاد بودن و عشق به تک تک چیزهایی که تا چند وقت پیش برام آزار دهنده بودن، داشته باشم.

امروز یه روز ویژه ی خوب بود.



پی نوشت:

هیچ می دونین که اگر یه خلق بد رو اصلاح نکنین و تو وجودتون بمونه و پیر بشید، دیگه اون رفتار بد از وجودتون پاک نمیشه؟ 

مثل پارچه ای که لک بشه و فقط با آب شسته بشه(تازه اگر بشه) و نه با مواد شوینده و وایتکس. اون لک روی اون پارچه موندگار میشه...


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۶ ، ۰۱:۳۱
مریم صاد

به نام خدا

همسر که برای سفر کاری تنهایی رفت، وقت برگشت برامون سوغاتی آورد. برای یاس سادات؟! لوگوی خونه سازی. 

از لحظه ورودش به خونه دیگه شام و نهار هوتوتو...

برای همسر که خوب شد. کمتر غر می زنم "کی تموم میشه؟ کی تموم میشه؟" برای یاس سادات هم خوب شد. که من پیشش میشینم و بازی می کنم. برای خودمم که عاشق خونه سازیم عاااالی شد.


چرا از پازل و لوگو سیر نمی شم من؟

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۶ ، ۱۶:۴۴
مریم صاد

به نام خدا

یه کتاب دیگه دستم بود، داستانش مال زمان همون کتاب خاکستریه هست ولی از یه قشر دیگه و حال خوب کن.

اوایلش که واقعا کیف می کردم. اواسطش از کیف کردنهام کاسته شد چون از حالت داستانی داشت خارج می شد و مستندنگاری شده بود، ولی آخرش خیلی توجهم رو جلب کرد. انقدر که به زور یاس که بدون من هی از خواب می پرید ساعت 3 شب کتاب رو رها کردم. از اون طرف صبح بعد از نماز صبح نشستم به خوندن و نشون به اون نشون که صبحانه خوردم و دوباره کتاب رو خوندم و تمومش کردم و دوباره رفتم خوابیدم. 



ولی یک هفته پیش بود، سر همون کتاب خاکستریه، اسم یه نفری برام بولد شد و تو تاریخ دنبالش گشتم و چیز دندون گیری بدست نیاوردم. علت ولع نهاییم تو خوندن کتاب، همون جستجوئه بود. ولی من رو به سرمنزل مقصود نرسوند.

بخشهای آخر این کتاب رو اصلا تا حالا نمی دونستم. از لحاظ نگارشی محشر نیست، ولی خوب و روونه. از لحاظ تاریخی جالبه و پنجره هایی به روت باز می کنه که نیاز داری بیشتر از اینها بدونی.

جلد دومش هم اگر چاپ شده باشه حتما می خونم. دوست داشتم حالا که ماجرای کردها پیش اومده داستان در اون محدوده بخونم که بعد از 6 سال خاک خوردن تو کتابخونه، سراغ این کتاب رفتم. وقایع کردستانش مربوط به جلد دوم هست اگر نوشته شده باشه.



مسیح کردستان 

نوشته نصرت الله محمودزاده 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۶ ، ۰۰:۴۱
مریم صاد

به نام خدا

امروز ظهر، پنج شنبه 13 مهر 1396 سه تایی اولین فیلم مشترک رو با هم دیدیم. انیمیشن انگری بردز از شبکه 5. یعنی سه تایی کیف کردیم. 




و من پر بودم از سوال و این شبیه سازی ها

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۶ ، ۲۲:۳۴
مریم صاد