آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

به نام خدا

رویکرد من وقتی یاس سادات چیز غیر منطقی می خواد و خودش رو به زمین و زمان می کوبه اینه که بهش بی محلی کنم یا حواسش رو به چیز دیگه ای گرم کنم. 

بعد دو تا فسقلی که اون طوری خودشون رو به زمین می کوبن و لگد پرانی می کنن رو چطوری باید تحمل کنم؟ اون که تازه پاره ی تنمه اون طور. اینها اون وقت چطور؟

هیچی دیگه. اوایل بی محلی کردم. ولی واقعیتش این بار دیگه خیلی بهم برخورد. نخواستم تو محدوده م باشن. لفت دادم و آن فالو کردم و تمام.


:(  

می بینید که؛ خوشحال ولی نیستم حتی ازین.

شایدم پاک کردن صورت مسئله...



۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۶ ، ۰۲:۴۵
مریم صاد

به نام خدا

بعضی وقتها که با همسر در مورد زمان مجردی و کیس های اطرافم صحبت می کنیم و غرق اون روزها می شم و بعد میام به زمان حال و واقعیت هر کدوم از اون افراد و آنچه بعدها پیش اومدم به خاطرم میاد، یک ریز زیر لب، زبان به شکر بر می دارم که خدا اینهمه سال من رو برای همسر و همسر رو برای من حفظ کرد و به هم رسوند و این زندگی رو بهمون داد.

خدایا... چی بگم واقعا که این تشکر رو کامل کنه؟ 




۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۶ ، ۰۱:۲۳
مریم صاد

به نام خدا

لباس گرمای همسر برای سر کار شامل یک کاپشن قرمز و یک جلیقه سرمه ای هست. 

جلیقه رو چند وقتی بود بهش داده بودم ولی کاپشن رو امروز از تو کمد در آوردم و به جالباسی زدم واسه شیفت بعد.

یاس هر بار از کنارش رد می شه با کلی هیجان و چشمهای گشاد شده، می گه:

آتش شانی... آتش شانی...

"آتش نشانی" رو بابام اون روز که اومده بودن تو کوچه مون، بهش یاد دادن. اما همینطور موندم انگشت به دهان؛ ایشون تا حالا کاپشن پدرش رو ندیده بود. چطوری به آتش نشانی مرتبطش کرده؟ رنگش؟ خب اینهمه لباس قرمز دیده تا حالا نگفته. یا لوگوش رو شناخته؟ یا چی؟



پی نوشت:

یاس سادات هنوز درکی از "آتش نشان" نداره ولی حس خاصی بهش ابراز می کنه. برام این جالبه. و اینکه من که دلم می خواد همسر آتش نشان باقی بمونه و خدا برام حفظش کنه، فکر کنم یاس سادات هم که بزرگتر بشه و پدرش تغییر شغل داده باشه، هی ازش در این زمینه سوال بپرسه و سین جیمش کنه.






شعر "آتش نشان" شبکه پویا به سبک یاس:

بابای یاسی آقای آتش نشانه و ...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۹۶ ، ۰۰:۵۲
مریم صاد

به نام خدا

ساعت کلاسم رو عوض کردم. البته به اجبار. ولی برام بهتر شد. اینطوری:

1. قبل کلاس نمازم رو می خونم و آش و لاشم نمیره با خدا صحبت کنه.

2. به تمام کارهام سر فرصت می رسم و بعد می رم سر کلاس.

3. بیشتری ها مبتدی هستن و این برای من خیلی بهتره. 

هیچی دیگه همین. راضیم خیلی.




۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۶ ، ۰۱:۲۱
مریم صاد

به نام خدا

کاش یادم بمونه که بهش بگم اولین باری که جمله ی "دوستت دارم"، به زبونش اومد اول آذر ماه 96 بود.

یه عالمه یواشکی و آروم تمرین کرد و بعد بهم گفت دوستت دارم.



الان روحمه خودم نیستم

من مردم



پی نوشت:

دوباره زنده شدم و خوابوندمش.

برای خواب، کنارش تو تختش دراز می کشم و وقتی خوابید میام پایین.

دست می اندازه دور گردنم و هزار بار بوسم می کنه تا خوابش ببره.

و من باز می میرم...


ماشاالله لا قوه الا بلله

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۶ ، ۰۱:۰۵
مریم صاد

به نام خدا

خب به لطف اول خدا و بعد همسر امروز خیلی خوش گذشت.

همسر برای نهار پیشنهاد داد بریم بیرون. و این تو این بازه زمانی که ماهی رساله داره به دمش می رسه و دقایق براش مهم هستن، لطف بزرگیه.

رفتیم پارک و نهار رو اونجا درست کردیم و یه عالمه تاب و سرسره بازی کردیم و نهار خوردیم و یه عااااالمه تخمه خوردیم و زمان عجیبا غریبا کش می اومد و عصر نمی شد. هوا هم بهاری و خوب بود و آفتاب ملیح و این چیزها.

دیگه خورشید که مایل شد بادها هم سرد شدن و برگشتیم خونه. با یه عالمه حال خوب.

دیگه کیک هم فاکتور گرفتم چون خیلی خسته بودم. همسر هم عاشق هدیه اش شد و همین امروز افتتاحش کرد.




پی نوشت:

صبح که از خواب پاشدم باز دوباره خروس جنگی های ذهنم فعال شده بودن و باز دوباره یه عالمه انرژی منفی دورم بود. باز دوباره اسفند دود کردم و مراقبت رو پیش گرفتم و عشق و علاقه رو ریختم بیرون و نگذاشتم راه پیدا کنن اونچه که نباید. 




۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۶ ، ۰۱:۱۰
مریم صاد

به نام خدا

برای عزاداری این دو ماه، مجرد که بودم و مسائلم شخصی تر بود، کارهام گستردگی بیشتری داشت. ولی بعد از ازدواج کمی متفاوت شد. مثلا لباس تیره دائمی حذف شد و حتی گاهی رنگ و لعاب ملایمی هم بر چهره به روال قبل ادامه داشت. اما یه سری مسائل شخصی تر هست که اونها رو سعی کردم رعایت کنم.

حالا دلم می خواد فردا تو خونه بترکونم. دلم می خواد کیک بپزم و یه کاسه بزرگ تخمه آفتاب گردون بذارم رو میز و با همسر بشینیم یه فیلم مشتی ببینیم و تخمه بشکنیم. و یه نهار مشتی هم بپزم و از سنگینی این دوماه، مخصوصا ماه صفر، رها بشیم.

فردا باید هدیه اول ربیع همسر رو هم بدم. از سال اول ازدواجم خودم رو مقید به این رسم کردم که تو این روز به سادات خونه هدیه بدم. برای یاس دیگه وسعم نرسیده بود بسکه هدیه باباش گرون شد. حالا یه جور دیگه جبران می کنم انشاالله.


ربیع الاولتون مبارک


فردا زودتر بیا.


۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۶ ، ۰۰:۳۳
مریم صاد
به نام خدا
الان داشتم فیلمهای اوایل ازدواجمون رو نگاه می کردم. یه چیزی به نظرم اومد. 
اینکه :
تازه عروس با هر سابقه ای از کار در منزل هم باشه، بازم تازه عروسه







کلی به خودم ایراد گرفتم.
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۶ ، ۰۳:۱۲
مریم صاد

به نام خدا

اول صبحی زنگ ایستگاه می خوره با عنوان " آدم سوزی".

شوهره بنزین ریخته بوده رو زنش بسوزونتش.

دم خونه شون که می رسن، از مرکز؛ عملیات رو منتفی می کنن و بر می گردن.






۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۶ ، ۰۱:۱۷
مریم صاد

به نام خدا

دوستش دارم. چه کار کنم؟

با وجودی که هر وقت بهش نیاز داشتم پیشم نبود. 

دلم نمی خواد وقتی که بهم نیاز داره تنهاش بگذارم.

خب چه کار کنم دوستش دارم!





پی نوشت:

فکر کنم، معنی درست دوست داشتن این باشه. 

حرفی از جبران نیست. که همه همه همه ش عشقه. بی چشم داشت.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۶ ، ۰۱:۰۸
مریم صاد

به نام خدا

درست از روز اول مریضی یاس سادات، یه مرحله رشد دیگه اش هم شروع شده. مرحله ی :

این چیه؟





شانسم، پنجشنبه حالش خوب بود، امروز سرفه باز امونش نمیده و از خواب بیدارش می کنه. یکشنبه هم که تعطیل رسمیه رفت تا سه شنبه.

جز این دکتره هیچ کس دیگه رو قبول ندارم.

خدایا خودت یه درمون برای روزهای زوجم درست کن.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۷ آبان ۹۶ ، ۰۱:۳۲
مریم صاد

به نام خدا

خدا دیشب بهمون لطف کرد. ساعت چهار صبح با یه صدای مهیب بیدار شدیم. نا نداشتیم بریم پیگیری کنیم که چیه. حدس می زدیم فقط. یاس گفت مامان. گفتم مامان جون، بابا و من پیشتیم نگران نباش. یاس هم هیچی نگفت و ساکت شد.

همسر کنجکاو شد ببینه حدس کدوممون درسته. من گفته بودم قوری از جا ظرفی افتاده. همسر می گفت گلدون تو پاسیو برگشته. رفت و اومد و حدس اون درست بود. 

برگشت که بخوابیم یاس دوباره گفت مامان. گفتم جانم من اینجام و باز یاس ساکت شد.

همسر گفت خانم داره تند تند نفس می کشه نکنه تب کرده. منم که اصلا حال نداشتم منکر شدم. ولی خوابم نبرد. پیش خودم گفتم چرا گلدون باید الان، این وقت شب بیفته؟ حتما حکمتی داره!

یهو از جا جهیدم که به یاس سر بزنم. از بالای تختش حرارتش می زد بالا. کوره آتیش بود. بی حال و بی نا.

دیگه دوتایی بدو بدو شروع کردیم به کار. قطره اثر نکرد. نمی دونم چی شد که به یاد شیاف افتادم و پیداش کردم تو اون کورماکوری. ولی بازم یک بند پاشویه ش کردم تا یکم متعادل شد. ولی قطع نشد.

همسر رفت سرکار و دوباره قطره دادم و غش کردم تا ساعت بعدی داروش. دماش پایین بود. ولی بعد از صبحانه ای که نخورد باز رفت بالا. تمام امروز در به در یه متخصص اطفال بودیم. تا ظهر با بابای خودم. عصر با همسر. یا همه عصر بودن یا روز کارشون فرد بود. دکتر عمومی هم چرت تحویلم داد و من چقدر از پزشکان عزیز متنفرم....

آخرش عصر یه کلینیک اطفال رفتیم تو سیدخندان و پدرمون در اومد از ترافیک. که بار آخرمه اونجا می رم. دستگاه تب 39 رو نشون می داد و دکتر از احتمال تشنج، تن و بدنم رو لرزوند و با نسخه آنفولانزا فرستادمون خونه.

همسر برگشت سر کار و تا رسید دو سه بار زنگشون خورد و کلا آش و لاش شد بنده خدا. منم که برای شب دوم بیدارم. 

بچه که بودم و تب داشتم، فقط همین دستمال تر روی سر رو دوست داشتم. حتی با وجود لرز. یاس اصلا نمی گذاره. خیلی سخته. 


التماس دعا





پی نوشت:

آدم باید اول تخصص اطفال بگیره بعد بچه دار بشه

به خدا

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۶ ، ۰۱:۳۶
مریم صاد

به نام خدا

امروز یک عاااالمه انرژی منفی از سمتش بهم ساطع شد. 

انقدر اعصابم خرد بود و حالم خراب بود که دو سه بار به پروپای همسر هم پیچیدم و اون هم. 

اسفند دود کردم و همسر رفت بیرون و به کارهاش رسید و وقتی برگشت حالم خوب شده بود.

شب که داشتم برای یاس سادات، با تحمل نقهای فراوونش، سوپ می پختم، یهو یادم افتاد: اااا، امروز تولد همسرشه. و من پارسال براشون تولد گرفته بودم. و امسال حتی پیام هم نفرستادم. و منشاء انرژیهای منفی رو پیدا کردم و هوووف. یه نفس راحت کشیدم و یک چایی نبات دبش به همراه یاس سادات خوش اخلاق و همسر سرحال، خوردیم و کیف کردیم.




ماشاالله لا حول ولا قوه الا بلله العلی العظیم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۶ ، ۰۰:۳۶
مریم صاد

به نام خدا

مشغول شام بودیم که یهو صدای آژیر اومد. آژیر آتش نشانی.

تو زمان حاضر و اتفاقات این چند روز؛ و اینکه اون شب، زلزله رو ساختمانهای بلند حس کرده بودن و اطراف ما پر از این ساختمانها؛ یوهو دلم ریخت. همسر ولی بی خیال بود. 

صدای آژیر خیلی خیلی نزدیک بود. تو کوچه مون مثلا. به همسر گفتم بیا برو ببین چی شده، خندید گفت محبوسی گربه س. بو کشیدم و بوی دود کاغذ مانند هم حس کردم. یادم اومد شیفت اون دوست جون جونیش تو ایستگاه نزدیکه. واس خاطر دیدن اون رفت.

یاس رو هم کلی پوشوندم و با بابای خودم رفت و یاد گرفت که "اینها آتش نشانن".

خداروشکر اتفاق خاصی نبود. همسر با دوستش سلام و علیک کرد و زود اومد.




 شب هیجان انگیزی بود.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۶ ، ۲۲:۱۰
مریم صاد

به نام خدا

فردا مراسممون شروع می شه و یاس سادات مجددا سرما خورده شدید. سرفه و تب و بی حوصله گی. کارهای مراسم خیلی به من وابسته ست ولی نه تا این حد که جلسه لنگ بمونه نباشم. شاید نتونم برم. باشگاه هم که قطعا نمیشه رفت. همسر هم شیفته.




امان ازین فصل و آلودگی و ویروسها...


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۶ ، ۲۱:۱۶
مریم صاد

به نام خدا

خدای بزرگ....

چقدر غم سنگینیه...

حتی دیدن عکسهاش زجرم می ده.

خدایا صبر عنایت کن...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۶ ، ۱۷:۲۷
مریم صاد

به نام خدا

من عاشق رنگ سرمه ای هستم.

یعنی شلوار لی های سرمه ایم صد بار بیشتر از آبی ها پوشیده می شن. دوست داشته می شن، ست می شن و ...

برای همسر و یاس سادات هم ازین سرمه ای ها ست همدیگه گرفتم و مخصوصاً مسافرتها، دائم اون رو می پوشیم.

ولی نمی دونم چرا ملت تا یاس سادات رو می بینن ازم می پرسن چرا لباس پسرونه تنش کردی؟ سویشرتش کاملاً دخترونه و ساده و سرمه ایه. شلوارشم کتان ساده سرمه ای با تی شرتهای متنوع و شاد. با کفش کالج که لنگه ش رو خودم دارم. چندین رنگش رو. 

بعضی وقتها شک می کنم خودم...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۶ ، ۰۲:۰۲
مریم صاد

به نام خدا

امشب پوستر مراسممون رو هم زدم و با خیال راحت می رم دو روز مسافرت.

خیلی دلم می خواست انقــــــــــــدر بزرگوار بودم و انقــــــــــــــــــدر روح بزرگی داشتم، که برای اون مسئله، انقدر بال بال نمی زدم که بریم مسافرت و حتماً این چهارشنبه، خونه نباشم.(کاملاً حرف والده)

به خودم باشه می گم "دنیا دو روزه، یه روزشم گذشت". اما با این "دنیا دو روزه ..." گفتن ها، حس می کنم یه سری بدعادت و متوقع شدن. اینطوری نمی تونم بزرگوار و با گذشت و فرشته سان باشم.(نتیجه مکالمه من و بالغ جان)

من دوست دارم از خودم مواظبت کنم و این رو راهی برای اون مسئله می دونم.(ایضاً همان)





اینجا نوشتم که اگه یه روز یادم رفت و والد جان تشریف آوردن به استنطاق،

جواب در خوری خدمتشون داشته باشم.

(بازم نتیجه مکالمات من و بالغ دوست داشتنی)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۶ ، ۰۱:۴۸
مریم صاد

به نام خدا

با همسر رفتیم برای مراسم، حیاط رو سروسامون بدیم. اونم همش یک دقیقه.

از ساعت 7 و نیم مشغول به کار شدیم و گلدونها رو جاسازی کردیم یخ نزنن و جارو زدیم و به انباری راه پیدا کردیم و همش گفتیم "اینم انجام بدیم تموم شه"، "اونم انجام بدیم بریم"، که ساعت شد 10 و نیم شب و له له له انباری خالی شده؛ حیاط تمیز شده؛ گلدونای مرتب شده؛ رفتیم تو خونه.

دوشنبه چون کسی نبود یاس سادات رو نگه داره، قرار شد باشگاه نرم. با این کار سنگین، عوض سه روز ورزش کردم.

هیچی دیگه الانم اذان صبحه و من از زور خستگی خوابم نبرد دیگه! یعنی داشت خوابم می برد یاس سادات بیدار شد و سخت خوابید و به کل خواب از سرم پرید. اینم برنامه امشبمون.



پی نوشت:

تصمیم گرفتم به خاطر اون شورش تلگرامی ای که انجام دادن، اصلا این هفته برم مسافرت. 

ببینم بعد از نماز خوابم می بره جون پیدا کنم بار سفر ببندم.


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۶ ، ۰۵:۱۶
مریم صاد

به نام خدا

عرض کنم خدمتتون که؛ پست قبلی خیلی خوشمزه شد.

فقط یه عالمه زیاد اومد که بسته بندی کردم رفت تو فریزر.



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۶ ، ۰۱:۲۳
مریم صاد