به نام خدا
تمام هفته گذشته سفر بودیم. این بار با مامان و بابا و نرجس. به سبک ایران گردی قدیم خانوادگی. مسیر قزوین رشت تالش آستارا اردبیل سرعین. رو پنج روزه رفتیم و برگشتیم.
نمی دونم چرا حال و حوصله قدیم رو ندارم. شایدم الان وقتشو ندارم بشینم کامل بنویسم. پشت کامپیوتر که بشینم یاس سادات گریه و زاری که بیاد به کیبورد دست بزنه و خب نمیشه. بشینه هم تمرکز ندارم برای خوب نوشتن. خلاصه همین الان مشکل بیان شد و همین الان هم علتش مشخص شد. تا ببینیم کی راه حل پیدا میشه. کلی در مورد مسیر می گم که :
رشت رو اصلا دوست نداشتم. انرژی منفی شدید داشت برام. با وجودی که شهر بسیار شیک و خوشگلی بود.
نیروگاه بادی رو بسیااار دوست داشتم و برام شگفت آور بود. فکر کنم منجیل بود. حالا نرجس بیاد بگه.
بعدش سواحل دریای خزر در جاده به سمت تالش رو واقعاااااا دوست داشتم. مخصوصا اون ساحله که نرجس میاد میگه :)) که این ورمون جنگل بود و اون ورمون دریا. تمیز هم بود.
تالش کنار یه سد رفتیم نشستیم نهار خوردیم که خیلیییی جای بکر و عالی ای بود. می گفتن آخر هفته تهرانی ها اینجا ولوله می کنن. ما ولی جز چند روستایی با کسی مواجه نشدیم. منظره اش به غیر از سد و آب، پله پله بودن شالیزارها عین فیلمهای چینی و ژاپنی. خوشگل بودها. کیف کردیم.
آستارا رو خیلی دوست داشتیم. پر بود از انرژی مثبت. ساحلش که ریگ سیاه بود جالب بود. آدمهای خوب و تمیز. چندتا اتاق رو رفتیم دیدیم برای کرایه همگی خیلی مرتب و تمیز بودن. قیمتهاشونم عالی بود. بازارهاش هم به غیر شرجی که پوسمون رو کند، عالی و متنوع و منصفانه بود.
بعدش هم گردنه حیران و دیدن خارج در یک قدمتیت. :)). و جنگل و جنگلهای کل این مسیرها محشر بودن.
بعد هم اردبیل و از لحظه اول بد اومدن و خوش نیومدن تقریبا تا آخر. جز بقعه شیخ صفی الدین اردبیلی که بسیار زیبا و دل انگیز بود. چه داخل و معماری و هنرش چه باغ و بستان خارجش. یعنی ازون شهرهایی که کلاهم بیفته دوباره بر نمی گردم. بیچاره چقدر بد گفتم ازش. هیچ چیز خاصی نداشت خب.
آخخخخخ نه
یه چیز خیییییییییلی مهم
کیا امام زاده صالح تهران تو تجریش رفتن؟ برادر تنی امام رضا علیه السلا هستن ایشون خبر که دارید. حالا ما برای نماز رفتیم یه امام زاده صالحی در پشت بقعه شیخ صفی که آخرش فهمیدیم ایشون هم همون امام زاده صالح هستن. در تهران سر و در اردبیل تن مبارکشون مدفونه. کلی هم ناراحت شدن که ما نمی دونستیم و کسی هم تو تهران روشنگری نکرده بوده.
اینجا هم خیلی انرژیش عالی بود. کیف کیف کیف.
بعله...
بعدشم رفتیم سرعین. که بر خلاف تصورم و برخلاف آنچه تا امروز از چشمه های آب گرم دیده بودم، خیلی دوست داشتم و بهم خوش گذشت. برای یاس سادات لباس مخصوص و تیوپ خریدیم و یک ساعت و نیم شنا کردیم. کلی حال داد. ولی انگشتر نقره ای که دستم بود سیاه نشد. مونده بودم آب گرمش قلابی بود یا نه؟
بعدشم من و همسر از بابا اینها جدا شدیم و به خاطر مرخصی نداشتن همسر به کوب تا تهران تاختیم. بدون ذره ای استراحت. مسیر سرچم افتضاح بود افتضاح. نه یه دستشویی نه یه پمپ بنزین. یاس وسط راه نیاز به تعویض پیدا کرد با بیچارگی ردیفش کردیم تو اون طوفانی که داشت. کولرم نمی شد روشن کنیم. آفتاب داغغغغ عصرگاهی. آخرای بنزینمون بود. با والضاریات خودمونو به پلیس راه رسوندیم. بعد رفتیم تو این مراکز خدماتی. پمپ بنزینش بنزین نداشت. دستشوییش کثیف کثیف کثیف.
تا قبل غروب خودمونو به زنجان رسوندیم. حالا هرچی بگم کم گفتم از زیبایی شهر. و مردمش هم در برخوردهای کوتاهمون خوب به نظر می اومدن و حتما یکی از مقاصد بعدی گردشگریمون خواهند بود. انشاالله. به شرط حیات.
نماز و شام و از زنجان تا قزوین من نشستم. از قزوین تا برج میلاد رو همسر و باز تا خونه من و ساعت 2 و نیم رسیدیم خونه. عالی مدیریت شد اومدنمون. ولی مطمئن بودیم بخوابیم نماز صبحمون قضا میشه. تا اذان همسر کلی کمک کرد و کلی جمع آوری و شست و شو رو انجام دادیم. تا فردا شبش که همسر و هیچ کس دیگه خونه نبود این روند ادامه داشت.
بیا. تازه می خواستم ننویسم اینقد شد. خلاصه سفر عالی ای بود. مخصوصا که پیک مسافرت گذشته بود و امکانات عالی ارائه شد. یاس سادات هم جز مسیر سرچم در کلیه مسیرهای دیگه آروم و خانم و خوش سفر بود الهی شکر.
همین.