آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

به نام خدا

از شب 22 بهمن 95، شروع شد. اولی سمت چپ پایین بود. بعد از یک ماه شب 22 اسفند 95، راه افتاد. بعدش توی عید، دومی ِپایین و با فاصله کم اولی ِبالا در اومد. گذشت تا تو ماه رمضان، یعنی آخرهای خرداد، بالا سه تا دیگه نیش زد و در اومد و به این ترتیب به جمع شیشتایی ها اضافه شد.

عذاب وجدان مسواک، هم همیشه باهام بود. وقتی شیر شبش رو می خورد نمی تونستم بهش آب بدم چون خوابش می پرید باز باید شیر می خورد تا بخوابه، با مسواک انگشتی هم مثل بازی برخورد می کرد و از اول تا آخرش فکر می کرد باید گازش بگیره تا برنده بشه. و البته که برنده هم می شد...

ازونجایی هم که دختر خوش خنده م با لبهای بالاش می خنده، با این شیش تا دندون به نظر میاد دیگه دندونهاش کامل شده. مام ذوق زده رفتیم براش مسواک نارنجی خوشگل خریدیم و پریشب دراز کشون با همسر در تلاش بودیم که براش مسواک بزنیم و اونم مسواک رو گاز نزنه.

یهو. با یه چیز سفید درشت ته لثۀ بالاش مواجه شدم!

خدایا، کرسی آخه؟! وسط تابستون؟ 

بعد یادم افتاد به این چند وقته که هی دست و پام رو بی بهانه گاز می زد و من فکر می کردم داره تلافی گازهای عشقولانه م ازش، رو در میاره. بچه مظلوم من! 

امروز هم که خیلی بهم وصل بود حدس زدم یه خبر دیگه ست. شب وقت دادن قطره هاش دقت کردم و دست کشیدم و دیدم کرسی سمت چپش هم داره در میاد و نیش زده. 

خلاصه همینطور با این تیتر به همه اعلام کردم که یاس کرسی دار شده و همه هم عین من چشمها اندازه طالبی و متعجب می شن. 

الآن به ذهنم رسید می شد یه جوری هم به کرسی دانشگاه وصلش کنم. ولی فعلاً که همین کرسی تو تابستون جواب بهتری داده.





۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۶ ، ۰۶:۵۳
مریم صاد

به نام خدا

امروز تو اوج گرما با همسر و یاس سادات مترو نوردی داشتیم برای انجام یک سری کارهای همسر و جایزه مون قرار بود خرید باشه.

کارها که انجام شد از سمت میدون ولی عصر تو سایه مغازه های غربی در حرکت بودیم و تو پاساژهای دیجیتالی دنبال یه چیزی می گشتیم، بعد از خیابون طالقانی بود که یهو با "پاساژ نور" مواجه شدیم.

رفتیم داخل و از خنکی و خوشگلی و راحتیش دلمون نیومد دست بکشیم. با اینکه تو هر طبقه به تعداد انگشتان دست، مغازه ی دایر وجود نداشت.

از همون لحظه اول احساس پلاسکو رو بهش داشتم. با اینکه رونق آنچنانی نداشت و مدرن و شیک بود. 

یکمی که گشتیم برام روشن شد، که اینجا بازمانده های حادثه پلاسکو جا داده شدن. از حس آدمها و از اسمهای مغازه ها متوجه شدم. یکی از مغازه دارها هم شوخی_جدی گفت اون کفشی که ما می خوایم، تو پلاسکو جا موند...

نهارمون رو ساعت 4 با یه قیمت باورنکردنی مناسب خوردیم و سه ساعتی رو تو خنکای پاساژ سپری کردیم. 

وقتی از در پاساژ بیرون اومدیم و تو خیابون و بازارچه مترو لباسهای پاساژ رو قیمت کردیم، یقین پیدا کردیم که فعلا تا رونق دوباره ش، لباس مردونه هامون رو و کادوهامون رو از همونجا بخریم. یعنی تا این حد.

و منم تصمیم گرفتم شما رو هم مطلع کنم که بدانید و آگاه باشید و خرید کنید و لذت ببرید تا بلکه رونق قبل دوباره به بازارشون راه پیدا کنه. بعد اون موقع دیگه ازشون خرید نکنین. :))






پی نوشت:

تو خیلی از متروها، تابلوی "اتاق مادر و کودک" رو دیدم. گول یکیشون رو تو متروی ولی عصر خوردم و با خوشحالی رفتم سمتش و درش قفل بود. دیگه بقیه رو تست نکردم. نفهمیدیم امکاناتش چطوره. احتمالا در صورت نیاز باید خبر بدی بیان باز کنن. 

بعدشم بعضی متروها از در خروجی تا بغل قطار آسانسور داشتن و با کالسکه راحت می شد وارد یا خارج شد ولی تو مابقی متروهایی که این امکان رو نداشت گیر می کردی و حتما باید دو نفری می بودی. یکی یاس و یکی کالسکه رو بیاره.

دیدن وضوخونه داخل محوطه مترو هم کلی خاطرات بد رو برام زنده کرد از زمان دانشجویی (سیزده سال پیش؟!). که آخر مجبور بودم با لیوان تو خود نمازخونه وضو بگیرم و از این تغییر کلی خداروشکر کردم.

ولی تمام مسیرهایی که قبل مجبور بودیم یک یا دو کورسش رو با اتوبوس بریم، راحت با مترو رفتیم. اونم تو این هشدار uv و گرمای شدید.

خلاصه که خیلی خوب و عالی.



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۶ ، ۰۵:۲۷
مریم صاد

به نام خدا

داشتم یواشکی که یاس سادات بیدار نشه، خندوانه می دیدم. 

بهاره رهنما مهمان برنامه بود. جایی که داشت از پریا، دخترش، حرف می زد، دلم رو لرزوند. خیلی. 

فکر به آینده. فکر به آینده. و فکر به آینده...

حتی بغض هم کردم... 

اَه




این شغل لعنتی "مادری" چیه آخه؟!


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۶ ، ۰۰:۳۲
مریم صاد

به نام خدا

همسر، همکار و افرادی که باهاشون مراوده داشته باشه زیاد داره، اما فقط به چندتاشون میگه "دوست". 

یکی از اونها امشب عروسیش بود. ازون آدمهایی که هر وقت و هر جا، همسر ببینتش تا چند ساعت لبخند به لبشه و کبکش خروس می خونه. یه آدم متین و آرومه این فرد.

بین همکارها فقط همسر رو با بانو که بنده باشم، دعوت کرده بود. با یاس سادات کل عروسی راه رفتم. خوش گذشت خیلی. و هیچ بنی بشری تو عروسی نبود که از کنار یاس سادات ساده عبور کنه.  البته جز فیلمبردار بد اخلاقشون.

و... 

من همیشه اعتقاد دارم عروسی فقط واسه بچه هاس. ما که بچه بودیم پیش اومده بود که خواهش کرده بودن ما رو با خودشون نبرن. و من همون موقع هم همین احساس رو داشتم. امشب که فراغت بیشتری داشتم، تو جمع فقط به بچه ها و کیفی که می کردند نگاه می کردم و لذذذذت می بردم. دیدن دنیای بچه ها و نوجوونها حتی!


چیز جالب اینکه، امشب شب شیفت داماد بود. قرار بود بعد از عروسی یه سر ایستگاه هم برن برای بچه های همشیفتی که نبودن تو عروسی، یه خودی بنمایانند. خوبه حالا همون موقع زنگ بخوره. 




ما زود برگشتیم خونه. همسر فردا شیفته.


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۶ ، ۰۲:۲۴
مریم صاد

به نام خدا

ماه رمضان امسال برای من خیلی پر برکت بود. هم تونستم سه تا افطاری بدم و همه خانواده های درجه اولمون رو دعوت کنم. هم چندتا غذا رو که برام غول بودن و ترسناک رو درست کنم. اولیش شیر برنج بود که همسر عصر روز اول هوس کرده بود. و وقتی خوردش می گفت تو دسته شیر برنجها، جزو عالی ها حساب میشه. و کلی تشویق شدم.

فسنجون رو هم چون خیلی دوست نداشتم هیچ وقت تلاش نکردم یاد بگیرم. ولی یهو تصمیم گرفتم و پختم و خیلی خیلی عالی شد. یعنی اون شب مامانمم درست کرده بودن و خودشون اعتراف کردن که خیلی عالی شده. و مادر بنده ازون دسته افرادی هستن که به زور از چیزی تعریف می کنن.

حالا از اردبیل که می اومدیم یه سری میوه از باغهای کنار جاده خریدیم. ارگانیک ارگانیک. مزه دار عالی. یکیش آلبالو بود. فقط هم به قصد لواشک.

بعد از شستن و روفتن و جا به جا کردن لباس و ملافه و ... دو ساعتی وقتم رو گرفت پزیدن لواشک که تا به حال درست نکرده بودم. ولی امروز وای

وای

وای

وای

یک سینیش رو لول کردم رفت تو یخچال. یه سینی دیگه رو ...

وای وای وای

تمام سطحش رو به رب انار و کمی نمک آغشته کردم، بعدش پیچیدمش و برش زدم و تو ظرف چیدم و باز رب انار روش مالیدم. شد بمب هسته ای. 

وای که مردم من الان...

همش می گم من که اینجوری نبودم. یهو شدم. نکنه؟!؟!!؟!!!!؟




۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۶ ، ۰۲:۱۲
مریم صاد

به نام خدا

اطراف اردبیل که حرکت می کردیم و مزارع همه چیز رو می دیدیم همش ذهنم مشغول کشاورزها بود. شغلهای آبا و اجدادی که به فرزندان ارث میرسه. و فکر می کردم اگر این فرزندان جدید نخوان که ادامه بدن کار اجدادشون رو، سر ما چی میاد؟؟؟





۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۶ ، ۰۲:۰۱
مریم صاد

به نام خدا

تمام هفته گذشته سفر بودیم. این بار با مامان و بابا و نرجس. به سبک ایران گردی قدیم خانوادگی. مسیر قزوین رشت تالش آستارا اردبیل سرعین. رو پنج روزه رفتیم و برگشتیم.

نمی دونم چرا حال و حوصله قدیم رو ندارم. شایدم الان وقتشو ندارم بشینم کامل بنویسم. پشت کامپیوتر که بشینم یاس سادات گریه و زاری که بیاد به کیبورد دست بزنه و خب نمیشه. بشینه هم تمرکز ندارم برای خوب نوشتن. خلاصه همین الان مشکل بیان شد و همین الان هم علتش مشخص شد. تا ببینیم کی راه حل پیدا میشه. کلی در مورد مسیر می گم که :

رشت رو اصلا دوست نداشتم. انرژی منفی شدید داشت برام. با وجودی که شهر بسیار شیک و خوشگلی بود.

نیروگاه بادی رو بسیااار دوست داشتم و برام شگفت آور بود. فکر کنم منجیل بود. حالا نرجس بیاد بگه.

بعدش سواحل دریای خزر در جاده به سمت تالش رو واقعاااااا دوست داشتم. مخصوصا اون ساحله که نرجس میاد میگه :)) که این ورمون جنگل بود و اون ورمون دریا. تمیز هم بود. 

تالش کنار یه سد رفتیم نشستیم نهار خوردیم که خیلیییی جای بکر و عالی ای بود. می گفتن آخر هفته تهرانی ها اینجا ولوله می کنن. ما ولی جز چند روستایی با کسی مواجه نشدیم. منظره اش به غیر از سد و آب، پله پله بودن شالیزارها عین فیلمهای چینی و ژاپنی. خوشگل بودها. کیف کردیم.

آستارا رو خیلی دوست داشتیم. پر بود از انرژی مثبت. ساحلش که ریگ سیاه بود جالب بود. آدمهای خوب و تمیز. چندتا اتاق رو رفتیم دیدیم برای کرایه همگی خیلی مرتب و تمیز بودن. قیمتهاشونم عالی بود. بازارهاش هم به غیر شرجی که پوسمون رو کند، عالی و متنوع و منصفانه بود.

بعدش هم گردنه حیران و دیدن خارج در یک قدمتیت. :)). و جنگل و جنگلهای کل این مسیرها محشر بودن.

بعد هم اردبیل و از لحظه اول بد اومدن و خوش نیومدن تقریبا تا آخر. جز بقعه شیخ صفی الدین اردبیلی که بسیار زیبا و دل انگیز بود. چه داخل و معماری و هنرش چه باغ و بستان خارجش. یعنی ازون شهرهایی که کلاهم بیفته دوباره بر نمی گردم. بیچاره چقدر بد گفتم ازش. هیچ چیز خاصی نداشت خب.

آخخخخخ نه 

یه چیز خیییییییییلی مهم 

کیا امام زاده صالح تهران تو تجریش رفتن؟ برادر تنی امام رضا علیه السلا هستن ایشون خبر که دارید. حالا ما برای نماز رفتیم یه امام زاده صالحی در پشت بقعه شیخ صفی که آخرش فهمیدیم ایشون هم همون امام زاده صالح هستن. در تهران سر و در اردبیل تن مبارکشون مدفونه. کلی هم ناراحت شدن که ما نمی دونستیم و کسی هم تو تهران روشنگری نکرده بوده.

اینجا هم خیلی انرژیش عالی بود. کیف کیف کیف.

بعله...

بعدشم رفتیم سرعین. که بر خلاف تصورم و برخلاف آنچه تا امروز از چشمه های آب گرم دیده بودم، خیلی دوست داشتم و بهم خوش گذشت. برای یاس سادات لباس مخصوص و تیوپ خریدیم و یک ساعت و نیم شنا کردیم. کلی حال داد. ولی انگشتر نقره ای که دستم بود سیاه نشد. مونده بودم آب گرمش قلابی بود یا نه؟

بعدشم من و همسر از بابا اینها جدا شدیم و به خاطر مرخصی نداشتن همسر به کوب تا تهران تاختیم. بدون ذره ای استراحت. مسیر سرچم افتضاح بود افتضاح. نه یه دستشویی نه یه پمپ بنزین. یاس وسط راه نیاز به تعویض پیدا کرد با بیچارگی ردیفش کردیم تو اون طوفانی که داشت. کولرم نمی شد روشن کنیم. آفتاب داغغغغ عصرگاهی. آخرای بنزینمون بود. با والضاریات خودمونو به پلیس راه رسوندیم. بعد رفتیم تو این مراکز خدماتی. پمپ بنزینش بنزین نداشت. دستشوییش کثیف کثیف کثیف.

تا قبل غروب خودمونو به زنجان رسوندیم. حالا هرچی بگم کم گفتم از زیبایی شهر. و مردمش هم در برخوردهای کوتاهمون خوب به نظر می اومدن و حتما یکی از مقاصد بعدی گردشگریمون خواهند بود. انشاالله. به شرط حیات.

نماز و شام و از زنجان تا قزوین من نشستم. از قزوین تا برج میلاد رو همسر و باز تا خونه من و ساعت 2 و نیم رسیدیم خونه. عالی مدیریت شد اومدنمون. ولی مطمئن بودیم بخوابیم نماز صبحمون قضا میشه. تا اذان همسر کلی کمک کرد و کلی جمع آوری و شست و شو رو انجام دادیم. تا فردا شبش که همسر و هیچ کس دیگه خونه نبود این روند ادامه داشت.


بیا. تازه می خواستم ننویسم اینقد شد. خلاصه سفر عالی ای بود. مخصوصا که پیک مسافرت گذشته بود و امکانات عالی ارائه شد. یاس سادات هم جز مسیر سرچم در کلیه مسیرهای دیگه آروم و خانم و خوش سفر بود الهی شکر.

همین.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۶ ، ۰۱:۵۹
مریم صاد

به نام خدا

دلم گرفته.

امروز روز آخره و دلم نمیاد بخوابم. همش می خوام یه کاری کنم. الآن جزء قرآنم رو تموم کردم. و جزو معدود روزها و شبهاست که منتظر نشستم همسر بیاد. و اصلاً هم نمی دونم چرا.

ذهنم خیلی درگیر فاطمه سادات و سمانه هست. دعا دعا دعا.

دیروز فاطمه سادات، دختر عموی یک ماه کوچیکتر یاس سادات، دچار تشنج شد و اوضاعش خیلی بد شد و امروز منتظر جواب نوار مغزی هستند که دچار آسیب مغزی نشده باشه انشاء الله. انقدر قاطی م...

سمانه هم امروز به عقد آنکه دوستش داشت، در میاد. برای رفع اضطرابی که داشت دعا می کنم. 

شما هم برای من دعا کنین در این روز آخر. اگر خوندینم.

نمی دونم چمه. حالم خوب نیست...





۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۶ ، ۰۵:۵۲
مریم صاد

به نام خدا

عصری، من و یاس سادات، چیز جدیدی رو تجربه کردیم. دوتایی در حالی که من راننده بودم رفتیم دد.

مسیر دور نبود. یاس سادات تو صندلی ماشینش بود. آینه ماشین سمتش بود  و دید پشت کلا نداشتم. سرعتم از نورمالم پایین تر بود و با شعر خوندن سرگرمش کردم تا رسیدیم. کلا بد نبود. ولی خب همش نگران بی تاب شدنش بودم. 

برگشتنی هم خوابید تا رسیدیم و لایک داشت حسابی.






۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۶ ، ۰۲:۴۵
مریم صاد

به نام خدا

توصیف امروز من و یاس سادات در راهپیمایی اینجوری بود که :

رفتیم صندلی های نماز جمعه رو چیدیم آب جارو کردیم دادیم دست مردم و اومدیم.

بعله. خیلی خیلی زود حرکت کردیم و بالطبع جای نزدیک و خوبی برای پارک ماشین هم گیرمون اومد. تو خنکای سایه و باغچه های آبپاچی شده رفتیم و وسط بلوار کشاورز نشستیم و چشم انتظار که ملت بیان چندتا شعار بدیم. هر گروهی که می اومد، سر خیابون حجاب که ما بودیم، شعارش رو قطع می کرد و می رفت به سمت دانشگاه. من و بابا هی می دوئیدیم به گروهی که هنوز نرسیده بود برسیم و با اونها هم قدم می شدیم و باز سر حجاب قطع می شد و از اول. خلاصه شاید اگر دیرتر اومده بودیم و تو اصل راهپیمایی شرکت می کردیم کمتر قدم می زدیم. 

یکمی که راضی شدیم، دیگه برگشتیم خونه. برای نماز و تا دیر وقت نموندیم. از ترس گرمازدگی یاس سادات.





۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۶ ، ۰۲:۴۱
مریم صاد

به نام خدا

برای من که هر چیزی می خرم از حبوبات تا ماکارونی تا رب تا هر چیز دیگه، اول از بسته و ظرف خودش جدا می کنم و داخل ظرفهای خودم میریزم، محاسبه خمسشون خیلی سخته. کلی وقتم رو گرفت و استرس داشتم.

اصلا تمام ده روز اخیر استرس داشتم. که چطوری حساب کنم. تموم میشه یا نه. خرید نکنم و تموم کنم و برسونم به تاریخ مقرر.

و امروز هر اسمی که نوشتم و به قیمتش دست پیدا کردم و یادداشت کردم، یک خیال راحتی اساسی تو دلم ایجاد شد. مخصوصا که از غذای ما و از وسایل ما یاس سادات استفاده می کنه. و مخصوصا که از اموال ما به طبقات بالا که اونها هم مقید به این قید هستند، هدیه فرستاده میشه.



خلاصه که امروز، اول تیر ماه، اول تابستان، یک خیال راحت نصیبم شده.

تا سال آینده همین وقت.

انشاالله.



۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۶ ، ۰۳:۱۶
مریم صاد

به نام خدا

امروز همسر شیفت بود.

دلم می خواست شب قتل اون ملعون شیرینی بپزم. به خاطر همسر پریروز دونات "بن سا" یی که مدتها بود خریده بودم رو پختم. یه عالمه شد. با کلی شکلات آب شده تزئینش کردم بین طبقات تقسیم کردم.

اما امروز هم خدا لطف کرد و شیرینی دادن رو باز قسمتم کرد. پودینگ نسکافه "کوپا" پزیدم و تو یخچال گذاشتم و آخر شب با یه عالمه خامه و توت فرنگی یخی تزئین کردم و بین اعضای خانواده تقسیم کردم.




خداروشکر واقعا.


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۶ ، ۰۳:۰۳
مریم صاد

به نام خدا


یک روز تا پایان بهار نازنین 

و یک روز تا آن موقع مقرر و محاسبات سخت




۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۵۹
مریم صاد

به نام خدا

در مورد موشک دیشب فقط می تونم از افتخاری که در وجودم غلیان کرده بگم. و از آرامشی که بهم رو آورد. تا صبح با نرجس تبادل نظر می کردیم و جوانب مختلفش رو بررسی می کردیم. 

یعنی انقدر این چند وقت دل دل کردم برای نوشتن یکسری مسائل ولی با دودوتا چهارتا کردن درونیم نخوند که بنویسم، با اتفاق دیشب دیگه همگی رفع شد. و امید. و امید. و امید.

قبل از چهار سال پیش، شعر "خلیج فارس" چاوشی رو با افتخاااار می خوندم. ولی از بعد از اون، با اونهمه تحقیر، نمی شد با ابهت خوند. اما حالا باز قوی و نیرومند شعر رو زیر لب زمزمه می کنم:



***


تیغیم و می بریم ، رعدیم و می غریم 
فریادمون پشته ، کوهو تکون میده
از جار و جنجال ، دشمن نمی ترسیم 
این خاک خیلی از ، این بازی ها دیده
خون عزیزامون ، دریاست ای دنیا 
طوفان ترین دریا ، با ماست ای دنیا
سبز و سفید و سرخ ، آباد و آزاده 
تا هست این پرچم ، بالاست ای دنیا
خلیج ایرانی ، آبیه آزاده 
یه ملت عاشق ، پشت تو وایستاده
برای داشتن تو ، دنیا اگه جمع شه 
فک کن اجازه بدیم ، یه مو ازت کم شه
هر آدمی تو دنیا ، یه تیکه خاک ماله اونه 
عاشق آب و خاکشه ، خاک من ایرونه
کوچولو جلوتر نیا ، این گربه بی رقیبه 
این گربه استخرش واسه تو ، زیادی عمیقه
ماها دستامون تو دست همه ، شما دستاتون تو نفته 
کوچولو شیطونی بسه دیگه ، انگاری یادتون رفته
این گربه خوابه ولی اگه ، بیدار شه می غره 
شیطونی کنی یهو دیدی ، گوشتونو می بره






شاعر:

حسین صفا - سینا حجازی

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۶ ، ۰۲:۰۵
مریم صاد
به نام خدا
داشتم برای همسر لباسهای مشکیش رو اتو می زدم که برای مراسم ختم اون تی شرت و شلواره رو نپوشه و رسمی بره. همزمان فکرم مشغول فیلمهای ارسالی هموطنان برای "قهرمان من" ماه عسل بود.
بعد فکر کردم آیا من هم در اطرافم قهرمانی می شناسم؟ و یک هو جرقه زد. فکر به اینکه بخوام معرفیش کنم خیلی خوب بود. ولی برخوردش بااین مقوله و با من رو نمی تونستم متصور بشم...

از تحصیلاتش بخوام بگم؟ از فعالیتهای قرآنیش بخوام بگم؟ از فعالیتهای ورزشیش بخوام بگم؟ از فعالیتهای تحقیقاتی چه در زمینه درسیش چه معارف و قرآن و کلاً هر مبحثی که در موردش شنیده باشه، بگم؟ از فعالیتهای اجتماعیش بگم؟ از فعالیتهای کاریش بگم؟؟؟

از کجا شروع کنم و تو چند دقیقه چقدر در موردش حرف بزنم؟

همه اونها به کنار، از خواهرانگی هاش؟ از جیجی باجی هاش؟ از خاله گی هاش؟ از دوستی هاش با فقط خودم؟ از سنگ صبوری هاش؟ از گوش شنوا بودنهاش؟ از چیش بگم آخه من؟
































خب لامصب تولدت مبارک دیگه











اینطور فکر می کنم که قهرمانان ماه عسل در برابرش برن بوق بزنن
نه چون خواهرمه
واقعاً

پی نوشت:
جان من است او

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۰۵
مریم صاد
به نام خدا
با وجودی که دیشب اینهمه اعمال داشت، ولی بلافاصله بعد از افطار کارهام رو شروع کردم، خیلی زودتر از شب نوزدهم کارهام تموم شد. همسر هم که کلاً فانتوم هست و خودشو بهم رسوند. این بین وظایف دهه آخری همسر که همانا تقویتش بود، رو هم انجام می دادم و یاس سادات هم بی بهره نمی موند و از اون طرف هم هی شستنش... تا بلاخره کارها تموم شد و با کالسکه و پیاده رفتیم مسجد که چقدر من این کار و این دوتایی ها رو دوست دارم.
تا وارد زنونه شدم، کپ کردم. غلغلـــــــــــــه بود. حتی خودم جا نمی شدم چه رسد به کالسکه. تندی برگشتم. هر چی گشتم همسر رو پیدا نکردم. رفتم داخل مردونه و هی چشم دوختم و پیداش نکردم تا بلاخره اون پیدام کرد. یاس سادات رو گذاشتم پیشش و بدون هیچ استرس و عذاب وجدانی تنهایی رفتم تو زنونه و جا پیدا کردم و اتفاقاً یواش یواش جام هم بازتر شد و خیلی خوب بود.
یک شب بی دغدغه رو سپری کردم و در عوض کلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی همسر رو دعا کردم. حتی بیشتر از وقتی که خودش می تونست برای خودش دعا کنه.
با یه عالمه سبکی و حال خوب برنامه که تموم شد رفتم بیرون. خیلی راضی و خوشحال به نظر می رسیدن. برای یاس سادات هم غذا گرفته بودن و خلاصه همه چی عالی.


الحمدلله رب العالمین



پی نوشت:
یعنی امسال برام چی مقدّر شده؟؟؟
 
۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۶ ، ۱۱:۳۱
مریم صاد

به نام خدا

با یاس سادات دو ساعت تو مسجد بودن در شب احیاء هم عالمی داشت.

فقط شانسی که آوردم همه دعاها و کارهام رو خونه انجام داده بودم و مونده بود دعای نهایی و قرآن به سر. از لحظه ورود پا به پای یاس مسجد رو گز کردم...

ولی خودمونیم. جدای جنسیت، چقدر بچه ها با هم متفاوتن. چقدر تربیتها با هم فرق داره. من امشب پسر بسیار ملایم و مهربونی رو دیدم که به یاس سادات بادوم زمینی داد و کتابهاش رو آورد تا سرش رو گرم کنه. و دختری رو دیدم که... بگذریم...



خدا آخر و عاقبتمون رو ختم به خیر کنه.

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۰۶:۱۱
مریم صاد

به نام خدا

شیرم خیلی کم شد. نا آرومی یاس سادات هم داشت این پیام رو بهم ابلاغ می کرد و من ِ نابلد نمی فهمیدم. استفتائات و ماماهای فامیل مجاز به گرفتن روزه ندونستنم... خودم رو بستم به دم کرده زیره و رازیانه و هویچ پخته و هندونه و شیرموز. 

یاس سادات آروم شده و تقریباً جیغ رو کنار گذاشته. خیلی خیلی کم اگر دیگه هر چی حرف زده گوش ندادم، جیغ می زنه. 

البته که وظیفه اصلی من الآن اون هست. اما غصه می خورم دمادم و کلی افسرده م. آخه ماه رمضون بدون روزه هیچ کیفی نداره. تمام حسنش به روزه شه... دلم رو به این خوش کردم که دارم فرمان الهی رو اطاعت می کنم. 

حالا شما روزه ها، شما سوارها، یه نگاهی و دعایی هم به ما پیاده ها داشته باشین...





پی نوشت:

یک روز به یک فرزند دوم خانواده ای، گفتم :

" برنامه م اینه که در زندگی آوانس فوق العاده ای به یاس سادات که فرزند ارشدم هست، بدم(البته خودش متوجهش نخواهد شد). چون کلی با من و همسر راه اومده تا بفهمیم چی به چیه و مشق مادر و پدری کردیم باهاش و صداش در نیومده. "

اون فرزند دوم، متوجه حرفم نشد. حالا انشاءالله خودش که مادر شد متوجه حرفم می شه.

هنوز بعد از 13 ماه و 24 روز غلغلش دستم نیومده و هنوز یه عالمه اتفاق مونده تا متوجه بشم چی به چیه. فعلاً درسمون سر، 4 تا دندونه. خدا عالمه بعد چی می شه.


۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۶ ، ۰۴:۵۱
مریم صاد

به نام خدا

این شد سومی. شیشه شیرش رو میگم. با یکی از لیوانهای 12 تاییم و فنجون هدیه صبا و سمانه میشن سه تا. که یاس سادات خانم شاهکار زدن و شکاندندش.

شیشه شیر سیسمونیش wee بود. پیرکس نرم و نازکی که با انداختن کیف یاس سادات تو راه پله روی پله ها، خرد شد.

بعد رفتیم بی بی لند خریدیم. با یک عاااالمه انتقاد و نارضایتی. هم سنگین بود هم پر نقش و نگار که شبها درجه ش رو نمیتونستم تو کورماکوری بین خواب تشخیص بدم و آب پر کنم برای شیر خشک. و پستونکش انقدر سفت بود که با مال wee عوضش کردم. اما مقاوم بود. بارها از دستم افتاده بود و هنوز نشکسته بود. تا اینکه تو روز پر جیغ یاس، در یکی از اعصاب خرد کن ترین ساعات روز، نیم ساعت به افطار، کوبید روی کاشی آشپزخونه و صد تیکه ش کرد.

رفتم براش باز بی بی لند خریدم این بار ولی پلاستیکی. خیلی خیلی دوستش دارم. رنگش سفیده. درش خیلی خوب چفت میشه. پستونکش پلاستیک نرمه. طراحیش قشنگه. جنسش شبیه پلاستیکهای فریزی هست نه طلقی و کلا خیلی خوشحال شدم که انقدر به خودشون تکون دادن. البته هنوز برای بهتر شدن جا دارن. ولی بازم من راضیم. قیمتشم خوب بود. 


بی بی لند، مارک خوب محصولات کودک، ایرانی هست. البته به نسبت پنبه ریز.

انشاالله بهتر می شن. با حمایت ما.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۶ ، ۰۵:۲۷
مریم صاد

به نام خدا

یه کار بسار ناراحت کننده، عصبی کننده، دیوانه کننده ای که الان یاس سادات انجام میده، "جییییییییییغ بنفش" زدن هست. هر چی بخواد و اسمشو بلد نباشه، جیغ میزنه. مخصوصا اگر یک عامل خارجی ناراحت کننده دیگه هم وجود داشته باشه. مثل بی خوابی. یا گرسنگی. یا درد.

امروز انقدر جیبییبیییییغ زد و مشکلش بی خوابی بود ولی نمی خوابید، که فقط دلم می خواست چوب پنبه کنم در حلقش.

بی تفاوت باهاش برخورد می کنم. اگر چیزی که می خواد قابلیتشو داشته باشه، می دم دستش وگرنه از "نه"ی طلایی استفاده می کنم اونم می ره. دو دقیقه دیگه جیغ برای چیز دیگه.

پر هیجانه. نشیمنگاه نشستن و خوابیدن نداره. البته نه به اندازه دختر داییش ولی خودش هم به نوبه خودش کم نداره.

شب که خوابید عمیقا از خدا درخواست کردم فردا که بیدار میشه جیغ رو فراموش کرده باشه...




پی نوشت:

امشب در جمع معلمهای قدیمم افطاری دعوت بودیم. برخلاف دوسال پیش که با احساس خوبی در مورد شغل مقدس "خانه داری" حرف نزده بودم، این بار بسیار تبلیغ خانه و همسرداری رو کردم. برای دختر جوانی که در ابتدای راه بینشون بود و ممکن بود تحت تاثیر حرفهای همیشگی ضد خانه داری و ضد ازدواجشون قرار بگیره. 😉 به یاد اون روزهای خودم که چقدر تاثیر منفی میگرفتم ازین حرفها...

ازدواج خوب است. ازدواج کنید!


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۶ ، ۰۵:۰۹
مریم صاد