به نام خدا
دیروز که رحلت حضرت خدیجه سلام الله علیها بود، اسم یاس سادات رو تا جایی که یادم بود، "خدیجه بانو" صدا می زدیم. به عشق و محبتی که به این خانم بزرگوار دارم و تربیتی که قبل تر توسط حاج آقا، شدیم.
به نام خدا
دیروز که رحلت حضرت خدیجه سلام الله علیها بود، اسم یاس سادات رو تا جایی که یادم بود، "خدیجه بانو" صدا می زدیم. به عشق و محبتی که به این خانم بزرگوار دارم و تربیتی که قبل تر توسط حاج آقا، شدیم.
به نام خدا
دومین مشکل من برای غذا دادن به یاس سادات با زبون روزه، ته مونده های غذاشه که سالمه ولی تحت هیچ شرایطی دیگه نمی خوردشون.
همینطور کاسه کاسه کاسه کاسه ... تو یخچال ردیف شدن و وقت افطار هم اصلا توان در خودم نمی بینم بخورمشون و الان دیگه واقعا ظرف کم آوردم و برنج سحری امروز رو تو شیرجوش پختم.
البته همین ته مونده های غذای یاس سادات که هیچ حساب و کتابی نداره، (یه بار یه غذا رو تا تهش میخوره و فرداش همون غذا رو دوتا قاشق می خوره و د فرار)؛ هم خطر اضافه وزن رو در غیر ماه رمضون ایجاد می کنه.
خلاصه اینطور. دلمم نمیاد بریزم بره ولی گاهی به اون مرحله می رسه و نصیب کفترها و بلبل خرماها که تو درخت موی حیاط لونه دارن، می شه.
به نام خدا
چند وقتی بود زندگیم رو مورچه ها داشتن می بردن تو لونه شون. تلفن و اسباب بازیهای یاس و جوراب همسر به دست در حرکت بودن و منم کلااافه یه دست دستمال یه دست پیس پیس می شستم و می کشتم. عذاب وجدان هم داشتم ولی خب چی کار می کردم؟
شبی که داداشم اینها برای افطار اینجا بودن، تو سینک که از مورچه سیاه شده بود رو که دید یه راه حل بهم گفت که با ناباوری دیدم واقعا اثر کرد.
اسپری بدن
راهکار بود. تو مسیری که تا لونه شون هست اسپری خوش بو کننده بدن رو زدم و دیگه دیگه دیگه اثری ازشون ندیدم. الان تقریبا یک هفته شده.
الکل داخل اسپری باعث میشه مواد بدن مورچه که روی زمین کشیده شده و مورچه های دیگه رو به لونه راهنمایی می کنه پاک بشه و گم بشن. همین. خونه تون هم خوشبو می شه.
پی نوشت:
به خدا موذی بودن! توی شرع هم دفع موذی رد نشده.
به نام خدا
"آآآآمممم" اسم رمز من و یاس سادات هست برای نشون دادن وقت غذا. هر جایی تو اتاق باشه چه سیر باشه چه گرسنه، متوجه میشه وقت غذاست. اگه سیر باشه که نزدیکم نمیاد اگر نه که خودشم آآآآم آآآآمممم گویان با دهن باز میاد به سمتم تا لقمه رو بگذارم داخل دهانش.
با همین آاااام تونستم یه بازی راه بندازم که وقتهایی که بدغذاست، غذاشو بخوره. می گفتم لقمه رو بگیر و می دادم دستش و اون می گفت آاااام و من دهانم رو باز می کردم و اون لقمه رو داخل دهانم می گذاشت و بعدی نوبت اون بود و به این شکل و با بازی غذا می خورد.
حالا الان وسط ماه رمضونی، وسط غذا خوردنش لقمه رو از دستم می گیره و آاااام می کنه و من با قدرت هرچه تمام تر دهنمو می بندم که نگذاره در دهانم. خوبه اینو یاد نگرفته سر موقعش حالمو بگیره.
پی نوشت:
دوتا دندون پایین داشت. یک دندون بالا. حالا بغل یکی بالا سرش زده بیرون و جای دوتا دندون نیش بغل اونها هم متورم شده. سه تا درد یعنی. البته تجربه ثابت کرده مرحله قبل از اینی که هنوز هیچی معلوم نیست، دردناکه و بی تابش می کنه.
خواستم بگم دلیل بی خواب اون شبش رو بلاخره درست حدس زدم. بلاخره بعد از 13 ماه و 16 روز که از بچه دار شدنم میگذره، تونستم یک مشکل دخترمو حدس بزنم و مثل آدم متمدن باهاش برخورد کنم و دلخور و عصبانی و داغون و کم آورده نشم.
به نام خدا
اینکه بخوای فکر کنی که دارم از اوضاع و احوال غر می زنم، برام دردناکه.
من صرفاً یک کاتبم. و یک تاریخ نویس. و نوشتن این اتفاقات هست که برام مهمه. وگرنه بعله خودم هم می دونم بی تابی ها و خستگی ها، می گذرن. و خاطرات را باید نوشت و ثبت کرد. برای خودم و برای یاس سادات. که چه روزهایی رو با هم سپری کردیم. که نیاد تو چشمهام نگاه کنه و از دوست نداشتنش برام بگه. یا از بی توجهی بهش. و بدونه هر سانتی که قد کشید. هر روزی که گذروند این مادر، باهاش بود. همراهش بود. وقتی درد می کشید. یا اعصاب نداشت. رهاش نکرد. در آغوش کشیدش تا حس نکنه تو این عالم تنها ترینه.
...
دخترها حتماً حتماً حتماً باید یک بار هم که شده، مادر بشن. باید دخترها و پسرها مادر و پدر بشن تا نسبت به مادر و پدرهاشون و نسبت به اطرافیانشون و نسبت به تمام آنچه که در تمام زندگی بهشون فکر می کردن ذهنشون باز بشه و به آرامش برسن.
...
به نام خدا
وقتی انقدر تو مغزت زد و خورد و اینهمه بگو مگوئه، وقتی اینهمه فکر و خیال می رن و میان و با هم دیگه تصادف می کنن، تنها راه نجات "نوشتن"ه. نوشتن.
نشستم نوشتم. همه شون رو. حالم که اصلاً بهتر نشد. فقط صحبت کردن با اون فرد خاص رو بیشتر نیاز پیدا کردم.
تو این اوضاع، متعادل بودن خیلی سخت می شه.
پی نوشت:
اگر از احوالات یاس سادات پرسیده باشید، خوبه. دیشب ساعت 3 خوابید و امروز هم 12 و نیم بیدار شد. باز کم غذا خورد ولی بی تابی نکرد و کلاً عادی بود. توی دهنش هم هیچ خبری نیست که نیست.
منم فردا شب افطاری مهمون دارم و امروز حسابی در تدارک بودم و فردا رو گذاشتم که اگر قرار شد پیش مادر همسر بریم یا همسر قرار شد مادرش رو ببره دکتر، مشکلی نداشته باشیم. فقط خرید جزئی و چیدن سفره مونده اینطوری. (مادر همسر خوردن زمین و دستشون حسابی آسیب دیده و ترک خورده و من امروز به جای خوابیدن تا لنگ ظهر، این بار با شنیدن این خبر از خواب پریدم و یاس سادات هم پشت بند من...)
به نام خدا
تقریباً هیچ رنگی وجود نداره که من ازش متنفر باشم. اگر؛ درست و به جا استفاده بشه و با رنگهای خوبی ترکیب بشه.
همین سبز لجنی پست پیش، رنگ بسیار شیک و عالی ای می شه اگر با لیمویی، کرم و یا طلایی ترکیب بشه. و ترکیب نمی شد و توی ذوق می زد خیلی.
به نام خدا
ماه رمضونتون مباااارکککک
پارسال خیلی بد بود
خدایا ممنون دوباره بهم اجازه ورود به این ماه رو دادی
به نام خدا
تو این محل، کلی از آدمهایی که هر روز تو کوچه و خیابون می بینمشون منو به خاطرات ده دوازده سال پیش می برن که اکثرا تلخ و حال به هم زن هستند.
مسجد، پاساژ، قنادی، شهروند، تره بار و ...
دیشب یکی دیگه شون رو دیدم و به همسر نشونش دادم. و فهمیدم که اون هم من رو شناخت اما به خانمش نشونم نداد.
با دیدنش تا صبح تو خاطرات بدی که باهاش داشتم غوطه خوردم و با وجود مهربانی های همسر، شب خوب نخوابیدم و صبح کسل بیدار شدم برای سحری.
برای خودم غصه خوردم و برای دختران دیگه ای مثل خودم. بعد آخرش به خودم گفتم نگران نباش، همونطور که آخرش برای تو خیلی خوب تموم شد، برای اونها هم میشه.
هعی...
به نام خدا
همسر یه شیفت مرخصی گرفت و یه مسافرت پر و پیمون رفتیم. عالی. یعنی جون گرفتیم ها.
الان تا فصل سه رو تحویل داده و برای تایید پرسشنامه معطل استادشه. خیلی خوشحالم براش که داره می جنبه. و این مسافرت هم به همون مناسبت بود. هم اون خستگیش در بره هم تلافی خونه نشین شدن تو روزهای آزادش برای ماها در بیاد.
یکی دوتا ماجرای باحال داشت این سفر. یکی آتیش گرفتن گاز سوئیت بود. یکی موندنمون تو خونه وسط جنگل و هیجانهای باحالش. اگه حال داشتم میام می نویسم.
فردا باید برم کارهای عقب مونده م رو انجام بدم. سبزی قرمه و آش ندارم برای ماه رمضان. اونها رو بخرم درست و راستش کنم و آماده بشیم برای این ماه عشق.
عین روزه اولی ها هم هیجان و ذوق دارم. پارسال به خاطر یاس نگرفتم. ولی امسال دیگه غذا خور شده و منم که به خودم خوب برسم مشکل حله انشاالله.
واااای. غنج زد دلم.
باورتون میشه عاشق سحری درست کردنم؟
دو سال اول زندگیمون صبحها تا 2 و 3 عصر می خوابیدم بعد نماز و عبادتها و بعد می رفتم آشپزخونه تا خود افطار سرم گرم بود به سحری پختن و افطار حاضر کردن، اصلا متوجه گرسنگی و طول زمان نمی شدم. به خاطر این برنامه ریزی، شب می تونستم 3_4 ساعت بخوابم.
پارسال هم تقریبا همین بود با این تفاوت که روزه نبودم. حالا امسال باید ببینیم خدا و یاس سادات چطوری باهامون راه میان.
پی نوشت:
الحمدلله رب العالمین
به نام خدا
تو روابط دوستهاییم که متاهل می شن یه چیزی برام مسجل شده. و به خودم هم نگاه می کنم میبینم منم همینطور بودم.
" دور دوستت رو برای یک سال بعد از عروس شدنش خط بکش"
از زندگیت براشون چیزی نگو، خوب و بد همسرت کم و زیاد همسرت و ...
یک سال میگذره، اون از تازگی و تازه عروس بودن، ناآگاهی از خصوصیات همسرش و زرق و برق اوایلش دور میشه، چند و چون و قلق زندگی دستش میاد و دوباره میشه دوست خودت.
سمانه هم داره عروس میشه به حمدالله و المنه. مثل صبا، مشاور اعظم تا پیش از عروسی بودم. احتمالا یواش یواش فاصله بگیره و مثل چندین مورد دیگه ای که سراغ دارم، یه سال دقیقا بعد از روز عروسی، برگرده به آغوشم.
در مورد صبا هم یکی دوبار تو مهمونی ها با همسرهامون حضور داشتیم و یه بار همسر من "فهرست سازی" رساله ش رو بهانه کرد و نیومد و من از اون روز بهش احسنت و آفرین گفتم بابت دیدگاهش در رابطه با "هرکی با دوست خودش و نه خانواده ها درگیر" موافق شدم. و نه تنها دیگه هیچ وقت ازش درخواست نکردم که بیاد، بلکه تو مهمونی ای که همسرهای بچه ها حضور دارن هم نرفتم و ازین به بعد نخواهم رفت.
ما فقط دوستها و همسرهامون رو خودمون انتخاب می کنیم. نه همسرهاشون مارو انتخاب کردن و نه ما اونها رو. پس به انتخابهامون احترام بگذاریم و عشق بورزیم.
پی نوشت:
از نیمه اردیبهشت می خواستم این پست رو بگذارم. اما انگار امشب وقتش بود.
به نام خدا
بابا امروز شیفت بود و با ما نبود.
یا صندوق می برن ایستگاه یا دونه دونه می رن برای رأی
به نام خدا
یاس سادات امروز یک سال و یک ماه یا به عبارتی 13 ماهه شد
انگشت فسقلی چند میلی متریش رو هم جوهری کرد و رای داد
3>
به نام خدا
نماز رو خوندیم و با نرجس و یاس سادات، ساعت 1 و ربع بود رفتیم این حوزه رای نزدیک خونه که عموی یاس سادات هم مشغول به کار بود.
صف طویل بسته بودن و دیدیم حق الناسه بریم پیش عمو. پس مثل بقیه موندیم تو صف. یاس سادات ولی آروم نمی گرفت و یه سره در رفت و آمد بود. منم رفتم دنبال یاس و یه آقای پیرهن آبی رو نشون کردم و حتی جلوی روی اون و نفر پشتیش گفتم ما پشت این آقا هستیم و رفتیم به گشت و گذار.
ساعت 2 و نیم نوبتمون شد و رفتیم سر جامون و اون دوتا آقا منکر شدن که جای ما هست. و گفتم من اگر بخوام حق بخورم خیلی راحت تر می تونستم و یک ساعت و ربع قبل با این بچه زیر تیغ آفتاب وای نمی ایستادم. با بی احترامی حرفهای خیلی بدی زد. خیلی بد. دلم شکست. خیلی.
چندتا آقا با بی حرمتی بیشتر ادا در آوردن که این خانم بچه بغلشه بذارید رای بده. ادا در می آوردن. دروعگوئانه باهام برخورد کردن.
گفتم خدا دید. و من نمی گذرم از اون آقایان. باشه روز گرمی که هیچ سایه ای نیست هیچ پناهی نداشته باشن.
فقط یک خانم اومد گفت اینها بعد از ما و توی صف بودن...
نه تنها اون آقا که 7-8 نفر بعد از اون آقا هم گذاشتیم رأی بدن و بلاخره یکی گفت بیاید جلوتر از من رأی بدید.
انسان باشیم وجداناً
به نام خدا
یاس سادات بعد از واکسن یک سالگی که شامل سرخک سرخجه و اوریون بود، بر طبق پیش بینی مسئول بهداشت و برخلاف تصور خودم چون قبلا رزوئلا گرفته بود، چند روزی بی تابی کرد و اعصااااااابمون رو شب و صبح خووووورد کرد بچم، مثل چسب بهم چسبیده بود و بی اشتها شده بود و تنش گرم بود و کلافه بود و کلافه مون کرده بود. یک روز در معاینه دهانش، متوجه شدم یکی از دندونهای بالایی داره در میاد و بعد یهو بدنش یه عالمه دونهای درشت ریخت بیرون. دکتر مهربونش گفت هیچ طوری نیست و فقط استامینوفن و صبوری.
با بدبختی؟! صبوری کردیم و دونها از بین رفت و نیش دندون در اومد و برای یاس سادات نون تست خریدیم و خامه و عسل رو با هم مخلوط کردیم و کوچولو کوچولو رو زیرپایی بززززرگ نویی که مخصوصش خریدم بهش دادم و خورد و کیف کرد و کیف کردمممم. یعنی صبحها از اعصاب خردی اینکه حالا بهش چی بدم بخوره ترجیح می دادم بیدار نشم، ولی دیگه دخترم بزرگ شده انگار.
هنوز چند روزی از این اتفاق مسعود نگذشته و آبریزش دندانش باز شروع شده و نوید یه فسقلی سفید دیگه تو دهانش رو میده و من هی آب و آب تر می شم وقتی نمی تونم غذا و کلا چیزی برای گرسنه نموندن براش پیدا کنم که میلش بهش بکشه...
هعی مادر جان...
لطفا قدر مادرهاتون رو بدونین...
به نام خدا
کارتینگ هم یک چیزی بود که خیلی قلقلکم می داد تجربه ش کنم و امروز بلاخره تجربه شد. 6 دقیقه رانندگی که عالی بود و بی نهایت باز دلم خواست.
نوبتی رفتیم که هر بار یکی فیلم بگیره و پیش یاس سادات باشه. اگه با هم بودیم رقابت بهتر بود. ولی هردوتامون تو 6 نفری که هم گروه بودیم اول شدیم. کلی خندیدیم.
به نام خدا
صبا عکس شیرینی های عیدشون رو گذاشته بود که فقط یکی دو ردیفش خورده شده بود. گفتیم بیار ما بخوریم گفت بیاید. بعد خودش یه برنامه اساسی گذاشت که سارا و منصوره و سمانه و من و یاس و نرجس هم باشیم و امیر و همسر نباشن و خلاصه اینکه 5 روز پیش دعوت شدیم خونه شون. گشنه و تشنه و هی زنگ زدیم نهارت حاضر باشه که ایل گرسنه دارن میان و ...
از اونهمه پله رفتیم بالا و هن و هون کنان زنگ زدیم و جیغ و سوت و کف و کاغذ رنگی و شمع و کیک ریخت تو نگاهم و صورتم و احساسم.
برام تولد گرفته بودن. سورپرایزی که فقط 5 روز قبل از تولدم می شد که سورپرایز باشه. و یه حس خوب ته ته وجودم لونه کنه.
صبح زود هم همسر یه راست از شیفت برام رفته بود وسایل تولد رو تهیه کرده بود و ساعت 9 صبح با قیافه خواب آلود برام تولد گرفت.
اینم یه مدلشه دیگه.
جالبه که تو هیچ کدوم از تولدها قیافه م تولدی نیست. :))
پی نوشت:
من الآن نمی دونم مامان و بابام چند سالشونه. یعنی باید بشمرم تا بدونم. از یه زمانی به بعد دیگه نشمردیم که چند سالشونه و فقط کیف تولد و جشن و بودنشون رو بردیم.
فکر کنم دیگه خودمم باید برم تو اون فاز. شمردن نداره که! الهی شکرت خدا که بهم اجازه دادی یک تولد دیگه بگیرم و تو این تولدم یک همسر خوووووب و یک دختر نازنین در کنار جمع خانواده عزیزم دارم. خدایا شکرررررررت. 3>