به نام خدا
داشتم بهش می گفتم که چقدر دلم می خواد باهاش تنهای تنها باشم.
گفت چیزی نمونده. خیلی زود تمام اطرافیان از دور و برت می رن و سالها با هم تنها می مونین.
دلم لرزید.
دلم ازین تصویر لرزید.
دلم خواست کنار هم باشیم اما اینهمه اعصاب خردی نباشه. اینهمه همه چی قاطی نباشه. باشیم و بگیم و بخندیم. مثل قدیما. کاش آدمها عوض نمی شدن. کاش دلخوری وجود نداشت. کاش انقدر سخت نمی گرفتیم. کاش یه گوش در بود یه گوش دروازه. کاش ثبت وقایع بد فقط چند ثانیه توی مغز صورت می گرفت و بعد ناخوداگاه فرت می شد.
می دونم آدمهایی هستن که این نعمتها رو دارن. فراموشی. دروازگی گوش. مهربان بودن. و اینها یعنی شدنیه. میشه که یک انسان عادی اینگونه باشه. پس پلیز عنایت کن خدای خوبم.
دلم می خواد کنار همه آدمها خوشحال زندگی کنم. و پر باشم از حسهای خوب و مثبت. پلیز گاد پلیز.
به نام خدا
خب خب خب
آخرین سورپرایز من فردا تموم میشه و یک سورپرایز می مونه از جانب همسر برای من که البته انقدر دلش کوچیکه جلو جلو بهم اعلام کرده قصد انجام چه کاری رو داره و من منتظر اتفاق هیجان انگیز و سورپرایز شدن نیستم. خودمم باید برم برای خودم بخرم ظاهرا.
کیک پر ملات اساسی رو هم جلوی روش درست کردم. کیک شکلاتی پر از گردو و آناناس و موز. و یه عااااااالمه شکلات آبکرده و کمی خامه.
فقط دو سه تا توت فرنگی می خوام برای تزئین. ملس بودن توت فرنگی قند شکلات رو تنظیم می کنه. اگه فردا گیر بیارم. اگه نه هم باز وسیله برای تزئین هست. یه چی دیگه ...
و دیگر اینکه فردا خوشگذرونی با مامان همسر، با ماست. تو هفته هرکی هر وقت دلش بخواد این وظیفه رو به عهده میگیره و خلاصه کلی خوبه. الهی شکر که مامان همچین پسرهایی داره.
فکر می کردم دلم بخواد سالگرد ازدواجمون تنها باشیم و تنهایی بریم سینما. ولی یاس سادات خیلی وابسته شده نمیشه. دیگه گفتم با مامان همسر دور هم باشیم. هوووم.
☺
به نام خدا
امروز که شهادت موسی بن جعفر علیه السلام بود، همون اول صبح برای ما کلیدی ازشون رسید جهت گشایش. نه از اون کلیدهای باز نشوی بعضی ها.
خلاصه که منتظریم و از امروز چشم به راهیمون آغاز شد. تا ببینیم خدای بزرگ چی عنایت و صلاحش باشه.
ولی نکته مهم مهم ماجرا امید داشتنه. نه ازون امیدهایی که نا امید کردن.
این پست اصلا سیاسی نیست فقط کلیدواژه های مشترکی دارند.
به نام خدا
بسم الله الرحمن الرحیم ماه عشق من.
ماه پر مناسبت زندگانی من.
ماه من.
پی نوشت:
الان می دونم که بعد از زایمان اون حالهای بد اسمش افسردگی بعد از زایمان بوده. و بدترین اردیبهشت زندگانیم، اردیبهشت پارسال بود.
اردیبهشت استیصال. درماندگی. غم و درد و غصه و اشک.
اما امروز عالی م.
امروز به دیدار دوست خوب اردیبهشتیم رفتم و خوش گذرونی کردیم.
تجربه همسرو گذاشتن خونه و رفتن. به خاطر رساله ش البته.
و تجربهای دوتایی تنهایی با یاس. البته بابای خودم تا دم خونه رسونده بودنمون.
به نام خدا
یه زمانی بود یه عالمه عکس خوراکی و تزئینشون رو می دیدم و ایده می گرفتم. حاااال می کردم. ذوق می کردم. خوراکی یا هر چیز دیگه.
ولی حالا همه چیز به طرز حال بد کنی رقابتی شده. رقابتی که براش هیییییییچ پایانی وجود نداره. در هر بخش که بخوای فکرش رو بکنی.
کاش می شد رفت یه سیاره دیگه برای خودت باشی و کیف کنی. واقعا من تو اون تسته این برام خیلی عالی بود. یه جا برم که هیچ بنی بشری نباشه. من باشم و همسر و یاس و مامان بابا و نرجس و محمد. همین. واقعا همین.
بیزارم از فضای مجازی و فازی که درست کرده تو اجتماع... نخوای دنبالشم بری، اون دنبالت میاد. چنگ میندازه به خرخره ت و ول کن معامله هم نیست.
هووووم.
به نام خدا
به حمدالله والمنه تولدهای یاس سادات به بهترین شکل ممکن برگزار شد. و یه آخییییییش کشدار گفتیم. حالا راحت ادامه می دیم مناسبتهای دیگه رو.
انقدر هم خوراکی جات تولدی خوردیم بریدم. و شاید هفته دیگه اون برنامه م رو اجرا نکنم و دنبال یه اجرای دلنشین تر باشم. فعلا خیلی سیرم و نمیشه روم حساب کرد. پدر کیلو کالری رو در آوردم تو این دو روز یعنی.
برای هفته دیگه دنبال یه ایده خوبم. می دونم که خدا کمک می کنه. مثل همیشه و بهترین حالت پیش میاد. چه خوراکی چه اجرا.
فعلا هنوز دل دل می کنم همسر نیاد وبلاگم. انگار اونم بیکاره وسط اینهمه گرفتاری.
هووووف
به نام خدا
به لطف رساله همسر که فایلهاش رو می گذاره رو تلویزیون و تایپ می کنه و ما ساعتها تلویزیون نداریم، چند شبیه با یاس سادات زود می خوابیم. برای همین الان یک ساعتی هست بیدار شدم و دارم دل دل می کنم و برنامه ریزی که از کجا و با چه کارهایی، این روز هیجان انگیز رو شروع کنم. دل دل می کنم ساعت بگذره و مشغول بدو بدو بشم. خدا کمک کنه.
پی نوشت:
بر حسب یک اتفاق ساده همسر یه لباس صورتی خیلی شیک و خوشگل خرید و این شد که تیپ روز مهمونی فامیل همسر از بنفش به صورتی تغییر حالت داد. بعد هم یکی از برادرهای همسر که بچه های پرانرژی دارن عازم سفر هستن و تو تولد شرکت نمی کنن. و دیگه اینکه دلم می خواد مامان همسر رو تو مهمونی خونه دعوت کنم ولی دو دلم. میگذارم ببینم چی پیش میاد.
به نام خدا
دو گروهی که خیلی تمایلی به دیدار باهاشون نداشتم اومدن و اتفاقاااااا خیلی هم خوب بود و خیلی هم خوش گذشت. عالی.
فقط تنها چیزی که موند، تو قیافه بودن یه نفر بود که مشکل از اونه نه ما. والا.
به نام خدا
خب، جشن تولد داخل خونه یه روز افتاد جلوتر. یعنی شب تولد یاس سادات. همون موقعی که دردهام شروع شده بود و می گرفت و ول می کرد. اون موقع هر 10 دقیقه 30 ثانیه شده بود و وقت درد، نفسم رو حبس می کرد.
تو کلاس زایمان گفته بود دردهاتون که شروع شد برید بگردید. از قنادی شروع کردیم و یه عالمه شیرینی تر گرفتیم بخوریم (که نخوردم و نصیب همسر شد) بعد کلی قدم زدیم و بعد همسر رفت گوشیش رو درست کنه و من هم تو ماشین حالم معنوی بود و اشک می ریختم و دعا می کردم.
اقای مغازه دار روبرویی کاملا حواسش به من بود که چمه دارم گریه می کنم. بعدش رفتیم خونه مامان اینهای همسر که همه اونجا بودن. به همسر گوشزد کرده بودم کسی مطلع نشه. چون معلوم نبود چقدر طول بکشه.
وقتی مامان همسر باهام حرف می زدن و همزمان دردم شروع می شد و منتظر جواب ازم بودن، لبخند احمقانه می زدم و ایشون با تعجب نگاهم می کردن. درد که می رفت جوابشونو می دادم.
اره خلاصه، اون شب قرار شد جشن خونگیمون رو برگزار کنیم و فردا شبش جشن خارج از خونه رو.
امشب کارت دست ساز جشن خارج از خونه رو به خانواده همسر تقدیم کردم و بسیار هیجان زده هستم و دلم می خواد زودتر کارها شروع بشه. یکشنبه بشه و من مشغول کارهام بشم. هووووم. 😊
به نام خدا
ثانیه های یاس رو با نوشتن این رساله داری از دست میدی...
به نام خدا
آقا، یکی از اقوام همسر، رشته تحصیلیش "نقشه برداری" بوده در مقطع ارشد. بعد نظام مهندسی هم داره و فعلاً خانه دار هست و مشغولیت خارج از خونه نداره. هر از گاهی هم از زبان دخترش می شنویم که با افتخار می گه:
" مامان ِمن نقشه بردااااره"
و ما هم می خندیم...
امروز که حسابی مشغول هنرنمایی برای تولد یاس سادات بودم، دیدم لوگوی یکی از پروژه های دانشگاهی رو دارم روی مقوا اجرا می کنم. پروژه نهایی ترم آخر. بعد یاد اون دختر فامیل افتادم. یاس سادات رو بغل کردم و بهش نشون دادم چیا درست کردم. بعد تو گوشش گفتم :
"مامان اینها رو می بینی؟ اینها از تحصیلاتم نشأت گرفته. من یک گرافیستم. مامان شما یک گرافیسته. حتی وقتی داره آشپزی می کنه. یا کیک می پزه. یا لباسات رو برای مهمونی حاضر می کنه. یا اینطوری کاردستی درست می کنه برای تولدت."
و باز برای ده ها هزارمین؟!؟! بار به رشته تحصیلیم افتخار کردم. به اینکه رشته ای خوندم که تو رگ و ریشه زندگیم جریان داره. و من همچنان گرافیستم. حتی اگر بابتش پولی دریافت نکنم.
پی نوشت:
تزئینات تولد هم تموم شد.
لحظه شماری می کنم برای سه شنبه هفته دیگه.
برای برق چشم بابا. افتخار کردن مامان. لذت بردن ماماجون و تشویقهای محمد. و نرجس هم که مشاور اعظم است. اگه همسر بود اول به اون نشون می دادم. ولی نیست و طبق معمول نرجس جایگزین.
و فردا.
روز بابا شدن بابا. البته برای همسر دومین ساله. پارسال هم روز پدر، پدر شده بود. و یاس سادات 3 روزه بود و برای زردی بستری شد و من تا سه روز اشک ریختم...
به نام خدا
رامبد یه برنامه رفت در مورد دهه 70ی ها که چقدر گل و خوبن و چقدر زشته این حرف که بگن دهه 70ی ها فلان و دهه 90ی ها بهمان.
من تا اون موقع کمتر از این چیزها حرف می زدم ولی از بعد اون قسمت اصلاً به قصد، خیلی بیشتر دارم استفاده می کنم. مثل اینکه دهه 90 ی ها پول دوستن.
حالا، دهه هفتادی ها، حسابی دارن من رو به شگفتی وا می دارن. و من خیلی دارم از خودم شگفت زده تر، می شم که می تونم ازشون تعریف کنم و بهشون اعتماد کنم!!!
همین سارا.
کی مثل سارا می تونست پا به پای من اینهمه راه بیاد و یاس داری کنه و تو انتخابها کمکم کنه و هی نگه "خودت چی می گی؟" یا بگه "هر چی خودت بگی".
قشنگ عین آدم نظر می ده و چه نظرات خوبی هم می ده. همه در راستای ذوق و سلیقه خودم. و حتی بعضی مواقع خلاف نظرم و خیلی خوب می تونه متقاعدم کنه.
الآن برای لباس، کاملاً دارم با نظر اون پیش می رم. دو سه تا تز داده که خیلی عالی بوده. می شه روش حساب کرد.
بعد از اون طرف، احسان. سلمان. صالح. امین.
یعنی دلم می خواست یک شرکت داشتم، می دادم دست این جانوارن دهه 70ی تا ببرنش جلو.
دانش آنچنانی ای ندارن، ولی حل مسئله شون، شایدم خلاقیتشون، عــــــــالیه.
دارم ازشون تعریف می کنم! و این عجیبه. خیلی عجیبه.
به نام خدا
دیشب ساعت 2 شب، گفته بود چقدر خوبه ما با هم خوب شدیم. منظورش"دوست شدن" بود. من به مسخره گفتم "من هنوزم باهاتون بدم".
و امشب من هم به این فکر می کنم که کاش زودتر با هم دوست تر شده بودیم.
کار کردنش، نظراتش، رفتارش، قاطی کردن خودش در ماجرایی که ازش هیچ انتظاری نیست، چقدر برای من خوبه. کاش زودتر دوست تر شده بودیم. کاش اون جمعه لعنتی ِ آخر، اونها پیشم بودن. کاش اونهمه وقت که اونهمه تنهایی کشیدم باهام بودن. کاش اونهمه دست تنهایی نبود.
حتی وقتی گفتم برای شما در حد آش می تونم در خدمتتون باشم، هم خیلـــــــــــــــی یا اشتیاق پذیرفت و گفت "هدف با هم بودنه".
حتی داشت برنامه ادامه زندگیش رو با اسباب کشی ما تنظیم می کرد. برید فلان جا من هم میام. برید بهمان جا من هم میام.
سارا. این موجود دوست داشتنی. کاش خدا برات بهترینها رو مقدر کنه.
صبا. این خنگ و خل و مشنگ دوست داشتنی. الهی که خوشبخت و عاقبت به خیر بشی.
پی نوشت:
یعنی حســـــــابی در حال تدارک هستیم ها. بیشتر این چیزهاش خوبه. وگرنه تولد هم مثل عروسی دو سه ساعته و بعد تمام. این تدارکاتش خیلی داره خوش می گذره. کار دستی و دوخت و دوز.
به نام خدا
داریم به نتایج خوبی می رسیم. دست دوست جونم درد نکنه برا راهنماییش.
فردا همسر بره سر کار چقدر کار دارم با یاس سادات با هم باید انجام بدیم. کاش بارونی نباشه.
چقدر هم هولم. همیشه همین بوده. از یک ماه قبل به تکاپو می افتم. از دو هفته قبل هم همه چیز حاضره. :)
خلاصه که اینطور.
پی نوشت:
یکی از فانتزی های من داشتن "سه تا" دختره. بعد ازین دختر مسئولیت پذیرها که میشه روشون حساب کرد باشن. بعد در خونه رو باز کنم صداشون کنم "دخترا! کجایین؟".
با اونها چهارتایی برای بابا جشن گرفتن خیلی حال میده. به همسر میاد سه تا دختر داشته باشه. باید دید آیا صلاح خدا هم همین هست؟ :) فکر کردن بهش هم لذت بخشه.