به نام خدا
طی یک اتفاق خیلی خیلی یهوئکی ما امروز بهمون خیلیییییی خوش گذشت. پیش کسایی که فکرشم نمی کردیم بشه باهاشون خوش گذروند.
خلاصه که عیدمون به حمدالله خیلی خوب تموم شد. هوراااا.
به نام خدا
طی یک اتفاق خیلی خیلی یهوئکی ما امروز بهمون خیلیییییی خوش گذشت. پیش کسایی که فکرشم نمی کردیم بشه باهاشون خوش گذروند.
خلاصه که عیدمون به حمدالله خیلی خوب تموم شد. هوراااا.
به نام خدا
برنامه ریزی رو برای تولد، با همسر و خانواده هماهنگ کردم.
چیزهای تزئینی که مد نظرم هست اگر بچه ها باشن، نمی تونم اجرا کنم. قرار شد خانواده من که تعدادشون کمتر هست و می تونم آنچه دلم می خواد رو اجرا کنم، روز تولد تو خونه مون پذیرایی بشن. خانواه همسر هم خارج از خونه پذیرایی خواهند شد. فعلاً که بهشون گفتم تولد نمی گیرم. تا ببینیم چی می شه.
نکته مهم، "چیزی که دلم می خواد" هست. چون تولد یک سالگی صرفاً تولد مامان و باباست. از سال دیگه هر چی خانم خانمها اراده بفرمایند رو باید پیش بریم. همۀ همه هم با قید "انشاءالله" غلیظ.
یه انشاء الله دیگه هم اینکه از 22 فروردین تا 12 اردیبهشت به مدت 4 هفته هر سه شنبه، ما در خانۀ مان جشن داریم. انشااااااااااااااااالله.
پی نوشت:
روحیه من اینطوریه.
برای شاد کردنش، برای سورپرایز کردنش، لحظه شماری می کنم و برام مهم نیست چقدر خرجش بشه. حتی اگر همه پس اندازم خرج بشه.
حالا اکثراً وبلاگم رو می خونه. امیدوارم تا پایان سورپرایزها به اینجا سر نزنه.
یا اگر سر زد به روم نیاره. :)
به نام خدا
هشت فروردین پارسال، یاس سادات یواش یواش داشت ابراز وجود می کرد برای به دنیا اومدن.
قرار بود اردیبهشتی باشه. اما رعایت حال منو کرد که سالگرد ازدواج و تولدم در سایه ی تولدش محو نشه. و من تقریبا از روزی که سونوگرافی زمان تقریبی زایمان رو بهم داد، به خاطر سیادتش و رگ و ریشه ای که به ایشون منتصب هستند، مطمئن بودم شب میلاد امام جواد به دنیا میاد. دو هفته زودتر از پیش بینی ها. جاری بچه دار می گفت نه بابا دیگه دو هفته جلو نمی افته. ولی شد آنچه باید می شد و من خوششششبخت عالم شدم با به دنیا اومدن نازنینم.
وای که چقدر زود گذشت و تو چقدرررر تند تند پروبال گرفتی. ازون جوجه کوچولوی نحیف تبدیل به یاس ساداتی شدی که به راحتی کل اتاق رو با قدمهاش طی می کنه. وزن گرفتی. آغووووو گفتی. لپ آوردی. از سد واکسنها به سلامت عبور کردی. سایز پوشکهات رو یکی یکی افزایش دادی. لباسهای 000 برات کوچیک شدن. گردن گرفتی. اجسام رو با دستهات گرفتی. نشستی. سینه خیز رفتی. به غذاهای زمینی یواش یواش عادت کردی. مامااااان گفتی. باباییی گفتی. امی گفتی. چهاردست و پا رفتی. با گرفتن در و دیوار بلند شدی و ایستادی و با کمک اونها راه رفتی. دندون در آوردی. یک انگشت مامان رو گرفتی و راه رفتی و بعد... به تنهایی روی این زمین پر حادثه قدم زدی... و وارد یک دنیای دیگه شدی.
آخ یاس سادات که چقدر دل دادم و دل گرفتم ازت تو این یک سال. چه لبخندها بهم زدی و از لذت سرشارم کردی. چقدر احساس خوب باهات داشتم یاس من... چرا انقدر بغض دارم... چرا ؟
هووووووف...
به نام خدا
بیست روز تا تولد یاس سادات باقی مونده. در نبرد شدید خیر و شر هستم. برای انجام دادن یا ندادن همه چیز:
یکی اینکه: مهمونی ای که هم خانواده خودم باشن هم خانواده همسر یا یه جشن خودمون مثل همه تولدهای دیگه مون. و دیگری: برم تو فاز تم و این جینگول بازی های الانی که خیلی هم خارجکیه یا اون مدل سنتی کاغذ کشی و کیک و کارهای ساده و خاطره انگیز قدیم.
حالا؛ امشب کل خانواده همسر شام مهمونمون بودن و خیلی بهم به خاطر وجود بچه ها فشار اومد. خیلی. ولی ازون طرف نمی تونم این لطفی که خدا برای یاس سادات قرار داده رو ازش بگیرم و بهش بی توجه باشم. اونم تو این دوره زمونه. داشتن پسر عمو و دختر عموهای زیاد. یعنی توان جسمیم خیلی پایینه وگرنه از خدامه. نمی دونم چی کار کنم. الان که خیلی خسته م. خیلی.
ولی حالا کلا داشتم تو تم ها نگاه می کردم. چیز چشم گیری به نظرم نرسید. من عاشق رنگین کمانم که اینو چند وقت پیش هم دختر دایی و هم دختر عموش استفاده کردن و این گزینه پرید. هرچند همین رنگین کمان رو اگر من بخوام کار کنم قطعا متفاوت با مال اون دوتا میشه. ولی کلا بیخیالش شدم.
رفتم تو فکر یاسی و سفید و المان "یاس".
کلا رنگ بنفش رنگ خیلی مورد علاقه ای برام نیست اما می تونم باهاش جوری برخورد کنم که دوستش داشته باشم.
کارهای تزئینی رو می تونم کم کم از الان انجام بدم تا اون موقع اذیت نشم. اما پذیرایی های دیگه چی؟؟؟ خیلی خسته م. خیلی...
اصلا آدم تو خستگی هیچ تصمیمی نباید بگیره. هیچ تصمیمی. اه آخه من چقدر خسته م. خیلیییییییی.
:))))))))))))))))))))))))))))))
خنده تلخ من از گریه غم انگیز تر است.
خسته م. خسته.
به نام خدا
ای بابا.
چهارم عید هم گذشت من هنوز نیومده بودم پیام تبریک بگذارم.
سلاااام.
عیدتون میااارک.
انشاالله سال خیلییییی خوبی داشته باشید.
پی نوشت:
یاس سادات از روز اول فروردین شدیدا مریض شد. سرفه و آبریزش بینی و تب و الان بعد از چهار روز درررد هنگام سرفه و بی حاااالی.
اشتباهم این بود که فکر می کردم دکتر نیست. ولی امروز که دیگه حالش خیلی بد شد و جمعه هم بود تو بیمارستان، متخصص اطفال پیدا کردیم. کلی دارو نوشت بلکم سر حال بیاد بچم. همین فعلا.
به نام خدا
آرزوی مجردیم این بود که از چند روز به عید دیگه کار نداشته باشم و با همسر بریم تفریح.
خدا لطف کرد و امسال هم موفق شدیم این کار رو انجام بدیم.
تا این حد که امشب تا ساعت 11 و نیم عروسی بودیم. عروسی دوست کاردانیم که از سوال و جوابهای امسال که " چرا شوهر نمیکنی؟" جست و فرار کرد و راحت شد.
عروسی تو یکی از مراکز غم انگیز شهر بود، که شور و شعف عید و زندگی، غمش رو پنهان کرده بود...
به نام خدا
نگران مامان جونم. خیلی...
کلی نذر و نیاز کردم...
به نام خدا
سال تحویل همسر نداریم.
الهی سایه ش بالا سرم حفظ باشه، حالا یه روز تو تقویم هم نبود عیب نداره. مهم اینه، جایی هست که برای ما خیرش حتما خواهد رسید. حتما.
سال تحویل بی همسر دیگه سفره نمی خواست. ولی دلم راضی نشد. اولین سال تحویل و سفره هفت سین یاس سادات بود. به خاطر اون پهن کردم که حداقل فرداش با هم عکس بگیریم.
سبزه و ماهی نخریدم. ماهی که از آکواریوم بر میدارم. از این گوپی آبی خوشگلها. سبزه هم بعد سال تحویل یه کوچولوشو اگه گیر آوردم میگذارم صرفا برای عکس.
دخترمم دقیقا یک ماه داره تا یک سالگی. یازده ماهه شد و آزااااد برای خورد و خوراک. من که آزاد بودم، حالا از لحاظ روانی هم آزاد شدم.
به نام خدا
خدای خوبم میشه لطفاً دست پر مهرتون رو از روی دگمه delete بردارید؟
نوع بشر تا پایان 95 منقرض میشه با این اوصاف.
به نام خدا
خیلی ناگهانی، اتفاق افتاد. براش خیلی تمرین کرده بودیم ولی هیچ فکر نمی کردم، اینطوری یهو بهم نشون بده...
و تمام مدت فکر می کردم، اگر یک روز اولین نفری باشه که به یه سیاره دیگه پا می گذاره. یا با قدمهاش یک اولین دیگه مثل اولین "آرمسترانگ" انجام میده، آغازش از این زمان و در این مکان بوده.
در یک هفته به یازده ماهگی. مورخ 23 اسفند 95، وسط خونه تکونی مامان.
***
خونه خودمون به سمت مبل هدایتش کردم. به جای سه قدم همیشگی که خودش بر می داشت، 5 قدم برداشت. داشتم از ذوق می مردم.
خونه مامان اینها اومدم بهشون نشون بدم. به سمت مبل هدایتش کردم. رفت. ولی یهو جهتش رو عوض کرد. رفت و رفت و رفت و رفت. و من شکه بودم. و باز تکرار کرد و همچنان ادامه می ده و دلش جرئت پیدا کرده و هی به خودش تمرین بیشتری می ده.
درست یک ماه و یک روز از اولین دندونش می گذره.
برای دندونش جشن نگرفتم. برای اولین قدم زدنهاش چی کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟
پی نوشت:
واقعاً وصف ناپذیره حالم با دیدن این موفقیت.
و چه زیباست این جمله که حق مطلب رو ادا می کنه وقتی براش با آواز بعد از هر در آغوش گرفتن می خونم:
"آفرین بر کوشش ارزنده ات "
الحمدلله الحمدلله الحمدلله...
به نام خدا
امروز با بچه ها، جشن گرفتیم پایان روزهای کاری رو. اونها از دانشگاه و کار و بار اومده بودن منم فارغ از خونه تکونی.
لنگ ظهر رفتیم بیرون گردش. همسر من تأکید کرده بود سرو ته گشت و گزار رو تا قبل ساعت 2 هم بیارید و بیاید خونه که خطرناک نشه اوضاع. وقتی برگشتیم، برای نهار صبای دیوانه هم بهمون پیوست و غروب هم سمانه رسید. دورمون حسابی شلوغ شد و آخرین دیدار احتمالی سال 95 مون برگزار شد.
همسر صبا خیلی علاقه داره با ما رفت و آمد کنه، همسر من هم خیلی خیلی مخالف روابط خانوادگی، در روابط دوستی هست. ولی از همسر صبا خوشش اومده بود. نمی دونم حالا چطوری بشه. من برام هیچ فرقی نمی کنه.
به نام خدا
من فکر می کردم چهارشنبه سوری چهارشنبه ست. بعد فهمیدم نخیر سه شنبه ست. حالا خداروشکر روز کار همسره و دردسر، خارج روز شیفت سرکار رفتن رو نداریم. (روز کار شهدای آتش نشان پلاسکو هم بود، اگر بودن... )
مرتضی، همون دوست همسر که تو روابط عمومیه، امسال داره به شدت و بی رودروایسی عمل می کنه. عکسهای شفاف شفاف از سوخته ها و آسیب دیده های حوادث چهارشنبه سوری می گذاره تو اینستاگرامش، بیا و ببین. من فقط نمیدونم چطوری فرار کنم از پستهاش، فعلا.
خلاصه هر کسی هر طوری که از دستش بر میاد داره کار می کنه.
منم می خوام یه غذای خوشمزه بپزم و یاس سادات رو بشونم سرش که یادش بره چهارشنبه سوری هم هست، بشینیم با هم کارتون ببینیم. نره تو خیابون تو این اوضاع. بعد باباش از چشم من، مادر خونه ببینه.
برام پیام نوشت"زن و شوهری خوب رسانه ای شدین! "
:))
به نام خدا
اصل کار تموم شد. الهی شکر.
حمام و دستشویی و خرده ریزها مونده.
آخیش.
به نام خدا
آقا از من به شما نصیحت.
برای جاهای چرب آشپزخونه از "سیف کرمی" استفاده کنین.
من البته از سیم ظرفشویی هم استفاده کردم.
واقعا معرکه بود.
به نام خدا
میدونی...
آدم وقتی ازدواج می کنه، تو شب عروسیش، درسته که وارد خونه ای میشه که دوستش داره، قراره با کسی زندگی کنه که عاشقشه، اما یه دلتنگی هست برای روزها و شبهای خونه بابا. غذاهای مامان. تو سروکله زدن های خواهرانه و برادرانه. و بی مسئولیتی حتی و بی دغدغه بودن که هرچقدر هم بگید بابا فردا بر می گردی، دیگه مثل قبل بر نمی گردی. دیگه بانو و مسئول یه زندگی دیگه هستی و یه مهمون برای خونه مامان و بابا.
امشب یه جوریم.
انگار صبا خواهرم بوده.
من اولش اینطوری نبودم، وقتی اون شب گریه کرد و بهم اینو گفت یه همچین حسی بهش پیدا کردم و دلم خواست تا لحظه آخر باهاش باشم و اون هم.
سپردیمش به شوهر جان و اومدیم.
ولی همش برای صبرش در برابر مادرشوهرش دعا کردم.
صبا هم عروس شد و رفت و من خیلی دلم برای خل و چل بازی هاش تنگ میشه. میدونم دوباره بر میگرده به حالت قبل ولی خب یه زمانی میبره این ماجرا. آخی... نرجس حالا امشب حال سارا رو خوب می فهمه. یادمه شب عروسیم نرجس از زور ناراحتی عصبانی بود. بابا هم. مامان دست به دستمون کرد و راهیمون کرد رفتیم.
و من وقتی تو ماشین نشستم تا به سرزمین دور بریم، تازه بغض کردم. ولی همسر انقدر مسخره بازی در آورد که حالم برگشت و دیگه ی دیگه حال بد پیدا نکردم.