به نام خدا
دیدن این فیلم، شاید یکی از وقایع مهم زندگیم باشه.
آدم خوبه خودش رو بشناسه و بدونه توی وجودش چه خبره. تمام آنچه در مورد خودش می دونه رو بتونه تجزیه تحلیل کنه و بدونه با هر کاری که داره انجام می ده دقیقاً تو وجودش چه اتفاقی می افته.
یک اعتراف بسیار بسیار مهم بسیار بسیار تلخ:
روزها و ماههای قبل از عروسیمون رو به تنهایی سپری کردم. یعنی جز من و همسر و مامان و بابا برای کارهای بخش وظایف عروس(که برادرهای همسر بیش از تصور و توقعمون کارهای بخش داماد رو انجام دادن)، و محمد و خانمش و نرجس برای احساس پراکنی، کسی نبود کمک به حالم باشه.
بعد از خرید و جابه جایی، چیدن و کارهای داخلی خونه رو مثل فیلم Up خیلی خاص با همسر انجام دادیم و (این البته حسادت خیلی ها رو هم برانگیخت)، ولی یه احساس بد "بی کسی" برای من باقی گذاشت که هر چی گفتم "خدا کس بی کسونه"، باز دلم جیغ جیغ و دست دست و سوت سوت و عروس بودن برای یک جمع رو می خواست. و هیچ وقت آخرین جمعه خونه مامان رو فراموش نمی کنم که چقدر گریه کردم...
و من تا مدتها تا روز عروسیم و تا داخل آرایشگاه و آتلیه که "عروس" خطاب شدم، احساس عروس بودن بهم دست نداد. و اون موقع بود که یواش یواش داشت سرزمین "دوستی" و "فامیل"م فرو می ریخت. و بعد از اون همیشه یه غمی ته دلم بود. شاید توقعم زیاد بود. ولی ... گذشت.
حالا برای روزهای بعد از زایمانم که فکر می کنم "وای کلی مهمون داریم!"، به خودم نهیب می زنم "آیا واقعاً کلی مهمون داریم؟؟؟؟"
***
این روزها، خیلی دلم می خواد دور و برم شلوغ باشه. دوست دارم بیان و هی به دید خریدار من و نی نی رو نگاه کنن. قربونش برن. قربونم برن.
این اتفاق بعد از دیدن اون فیلم افتاد. دلم خواست سرزمین نابود شده دوستیم رو دوباره احیاء کنم تا حالم از خیلی جهات بهتر بشه. و وقتی تصمیم گرفتم، خدا دست به کار شد. و خیلی برام جالبه کار خدا. خیلی. خیلی. خیلی.
یهو یه بعد از ظهر در ساعت خیلی بدی که امکان نداشت تلفن رو جواب بدم، یکی از بچه های دورۀ کاردانی تماس گرفت. و گفت دل تنگمه و گفتم دارم نی نی دار می شم. و چقدر ذوق کرد. و گفت به بچه ها می گم و میایم. و بعد از اون تماس من هم کوتاه اومدم، و با کسی که دوستم داشت و دوستش داشتم اما در یکی از مهمترین زمانهایی که می تونست نقش"دوست" رو بازی کنه، دستم رو نگرفته بود رو وارد بازی کردم. و باهاش تماس گرفتم و انگار نه انگار که ازش چیزی به دلمه. و بعدش حالم بهتر شد. و بعد از اون، دوست دوران راهنماییم که هنوز بسیار صمیمی هستیم ولی دور، تماس گرفت که تهرانم و می خوام ببینمت. و برای نی نی یه عالمه محصولات بهداشتی آورد. و گفت وقتی به دنیا اومد جایزه اصلیش رو میارم.
و صبا و سارا و منصوره با اونهمه انرژی مثبت و پاک و خالص جوونشون اومدن و کلی بهم انرژی دادن. و با یه اسمس معمولی هم دوباره یه عالمه روح بهم تزریق می کنن و شادم می کنن. و ما آدمهای کوچولو چقدر به هم نیاز داریم...
و ما آدمهای کوچولو چقدر به هم نیاز داریم تا خوب باشیم و سر حال و ریفرش.
کاش کاش کاش وقتی که وقتش هست، دستی که به سمتمون دراز شده رو بفهمیم باید بگیریم، و بگیریم و مانع بشیم یه سرزمین دیگه از یه جنس دیگه خراب بشه...