آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

۳۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

به نام خدا
یک ماه پیش، یه حریق رفتن، وقتی کار تموم شد و تمام دستگاه تنفسی و همچی رو در آورده بودن و شلنگ جمع می کردن، یهو با یه انبوه آتیش دیگه خارج از محیط عملیاتشون مواجه می شن. اینها هم فقط می دوئن آتیش رو جمع کنن و تو اون مکان بالشتها و رختخوابهای الیاف مصنوعی هم آتیش گرفته بوده و دود ناشی از اون، پدرشون رو در میاره تا بلاخره خاموش می شه.
تا آخر شب نفس که می کشیدن، از بینی ها و ته حلقشون دوده می اومده. خلاصه اون حریق می گذره، شانس همسر، یه حریق خودروی بد دیگه هم می رن و باز در معرض دود قرار می گیره و از اون موقع دیگه حسابی ریه اش درگیر می شه و مدام سرفه، و تست تنفسی افتضاح، و ارجاع به متخصص ریه.
کلی گشتیم و فکر کردیم که برای این تخصص باید پیش چه پزشکی بریم؟ گوش و حلق و بینی یا چی؟
دیگه در تحقیقاتمون متوجه شدیم، متخصصان داخلی، فوق تخصص ریه می گیرن.
دکتر خوبی هم پیدا کردیم و امروز همسر رفت و چقدر از تجهیزاتش تعریف کرد و با کلاس بودنش و ...
چندتا اسپری تجویز می کنه و وقتی نسخه اش رو دست همسر می داده، به پاش بلند شده و دست داده. 
همسر می گه به خاطر آتش نشان بودنم احترام گذاشته.



اینکه می گن، هرچی درخت پربار تر، افتاده تر، راسته ها!




اون وقت اون پزشک عمومی خاص...

پی نوشت:
1- چند روز پیش یکی از آتش نشانان زاهدان، با دادن فِیسش به یه مصدوم، خودش دچار عارضه تنفسی و تو بیمارستان بستری شد. 

2- ماجرای سانچی که پیش اومد، همسر می گفت همون اول، با موج انفجار و بعد با دود خفه شدن. نمی دونین این دوتا چه کوفتی هستن...

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۲۷
مریم صاد

به نام خدا

اوایل که شروع کرده بودم، دوتا حرکت بود که خیلی دوستشون داشتم و همیشه با حسرت به بچه های پیشرفته نگاه می کردم که انجامش می دادن. یکی به خاطر قوی بودن عضلات شکم و دیگری به خاطر انعطاف شدیدشون.

اصلا ذهنم رو کرم مانند بودن بچه ها درگیر کرده بود. همش به خودم می گفتم اینها سالهاست دارن میان و چندین شیفت کلاس اومدن. ولی هی به خودم امید می دادم که اگر اونها می تونن منم می تونم. 

مربی اون حرکتها رو خیلی کم کار می کنه و امروز بعد از شاید 6-7 جلسه، گفت اجرا کنین و اجرا کردم و شد! وای خدایا... مثل اولین باری که تو قسمت عمیق شنا کردم، مثل اولین باری که مربی ایروبیک تو آیینه بهم نگاه کرد و به بچه ها گفت مثل مریم انجام بدید و مثل طعم همه موفقیتهام بعد از کلی ممارست... شیرینی عجیبی داشت.

اومدم خونه یه دور با اینکه بدنم سرد شده بود برای همسر جدا نرجس جدا مامان بابا جدا انجام دادم و هر بار بیشتر شاکر خدا شدم.




آخیش. یه لبخند عمیق و پت و پهن. 😊

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۴۶
مریم صاد

به نام خدا

یاس و باباش اون طرف داشتن بازی می کردن. منم در حال شستن خریدهای تره باری بودم. یهو حواسم جمع شد، دیدم دارم با خودم شعر زمزمه می کنم.

...

یه وقت می ری تو گلدون

می پری تو چه اسون

مواظب تو هستم

امان از این پیشی جوون


۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۲۴
مریم صاد
به نام خدا
و ختم کلام: 

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ 
الم، ذَلِکَ الْکِتَابُ لَا رَیْبَ فِیهِ هُدًى لِلْمُتَّقِینَ




۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۲۷
مریم صاد

به نام خدا

مبارک آتش نشانها و خانواده هاشون باشه.

بعد از حذف بن های گاه و بی گاهی که می دادن، زحمت کشیدن سختی کار رو هم تصویب نکردن و آتش نشانها اگه زنده بمونن و تو حادثه جونشون رو از دست ندادن و از فشارهای عصبی سکته نکردن، 30 سال خدمت بازنشست خواهند شد.




۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۲۱
مریم صاد

به نام خدا

چندتا عروسک داره. اسمهاشون سارا. آبیکو. ماریو. نی نی. بهار. خرس کوچولو. خرگوش کوچولو و خرگوشه بود.

بهار و سارا و نی نی که آدمیزادن، خیلی مورد علاقه اش هستن. مخصوصا سارا که الان بسیار درب و داغون شده.

بعد یه مدت هر سه تای اینها اسمشون شده بود سارا. حتی نی نی که پسر هست.

الان یهویی اسمشون به فاطمه، تغییر پیدا کرد. و ازم اسم تکتکشون رو پرسید و هر کدوم رو اشتباه گفتم، با تاکید گفت "فاطمه"




!!!!


۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۲۳
مریم صاد

به نام خدا

دیشب آخر شب اومدم نهار امروز رو درست کنم که یوهو دیدم پیاز ندارم. 

حال نداشتم خودم برم، به یاس نگاه کردم و گفتم: "وای کی میشه بهت بگم برو از مامان جون یه دونه پیاز بگیر بیا!؟ "

یه آن یه لامپ تو ذهنم روشن شد. به یاس سادات که در حال بازی بود گفتم :

" یاسی، میری از مامان جون یه دونه پیاز بگیری بیای؟"

گفت "آله"

ذوق کردم. تا دم راه پله بهش یاد دادم که چی بگه. خودش تنهایی رفت بالا و از پایین می شنیدم که میگه بیا بیا.

بقیه رو از زبان بابا می گم. مامانم رو برده تو آشپزخونه و یک بند گفته "پیاز. پیاز. پیاز. پیااااز..."

بابا تو راهرو ازم پرسیدن "پیاز می خواد؟" گفتم "آره." بعد دوتایی براش ضعف کردیم.

با یه پیاز و کلی ذوق اومد پایین.




 و من کلی خودزنی کردم. 

حق داشتم.


پی نوشت:

چند وقتی بود پیغام بر شده بود. "بابا رو بیدار کن". "به بابا بگو بیاد نهار" و ... ولی این یکی خیلی جیگرم رو فشرد.

بزرگ شد رفت پی کارش...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۰۶
مریم صاد

به نام خدا

سهراب از خجالت آرمان و خانواده ش در اومدن. من اگه جای سارا بودم خیلی آرامش بهم دست می داد. از این طرف، حتی حرف زدن تا این حد لایت رو هم محروم کردم از خودم. راحت نخواهم شد. امروز اول بهمن 96 به این نتیجه رسیدم که نخوام دیگه راحت بشم. 

با تمام حماقتهاش، ولی بعضی وقتها به سهراب مانندی نیاز دارم... 





پی نوشت:

چرا درست امشب باید این قسمت و این ماجرا باشه؟! چرا همه چیز نمکناک شده امشب؟


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۱۶
مریم صاد

به نام خدا

کاری به قیاس ندارم. که اگر بخوام مقایسه کنم، هیچی نیستم. ولی در حد خودم هنرهایی دارم. و علاقه مند هنرهای جدیدتر، روشهای جدیدتر، و کلاً ابداعات و این چیزها. 

وقت انتخاب رشته دبیرستان، با اینکه جز ریاضی مابقی رشته ها رو می شد که برم، رفتم هنرستان. از دبیرستانی بودن متنفر بودم. معلم ریاضی مون که معلم خصوصیم بود، تعجب می کرد که من چطور گیرایی ریاضیم انقدر بالاست ولی تو امتحانات خراب می کنم. (خودم فکر می کنم ازین اختلالات پردازش و این چیزها داشتم و دارم-به هر حال برام مهم نبود که برم و درمانش کنم).

خلاصه کامپیوتر هنرستان رو خوندیم و چه بد کردم در حق خودم. ولی گذشت. پلی شد برای رسیدن به هنر. که کارشناسی گرافیک خوندم در آمل. زندگی مجردی و خونه مجردی و کیف کردم دوسال و حض بردم دو سال. و خدا رو شناختم دو سال. و پی م ریخته شد تو این دو سال. تازه فهمیدم کِیف درس خوندن یعنی چی؟

بعدش برگشتم و مشغول به کار شدم. بلافاصله بعد از تحصیل. هر دو مکانی هم که به مدت دو سال کار کردم، جای مهم و پر کار و موفقی بود. کار اولم ریاستی بود و من چقدر در اون موفق بودم و به خاطر منشی وحشی و حقوق کم، ازش اومدم بیرون و تو کار بعدی چقدر اعتماد به نفس ِافزوده شدم افزوده تر شد، وقتی به عنوان صفحه آرا، تو چندتا کتاب اسمم نوشته شد و کیف کردم و اینها هم به پی سی خوردن و من هم از 7 صبح بیدار شدن متنفر شدم و از چشم قربان گفتن و خشم فرو خوردن کلافه بودم و به معنی واقعی کلمه خودم رو راحت کردم و دیگه نرفتم در یک مکان حقوق بگیر بشم. 

ازون به بعد هم که پروژه ای کار کردم و بعد هم با بچه های جهاد کار کردم و بعد هم اوووه. وارد کارهای نقاشی(روی پارچه و دیوار و شیشه و ...) شده بودم که یهویی ازدواج کردم.

برای کسی مثل من، ازدواج خیلی اتفاق مهمی بود. چیزی بود که در کنار تمام کارهایی که انجام داده بودم، همیشه آرزوش رو داشتم. ازدواج برای من استپ آل تینگز بود. نه همسرم مانع بود و نه مانع دیگه ای داشتم. دست و دلم دیگه به کار نمی رفت. تمام روز به ساعت 7 و رسیدنش فکر می کردم و در تدارک این دیدارهای کوتاه.

بعدش هم که ماراتن تهیه جهیزیه شروع شد. همسرم ترم اول دکتری بود و حسابی هم عاشق درس و مشق و من برای اینکه مزاحمت براش نداشته باشم ازش خواهش می کردم کنارم باشه ولی باشه. و سرم رو به اجبار با کاردستی گرم می کردم. یهو دیدم تمام چیزهایی که نیاز دارم بخرم رو دوختم و ساختم. بدون اینکه خیاطی بلد باشم و یا کلاسی رفته باشم. و اینها وقتی توجه اطرافیان رو به شدت جلب می کرد، بسیار هیجان زده و تشویق می شدم به ادامه دادن. هیچ یادم نمی ره که یک بار مجبور شدم برای کوسن هام قسم بخورم که کار خودم هست. و عمه ام باز باور نکرد.

و این دیگه افتاد در جان ما. و تا امروز همچنان ادامه پیدا کرده. (تا اینجا هم هیچ اشاره ای به وارد شدن در دنیای خط نکردم.)



و همه اینها چقدر خوبن! و من باید در اوج آسمانها باشم با این اوصاف!

ولی نیستم.

واقعاً نیستم.


از تمام آنچه گفتم، لذت وافی می برم. ولی در نهایت ته ته ته دلم به خود کوچولوی مظلوم گناه دارم نگاه بی تفاوتی می کنم و دست به سینه می ایستم و با تبختر می گم:

"چهارتا بافتنی رو با مدرک دکترای اِل از دانشگاه بِل مقایسه می کنی؟"

بهش پشت می کنم و می گم:

" چهارتا کار دستی رو با فلان قدر مقاله در فلان قدر کنفرانس مقایسه می کنی؟"


و کودکم که حسابی سرخورده شده، وا می ره و بغض می کنه و می زنه زیر گریه. که:

"خب من این کاردستی ها و بافتنی ها رو دوست دارم

مقاله و سمینار و مدرک ال از دانشگاه بل رو دوست ندارم"




پی نوشت:

لعنت به این فرهنگ، مدرک گرای بی حاصل. لعنت به این فرهنگ، مدرک گرای بی حاصل. لعنت به این فرهنگ، مدرک گرای بی حاصل. لعنت به این فرهنگ، مدرک گرای بی حاصل. لعنت به این فرهنگ، مدرک گرای بی حاصل. لعنت به این فرهنگ، مدرک گرای بی حاصل. لعنت به این فرهنگ، مدرک گرای بی حاصل. لعنت به این فرهنگ، مدرک گرای بی حاصل. 





۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۶ ، ۰۲:۴۸
مریم صاد

به نام خدا

دارم یه پتوی جدید می بافم. و این یعنی فکر و خیالها رو بباف و گره بزن به این پتوها تا تنت رو گرم کنه نه مغزت رو. این بافتنی هم شده درمانی برای خودش.



1- برام جالب بود که از یک جمله متوسط، نه کوتاه و نه بلند، اینهمه برداشت وجود داشته. از فکرهای مختلف، با روحیات مختلف، و جالبی قضیه اینه که هیچ کدوم برداشت مثبت نداشتن. همگی فاز منفی بهشون متصاعد شده.



2- اون بنده خدایی که با من مشکل داره، ادعاش اینه که "مریم خودش رو برامون می گیره". هرچند که تمام آدمهای دیگه این اعتقاد رو ندارن. یا اینطور ادعا می کنن؟!

در این ماجرای حاضر، من تونستم اون بنده خدایی که من رو "خودگیر" تصور می کنه رو بفهمم. 

ولی کماکان، شماره 1 که نوشتم ذهنم رو درگیر کرده. ایا این فرد خودگیر است و همه با او در این زمینه مشکل دارند، یا او حق دارد اینگونه باشد؟ یا چی؟



3- در نهایت هم به یک نامه با نوشتن تمام جزئیات فکر کردم، که شاید همین الآن نصف شبی، که سکوت حاکمه و می تونم فکر کنم، بنویسمش. 

ولی ارسال باشه برای بعد از چشیدن شیرینیها و ته نشین شدنش.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۶ ، ۰۲:۳۶
مریم صاد
به نام خدا
با کلی گرفتاری، از بین شاخ و برگ درختها و سیمهای برق، ماه باریک رو بهش نشون دادم و بلاخره دید.
از اون به بعد چشمش به ماه بود که:


"نیفته! "




۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۶ ، ۰۲:۲۳
مریم صاد