به نام خدا
خدا دیشب بهمون لطف کرد. ساعت چهار صبح با یه صدای مهیب بیدار شدیم. نا نداشتیم بریم پیگیری کنیم که چیه. حدس می زدیم فقط. یاس گفت مامان. گفتم مامان جون، بابا و من پیشتیم نگران نباش. یاس هم هیچی نگفت و ساکت شد.
همسر کنجکاو شد ببینه حدس کدوممون درسته. من گفته بودم قوری از جا ظرفی افتاده. همسر می گفت گلدون تو پاسیو برگشته. رفت و اومد و حدس اون درست بود.
برگشت که بخوابیم یاس دوباره گفت مامان. گفتم جانم من اینجام و باز یاس ساکت شد.
همسر گفت خانم داره تند تند نفس می کشه نکنه تب کرده. منم که اصلا حال نداشتم منکر شدم. ولی خوابم نبرد. پیش خودم گفتم چرا گلدون باید الان، این وقت شب بیفته؟ حتما حکمتی داره!
یهو از جا جهیدم که به یاس سر بزنم. از بالای تختش حرارتش می زد بالا. کوره آتیش بود. بی حال و بی نا.
دیگه دوتایی بدو بدو شروع کردیم به کار. قطره اثر نکرد. نمی دونم چی شد که به یاد شیاف افتادم و پیداش کردم تو اون کورماکوری. ولی بازم یک بند پاشویه ش کردم تا یکم متعادل شد. ولی قطع نشد.
همسر رفت سرکار و دوباره قطره دادم و غش کردم تا ساعت بعدی داروش. دماش پایین بود. ولی بعد از صبحانه ای که نخورد باز رفت بالا. تمام امروز در به در یه متخصص اطفال بودیم. تا ظهر با بابای خودم. عصر با همسر. یا همه عصر بودن یا روز کارشون فرد بود. دکتر عمومی هم چرت تحویلم داد و من چقدر از پزشکان عزیز متنفرم....
آخرش عصر یه کلینیک اطفال رفتیم تو سیدخندان و پدرمون در اومد از ترافیک. که بار آخرمه اونجا می رم. دستگاه تب 39 رو نشون می داد و دکتر از احتمال تشنج، تن و بدنم رو لرزوند و با نسخه آنفولانزا فرستادمون خونه.
همسر برگشت سر کار و تا رسید دو سه بار زنگشون خورد و کلا آش و لاش شد بنده خدا. منم که برای شب دوم بیدارم.
بچه که بودم و تب داشتم، فقط همین دستمال تر روی سر رو دوست داشتم. حتی با وجود لرز. یاس اصلا نمی گذاره. خیلی سخته.
التماس دعا
پی نوشت:
آدم باید اول تخصص اطفال بگیره بعد بچه دار بشه
به خدا