آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

به نام خدا

مادر بزرگ شیرازیم، رنگینک رو اینطوری بهم آموزش دادن که:

هسته خرما رو درمیاریم و داخلش مغز گردو می گذاریم و داخل ظرف می چینیم.

بعد آرد (ترجیحا سنگکی) رو خوب تفت می دیم و در آخر بهش کمی پودر هل و دارچین و کره و یا روغن اضافه می کنیم به حدی که روون باشه. بعد روی خرماها می ریزیم و با خلال بادام و شکر و دارچین تزئین می کنیم.

این بار که درست کردم، داخل روغن، خلال بادام و پسته رو هم اضافه کردم و سرخ که شدن، ریختم رو خرماها و باز با بادوم و پسته و دارچین تزئین کردم. خیلی خیلی خیلی خوشمزه شد.

تو کرفس کالری رنگینک رو ننوشته. دونه دونه موادش رو وارد می کنم. آرد. کره. بادام. رطب. گردو.




۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۵۳
مریم صاد

بهه نام خدا

من و همسر با اینکه گوشت خور هستیم. اصلا اهل کله پاچه نیستیم. 

صبحانه روز جمعه ای به کله پاچه دعوت شدیم. من و همسر لب نزدیم و یاس سادات تلافی ما رو در آورد. انقدر که به صاحب خونه نرسید...



۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۱۸
مریم صاد

به نام خدا

ما بچه های بلاگفا، برخلاف بلاگی ها، عادت داریم وبلاگی که می خونیم رو زیرو رو کنیم که یه وقت چیزی جا نمونده باشه. ولی بلاگی ها، همون پستی که آخر هست و آپ شده رو به عنوان پست جدید می شناسن و مثلاً تو وبی مثل وب من، کلی پستها به خاطر پشت سر هم گذاشته شدن، مهجور می مونن و خونده نمی شن.


هوووم....


۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۵۶
مریم صاد

به نام خدا

یه نی نی جدید داریم.

همسرم برای اولین بار دایی شد و به نظر من از وقتی بابا شد، ذوق و هیجانش بیشتره.

امروز که شیفت هست، فردا باید بریم ببینیمش. و الآن که تو خونه هستم و هنوز ندیدمش، به زن دایی بودن، حس خیلی بهتری دارم تا زن عمو و عمه. نمی دونم چرا. حالا چند وقت دیگه باز می گم، هنوز همین حس رو دارم یا نه.





پی نوشت:
نوه اول، یاسین جون، کلی ذوق داره. تعدادشون برابر شد. 3-3 مساوی.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۵۳
مریم صاد

به نام خدا

الآن حس خیلی بهتری دارم، تا قبل. 

اینکه مدیرعامل سازمان، زیر زنگ خوابیده و سالها آتش نشان بوده و مرحله به مرحله بالاتر رفته و الآن وقتی حرف می زنه، از روی گفته دیگران نیست و خودش کاملاً مطلع جریان هست؛ خیلی رضایت بخشه.

بماند که سر پلاسکو، حرف و حدیثهایی براش درست شد و بعد هم تحقیق و تفحص خاصی اتفاق نیفتاد که رفع کامل اتهام بشه.

فعلاً که من از عملکرد اخیرش راضی ترم. به نسبت دو رئیس پیشین. ایشالا گره هایی که شهردار معظم به کار آتش نشانها انداخته رو بتونه با مدیریت صحیح، بازکنه و همه رو ممنون خودش کنه.




و یادآور می شم که،

آتش نشانی تهران، جزو مشاغل سخت محسوب نشد.


پی نوشت:

مدیرعامل سازمان آتش نشانی علاوه بر مدیریت درست حوادث، باید توان گرفتن حق آتش نشانها رو هم داشته باشه. حقی که هر روز بیش از پیش داره پایمال می شه.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۴۷
مریم صاد

به نام خدا

همه شرایط رو فراهم کردیم امروز بریم حسن آباد، با این وضع آلودگی که مامان رو هم خونه نشین کرده، نمی دونم برم یا نه...

متاسفانه به خاطر اضطراب جدایی یاس سادات، بیش از 1 ساعت نمی تونم ازش دور بشم؛ پدر نگهدارنده ش رو در میاره، وگرنه تا الان 10 بار رفته بودم.



خدایا... برام نخهام رو نگه دار، میبینی که گیر افتادم...


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۶ ، ۰۸:۰۰
مریم صاد

به نام خدا

دیشب فیلم سینمایی خیلی خیلی فانتزی "دایه مک فی " رو دیدیم کلی خوشمون اومد و خندیدیم.


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۰۵
مریم صاد

به نام خدا

برای پتوی جدید، نخ تموم کردم و بعیده باز پیداشون کنم و درست وسط کار موندم. باید برم حسن آباد و الان حدود 10 روزه وقت نکردم. ولی همین یکمی که بافتم رو می اندازم رو پام و کارهام رو انجام می دم گرم می شم. خوب ضخیم و گرمه و خوشگله. کاش نخش پیدا بشه. حیفه!





۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۶ ، ۲۰:۰۵
مریم صاد

به نام خدا

جای کلیدش رو جاکلیدی خالی موند.

همسر هر وقت می خواد بره بیرون، نبودش رو به خاطر میاره. 

قدمتش به ابتدای نامزدیمون بر می گشت. با اون بعد از 10 سالی که گواهینامه گرفته بود، رانندگی یاد گرفت. با اون همش تا ساحل رفتیم و برگشتیم. با اون این راه دور تا خونه رو رفتیم و اومدیم. با اون اینهمه مسافرتهای هیجان انگیز و بعضا کاری رو رفتیم. با اون دوتایی رفتیم بیمارستان و سه تایی برگشتیم. هووووم... 

جاش خالیه. 

برای ما که خیلی مردونگی کرد. ایشالا برای صاحب جدیدش هم مرد باقی بمونه و فقط تو خوشی ها مرکبشون باشه. 




پی نوشت:

مَردَم با اون که اومد، "آن مرد با اسب سفید آمد" رو ترجمه کرد.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۵۶
مریم صاد

به نام خدا

این کتابی که می خوندم خیلی نچسب بود. تقریبا یک سوم پایانیش یکمی هیجانی شد و بی خود و قابل پیش بینی تموم شد و در مجموع اصلا کیف نداد و باید تندی برم سر کتاب بعدی. 

پیشنهاد نمی شود. 




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۳۸
مریم صاد

به نام خدا

ترازوی آشپزخانه، جز برای قنادی و مربا درست کردن، به درد دیگه ایم نمی خورد. الآن ولی خوب شد. از جعبه درش آوردم و گذاشتمش رو کابینت. وزن هرچی می خورم رو ثبت می کنم. اپلیکیشن قدم شمار رو هم فعال کنم دیگه عالی می شه.

اتفاق اولیه کار با "کرفس" اینه که یکمی همش گشنمه. که این برام اصلاً اتفاق جدیدی نیست. چون من کلاً سه وعده غذا می خوردم و فقط وقت نهار سیر می شدم و مابقی زمانها، بیش از اندازه نمی خوردم تا سیر بشم. (مثلاً  غذا  که خوردم و سیر نشدم. دیگه بشقاب دوم رو نمی خورم.)

حالا باید یواش یواش دستم بیاد که چی بخورم و چی کار کنم که راحت تر سپری بشه. دیشب یکمی اذیت شدم. مهمونی بودیم و برنامه ریزی نمی تونستم بکنم که با چیا پذیرایی می شیم که کنترل کنم. دل غشه گرفته بودم. درست می شه می دونم. تا وزن نورمال، 3 کیلو راه دارم.




پی نوشت:
نمی دونستم آدامس هم کالری داره.
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۶ ، ۱۴:۲۶
مریم صاد

به نام خدا

باید کرفس رو دوباره رو گوشی نصب کنم.

خیلی دلم شیرینی خامه ای و باقلوا و بامیه و کیک و نسکافه و مرغ سوخاری و چیپس و این هیولاها رو طلب می کنه، ولی میزان سوزوندن کالریم رو که نگاه می کنم، حیفم میاد بخورمشون. 

تو فکرم روزهای فرد هم این استخر محل برم، البته یکمی دورتره و باید ماشین ببرم، ولی اینطوری شاید بشه یه کوچولو یه دلمم حال بدم.

چقــــــــــــــــدر گشنمه! خوراکی های مضر خوشمزه، دلم می خوادتون.




۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۴۸
مریم صاد
به نام خدا
"برف بازی" دیروز، برای یاس سادات بیشتر حالت "تحمیلی" داشت. انقدر که نگذاشت من و باباش تا ته وجودمون یخ کنیم و خاطره بازی کنیم و کیف کنیم. "بیریم خونه، بیریم خونه" راه انداخت و رفتیم. 
با برف تو 5 ماهگی هم مواجه شده بود. رفتیم اَمامه و آش داغ خوردیم و عکس گرفتیم ولی راه نمی رفت که پا بگذاره روی بافت خاص برف و بترسه و نخواد که تکون بخوره.
امشب که اخبار می دید و ملت برف بازی می کردن، رفت جلو در و هرچی که نرجس در لحظات اول صبح دیروز برای آشنا کردنش با برف رو انجام داده بود رو سریال وار انجام داد. "دست بزن". "ببین، ببین، برف اومده". 
آخرش هم گفت "سوسرت بتوش"(سویشرت بپوش). کت و کلاه کردیم و رفتیم توی حیاط و راضی نشد و رفتیم توی کوچه و یه عالمه برف ریختیم رو هوا. عین برف شادی "تبلد". یک "برف بازی خود خواسته" که بهش کیف داد کلی. 
برف امشب سردتر از برف دیروز بود. تا دست می زدی سوز و یخ می رفت داخل مغز استخونت. همه جا یخ. از جلو در خونه نمی شد تکون بخوری. دیگه به یه لیوان چای داغ خونه مامان جون دعوتش کردم و با اشتیاق پذیرفت و رفتیم بالا و تو گرمای خونه مامان ذوب شدیم.



الحمدلله علی کل نعمه
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۴۲
مریم صاد
به نام خدا
یک ماه پیش، یه حریق رفتن، وقتی کار تموم شد و تمام دستگاه تنفسی و همچی رو در آورده بودن و شلنگ جمع می کردن، یهو با یه انبوه آتیش دیگه خارج از محیط عملیاتشون مواجه می شن. اینها هم فقط می دوئن آتیش رو جمع کنن و تو اون مکان بالشتها و رختخوابهای الیاف مصنوعی هم آتیش گرفته بوده و دود ناشی از اون، پدرشون رو در میاره تا بلاخره خاموش می شه.
تا آخر شب نفس که می کشیدن، از بینی ها و ته حلقشون دوده می اومده. خلاصه اون حریق می گذره، شانس همسر، یه حریق خودروی بد دیگه هم می رن و باز در معرض دود قرار می گیره و از اون موقع دیگه حسابی ریه اش درگیر می شه و مدام سرفه، و تست تنفسی افتضاح، و ارجاع به متخصص ریه.
کلی گشتیم و فکر کردیم که برای این تخصص باید پیش چه پزشکی بریم؟ گوش و حلق و بینی یا چی؟
دیگه در تحقیقاتمون متوجه شدیم، متخصصان داخلی، فوق تخصص ریه می گیرن.
دکتر خوبی هم پیدا کردیم و امروز همسر رفت و چقدر از تجهیزاتش تعریف کرد و با کلاس بودنش و ...
چندتا اسپری تجویز می کنه و وقتی نسخه اش رو دست همسر می داده، به پاش بلند شده و دست داده. 
همسر می گه به خاطر آتش نشان بودنم احترام گذاشته.



اینکه می گن، هرچی درخت پربار تر، افتاده تر، راسته ها!




اون وقت اون پزشک عمومی خاص...

پی نوشت:
1- چند روز پیش یکی از آتش نشانان زاهدان، با دادن فِیسش به یه مصدوم، خودش دچار عارضه تنفسی و تو بیمارستان بستری شد. 

2- ماجرای سانچی که پیش اومد، همسر می گفت همون اول، با موج انفجار و بعد با دود خفه شدن. نمی دونین این دوتا چه کوفتی هستن...

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۶ ، ۲۱:۲۷
مریم صاد

به نام خدا

اوایل که شروع کرده بودم، دوتا حرکت بود که خیلی دوستشون داشتم و همیشه با حسرت به بچه های پیشرفته نگاه می کردم که انجامش می دادن. یکی به خاطر قوی بودن عضلات شکم و دیگری به خاطر انعطاف شدیدشون.

اصلا ذهنم رو کرم مانند بودن بچه ها درگیر کرده بود. همش به خودم می گفتم اینها سالهاست دارن میان و چندین شیفت کلاس اومدن. ولی هی به خودم امید می دادم که اگر اونها می تونن منم می تونم. 

مربی اون حرکتها رو خیلی کم کار می کنه و امروز بعد از شاید 6-7 جلسه، گفت اجرا کنین و اجرا کردم و شد! وای خدایا... مثل اولین باری که تو قسمت عمیق شنا کردم، مثل اولین باری که مربی ایروبیک تو آیینه بهم نگاه کرد و به بچه ها گفت مثل مریم انجام بدید و مثل طعم همه موفقیتهام بعد از کلی ممارست... شیرینی عجیبی داشت.

اومدم خونه یه دور با اینکه بدنم سرد شده بود برای همسر جدا نرجس جدا مامان بابا جدا انجام دادم و هر بار بیشتر شاکر خدا شدم.




آخیش. یه لبخند عمیق و پت و پهن. 😊

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۴۶
مریم صاد

به نام خدا

یاس و باباش اون طرف داشتن بازی می کردن. منم در حال شستن خریدهای تره باری بودم. یهو حواسم جمع شد، دیدم دارم با خودم شعر زمزمه می کنم.

...

یه وقت می ری تو گلدون

می پری تو چه اسون

مواظب تو هستم

امان از این پیشی جوون


۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۱۹:۲۴
مریم صاد
به نام خدا
و ختم کلام: 

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ 
الم، ذَلِکَ الْکِتَابُ لَا رَیْبَ فِیهِ هُدًى لِلْمُتَّقِینَ




۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۶ ، ۰۰:۲۷
مریم صاد

به نام خدا

مبارک آتش نشانها و خانواده هاشون باشه.

بعد از حذف بن های گاه و بی گاهی که می دادن، زحمت کشیدن سختی کار رو هم تصویب نکردن و آتش نشانها اگه زنده بمونن و تو حادثه جونشون رو از دست ندادن و از فشارهای عصبی سکته نکردن، 30 سال خدمت بازنشست خواهند شد.




۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۲۳:۲۱
مریم صاد

به نام خدا

چندتا عروسک داره. اسمهاشون سارا. آبیکو. ماریو. نی نی. بهار. خرس کوچولو. خرگوش کوچولو و خرگوشه بود.

بهار و سارا و نی نی که آدمیزادن، خیلی مورد علاقه اش هستن. مخصوصا سارا که الان بسیار درب و داغون شده.

بعد یه مدت هر سه تای اینها اسمشون شده بود سارا. حتی نی نی که پسر هست.

الان یهویی اسمشون به فاطمه، تغییر پیدا کرد. و ازم اسم تکتکشون رو پرسید و هر کدوم رو اشتباه گفتم، با تاکید گفت "فاطمه"




!!!!


۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۲۳
مریم صاد

به نام خدا

دیشب آخر شب اومدم نهار امروز رو درست کنم که یوهو دیدم پیاز ندارم. 

حال نداشتم خودم برم، به یاس نگاه کردم و گفتم: "وای کی میشه بهت بگم برو از مامان جون یه دونه پیاز بگیر بیا!؟ "

یه آن یه لامپ تو ذهنم روشن شد. به یاس سادات که در حال بازی بود گفتم :

" یاسی، میری از مامان جون یه دونه پیاز بگیری بیای؟"

گفت "آله"

ذوق کردم. تا دم راه پله بهش یاد دادم که چی بگه. خودش تنهایی رفت بالا و از پایین می شنیدم که میگه بیا بیا.

بقیه رو از زبان بابا می گم. مامانم رو برده تو آشپزخونه و یک بند گفته "پیاز. پیاز. پیاز. پیااااز..."

بابا تو راهرو ازم پرسیدن "پیاز می خواد؟" گفتم "آره." بعد دوتایی براش ضعف کردیم.

با یه پیاز و کلی ذوق اومد پایین.




 و من کلی خودزنی کردم. 

حق داشتم.


پی نوشت:

چند وقتی بود پیغام بر شده بود. "بابا رو بیدار کن". "به بابا بگو بیاد نهار" و ... ولی این یکی خیلی جیگرم رو فشرد.

بزرگ شد رفت پی کارش...

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۰۶
مریم صاد