آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

به نام خدا

سهراب از خجالت آرمان و خانواده ش در اومدن. من اگه جای سارا بودم خیلی آرامش بهم دست می داد. از این طرف، حتی حرف زدن تا این حد لایت رو هم محروم کردم از خودم. راحت نخواهم شد. امروز اول بهمن 96 به این نتیجه رسیدم که نخوام دیگه راحت بشم. 

با تمام حماقتهاش، ولی بعضی وقتها به سهراب مانندی نیاز دارم... 





پی نوشت:

چرا درست امشب باید این قسمت و این ماجرا باشه؟! چرا همه چیز نمکناک شده امشب؟


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۹۶ ، ۰۱:۱۶
مریم صاد

به نام خدا

کاری به قیاس ندارم. که اگر بخوام مقایسه کنم، هیچی نیستم. ولی در حد خودم هنرهایی دارم. و علاقه مند هنرهای جدیدتر، روشهای جدیدتر، و کلاً ابداعات و این چیزها. 

وقت انتخاب رشته دبیرستان، با اینکه جز ریاضی مابقی رشته ها رو می شد که برم، رفتم هنرستان. از دبیرستانی بودن متنفر بودم. معلم ریاضی مون که معلم خصوصیم بود، تعجب می کرد که من چطور گیرایی ریاضیم انقدر بالاست ولی تو امتحانات خراب می کنم. (خودم فکر می کنم ازین اختلالات پردازش و این چیزها داشتم و دارم-به هر حال برام مهم نبود که برم و درمانش کنم).

خلاصه کامپیوتر هنرستان رو خوندیم و چه بد کردم در حق خودم. ولی گذشت. پلی شد برای رسیدن به هنر. که کارشناسی گرافیک خوندم در آمل. زندگی مجردی و خونه مجردی و کیف کردم دوسال و حض بردم دو سال. و خدا رو شناختم دو سال. و پی م ریخته شد تو این دو سال. تازه فهمیدم کِیف درس خوندن یعنی چی؟

بعدش برگشتم و مشغول به کار شدم. بلافاصله بعد از تحصیل. هر دو مکانی هم که به مدت دو سال کار کردم، جای مهم و پر کار و موفقی بود. کار اولم ریاستی بود و من چقدر در اون موفق بودم و به خاطر منشی وحشی و حقوق کم، ازش اومدم بیرون و تو کار بعدی چقدر اعتماد به نفس ِافزوده شدم افزوده تر شد، وقتی به عنوان صفحه آرا، تو چندتا کتاب اسمم نوشته شد و کیف کردم و اینها هم به پی سی خوردن و من هم از 7 صبح بیدار شدن متنفر شدم و از چشم قربان گفتن و خشم فرو خوردن کلافه بودم و به معنی واقعی کلمه خودم رو راحت کردم و دیگه نرفتم در یک مکان حقوق بگیر بشم. 

ازون به بعد هم که پروژه ای کار کردم و بعد هم با بچه های جهاد کار کردم و بعد هم اوووه. وارد کارهای نقاشی(روی پارچه و دیوار و شیشه و ...) شده بودم که یهویی ازدواج کردم.

برای کسی مثل من، ازدواج خیلی اتفاق مهمی بود. چیزی بود که در کنار تمام کارهایی که انجام داده بودم، همیشه آرزوش رو داشتم. ازدواج برای من استپ آل تینگز بود. نه همسرم مانع بود و نه مانع دیگه ای داشتم. دست و دلم دیگه به کار نمی رفت. تمام روز به ساعت 7 و رسیدنش فکر می کردم و در تدارک این دیدارهای کوتاه.

بعدش هم که ماراتن تهیه جهیزیه شروع شد. همسرم ترم اول دکتری بود و حسابی هم عاشق درس و مشق و من برای اینکه مزاحمت براش نداشته باشم ازش خواهش می کردم کنارم باشه ولی باشه. و سرم رو به اجبار با کاردستی گرم می کردم. یهو دیدم تمام چیزهایی که نیاز دارم بخرم رو دوختم و ساختم. بدون اینکه خیاطی بلد باشم و یا کلاسی رفته باشم. و اینها وقتی توجه اطرافیان رو به شدت جلب می کرد، بسیار هیجان زده و تشویق می شدم به ادامه دادن. هیچ یادم نمی ره که یک بار مجبور شدم برای کوسن هام قسم بخورم که کار خودم هست. و عمه ام باز باور نکرد.

و این دیگه افتاد در جان ما. و تا امروز همچنان ادامه پیدا کرده. (تا اینجا هم هیچ اشاره ای به وارد شدن در دنیای خط نکردم.)



و همه اینها چقدر خوبن! و من باید در اوج آسمانها باشم با این اوصاف!

ولی نیستم.

واقعاً نیستم.


از تمام آنچه گفتم، لذت وافی می برم. ولی در نهایت ته ته ته دلم به خود کوچولوی مظلوم گناه دارم نگاه بی تفاوتی می کنم و دست به سینه می ایستم و با تبختر می گم:

"چهارتا بافتنی رو با مدرک دکترای اِل از دانشگاه بِل مقایسه می کنی؟"

بهش پشت می کنم و می گم:

" چهارتا کار دستی رو با فلان قدر مقاله در فلان قدر کنفرانس مقایسه می کنی؟"


و کودکم که حسابی سرخورده شده، وا می ره و بغض می کنه و می زنه زیر گریه. که:

"خب من این کاردستی ها و بافتنی ها رو دوست دارم

مقاله و سمینار و مدرک ال از دانشگاه بل رو دوست ندارم"




پی نوشت:

لعنت به این فرهنگ، مدرک گرای بی حاصل. لعنت به این فرهنگ، مدرک گرای بی حاصل. لعنت به این فرهنگ، مدرک گرای بی حاصل. لعنت به این فرهنگ، مدرک گرای بی حاصل. لعنت به این فرهنگ، مدرک گرای بی حاصل. لعنت به این فرهنگ، مدرک گرای بی حاصل. لعنت به این فرهنگ، مدرک گرای بی حاصل. لعنت به این فرهنگ، مدرک گرای بی حاصل. 





۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۶ ، ۰۲:۴۸
مریم صاد

به نام خدا

دارم یه پتوی جدید می بافم. و این یعنی فکر و خیالها رو بباف و گره بزن به این پتوها تا تنت رو گرم کنه نه مغزت رو. این بافتنی هم شده درمانی برای خودش.



1- برام جالب بود که از یک جمله متوسط، نه کوتاه و نه بلند، اینهمه برداشت وجود داشته. از فکرهای مختلف، با روحیات مختلف، و جالبی قضیه اینه که هیچ کدوم برداشت مثبت نداشتن. همگی فاز منفی بهشون متصاعد شده.



2- اون بنده خدایی که با من مشکل داره، ادعاش اینه که "مریم خودش رو برامون می گیره". هرچند که تمام آدمهای دیگه این اعتقاد رو ندارن. یا اینطور ادعا می کنن؟!

در این ماجرای حاضر، من تونستم اون بنده خدایی که من رو "خودگیر" تصور می کنه رو بفهمم. 

ولی کماکان، شماره 1 که نوشتم ذهنم رو درگیر کرده. ایا این فرد خودگیر است و همه با او در این زمینه مشکل دارند، یا او حق دارد اینگونه باشد؟ یا چی؟



3- در نهایت هم به یک نامه با نوشتن تمام جزئیات فکر کردم، که شاید همین الآن نصف شبی، که سکوت حاکمه و می تونم فکر کنم، بنویسمش. 

ولی ارسال باشه برای بعد از چشیدن شیرینیها و ته نشین شدنش.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۶ ، ۰۲:۳۶
مریم صاد
به نام خدا
با کلی گرفتاری، از بین شاخ و برگ درختها و سیمهای برق، ماه باریک رو بهش نشون دادم و بلاخره دید.
از اون به بعد چشمش به ماه بود که:


"نیفته! "




۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۶ ، ۰۲:۲۳
مریم صاد

به نام خدا

با صدای تلفن از خواب بیدار شدم. همسر بود. من و من کنان گفت که پلاسکو غرق آتیشه. 

فکر می کردم پلاسکوهای پلاستیک فروشی محل، منظورشه. وقتی آدرس درست داد تازه متوجه شدم. البته بازم خیلی مهم نبود برام. تا وقتی که گفت تلویزیون داره نشون میده. و زدم شبکه خبر. و دیدم و تلفن رو قطع کردم. و چند دقیقه بعد ...




یک سال گذشت...


پی نوشت:

امروز هم همسر شیفته. سر حادثه ای که رفته بودن سر ساعت یکی از بچه ها گفته، 

"پلاسکو ریخت..."

سکوت طولانی...


۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۶ ، ۱۳:۰۳
مریم صاد

به نام خدا

نرجس اعتقاد داره، "کتاب خونی" توی یاس پی ریزی شده. چون هر دومون رو در حال مطالعه، زیاد می بینه.

دونه دونه کتابهاش رو که زیاد هم نیستند ازم می خواد که بیارم. انتخاب هم می کنه. مثلا اگر "تبلد"(تولدت مبارک) رو بخواد و بهش "پانی" رو بدم قبول نمی کنه.

خلاصه کتابها رو دونه دونه میاریم و تند و تند ورق می زنه و من باید با همین سرعت بخونم و تموم کنم و بعد باید بره "سر جاش" و کتاب بعدی بیاد.

القرض که دوتا کتاب داشت که هیچ وقت نمی گذاشت ازش سر در بیارم و بعدم من وقت نمی کردم وقتی نیست بخونمشون که تشویقش کنم به خوندنش. 

امروز که کمدش رو تا خواب بود مرتب کردم، درشون آوردم و وسط آماده کردن وسایل مهمونی نشستم پشت میز و خوندمشون و کیف کردم. 

اینها هدیه های تولدش بودن که ساجده فرستاده بود. و به تازگی که حسابی کتابخون شده و مفهومش رو می فهمه کاربرد زیاد پیدا کرده. 

خلاصه که اول صبحی دوتا کتااااب خوندم قشنگ. پیشنهاد می کنم شمام بخونین. اولی رو بیش از دومی 😄







پی نوشت:

خدایا خدایا خواهش می کنم من جز اینجا دفتر خاطرات دیگه ای ندارم. اینجا رو لا اقل حفظ کن برام. حیف از اون یک سال بلاگفام...


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۶ ، ۱۱:۳۷
مریم صاد

به نام خدا

"اضطراب جدایی" یاس سادات دو سه هفته ای هست که شروع شده و داره بیشتر میشه. با اینکه خانه دار هستم و اغلب اوقاتم رو باهاش سپری می کنم یا کنارشم و مشغول کارهای خودم، ولی بازم برای 1 ساعت رفتنهای باشگاهم، اشکم رو در میاره.

همسر میگه اولش که می خوای بری یکم اذیت می کنه بعد سرش به بازی گرم میشه و دیگه یادش می ره. 

دلم می سوزه. 



پی نوشت:

همکلاسی می گفت " من جای تو بودم دیگه باشگاه نمی اومدم "...


۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۶ ، ۰۰:۱۵
مریم صاد

به نام خدا

این توییرلی وو ها رو پارسال همین موقع هم پخش می کرد.

یاس سادات اون موقع چهار دست و پا راه می رفت و صدای مورچه کارگر می داد و من از صداش تشخیص می دادم داره به آشپزخونه یا اتاق که من داخلش بودم نزدیک میشه.

هووووم... باورم نمیشه یه روز انقدر فسقلی بود که راه رفتن ساده رو بلد نبود... دورت بگردم من ننه.

بعله می گفتم.

این توییرلی ووها نمی دونم چطوریه، اون موقع که 7-8 ماهه بود هم خیلی دوستش داشت و هرجا بود خودش رو به تلویزیون می رسوند تا ببینتش. 

فکر می کنم به خاطر سادگی بی نهایت عروسکهاش باشه و بی دیالوگ و حرکتی بودن انیمیشنش. و البته مقدار زیاد خنگ بودنشون.



به هر حال خودمم خیلی دوستش دارم. درکش می کنم که دوستش داشته باشه. با هم می بینیمش. 



۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۶ ، ۰۰:۰۹
مریم صاد

به نام خدا

این اتفاق تازگی ها زیاد پیش میاد. مثلاً ساعت 11:00 یا 12:00 شب می خواد شبکه پویا ببینه و کنترل رو می گیره جلو روم تا براش بیارم و هر چی می گردم و بهش نشون می دم تو این ساعت برنامه نداره، قبول نمی کنه.

حالا دیشب، ماجرای دیگه ای بود...

داشتیم مستند "آقا تختی" رو می دیدیم. وسطش یه موسیقی با ترومپت گذاشت. یاس گفت: "صدا چیه؟" دیالوگی آشنا در ساعت 11:15 صبح. گفتم: "صدای بوق کشتیه". بعد شروع شد. 



"تولـــــــی هاااا. تولی هــــا." و جیغ و بگیر و ببند و فغان و واویلایی شد بیا و ببین. انقدر که مجبور شدم کامپیوتر رو براش روشن کنم و بگردم و "توییرلی وو ها" دانلود کنم.

همینطور که دانلود شده توییرلی ووها رو می دید، پیش خودم فکر می کردم که خواسته های کوچیک الآنش قابل حله. راحت و بی دردسر. و تا چند وقت دیگه با وقایع دیگه ای مواجه می شه. و خواستن ها و نرسیدن ها رو هم ممکنه تجربه کنه!


***


مطلب دردسر ساز این روزهای تلویزیون دیدنمون، "گریه کردن" و "فاز غم رفتن" هر برنامه ای تو تلویزیونه! از گریه کردن حبیب و آواز غم انگیز خوندن آقاهه، تو لیسانسه ها بگیر تاااا گریه کردن موجودات تو کارتونها و ... چه جدی و شوخی. 

با هر کدومشون حالت غصه و بغض و اضطراب بهش دست می ده. مجبور می شیم یا دلقک بازی در بیاریم یا شبکه رو بزنیم.

عین اون کلیپ دایناسوره که تو تلگرام پخش شد. دایناسوره افتاد دختره نشست به گریه کردن.

بعله...هوووممممم


داستانها داریم این روزها

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۶ ، ۱۴:۲۷
مریم صاد

به نام خدا

اینکه با درد بخوابی، ولی ته ته ته دلت به 1% امید، امیدوار باشی، خیلی فرق داره با 0%. با خط صاف و پایان تپیدن یک قلب، و اطمینان از این نتپیدن...

خدایا صبر عنایت کن. چه لحظات سختی. چه شب سختی داره می گذره به خانواده...

شب سیاه بی امید...




لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلّا بِاللَّهِ؛ تَوَکَّلْتُ عَلَى الْحَیِّ الَّذِی لا یَمُوتُ

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۶ ، ۲۳:۵۲
مریم صاد

به نام خدا

چقدر همه چیز این ماجرای سانچی، شبیه ماجرای پلاسکو بود...

مخصوصاً امروز...

شبکه ها رو برای پیدا کردن یه اذان خوشگل می گشتم که تو شبکه خبر با زیر نویس قرمزش، میخکوب شدم. اونجا که نوشته بود:

"احتمال غرق شدن سانچی وجود دارد"

و بعد

"امکان نزدیک شدن تکاوران ارتش به سانچی وجود ندارد"...


نشستم های های گریه کردم. انگار که پلاسکو با اونهمه آتش نشان جلوی چشمم اومده بود پایین. مادر ساقی جلوی چشمم اومد و اونهمه خبرهای دیگه در این روزها با همسراشون و ...

اخبار 14:00 که تیر خلاص رو زد و من هم جلوی یاس نشستم و هر چه تلاش کردم نشد اشک نریزم نشد. و یاس درست مثل پلاسکو تا تونست سعی کرد حواسم رو پرت کنه و نشد....

خیلی غمگینم. عمیقا غمگینم. خدایا...






پی نوشت:

این خیلی بده که هیچ جایی نداشته باشی برای درد دل با عزیزت...




6 روز تا سالگرد پلاسکو...

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۶ ، ۱۴:۲۹
مریم صاد

به نام خدا

دوستان لپ لپ قلبی 2500 تومانی را دست کم نگیرید.





پی نوشت:

گفتم واسه ولنتاین ایده داده باشم بهتون :))


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۹۶ ، ۰۱:۰۲
مریم صاد

به نام خدا

داشتم روی زمین، خیاطی می کردم و بند و بساطش دور و برم بود. کنارم نشسته بود عروسکشو می خوابوند. از کنارم بلند شد و بند چند دقیقه 400 بار بهم گفت:

" پروانه. مامان پروانهههههه. پروانهههههههه"

تا بلاخره بهش نگاه کردم.

دیدم قیچی رو از هم باز کرده و به اون داره اشاره می کنه.

ذوق کردم

***


یک ساعت بعد باز من مشغول خیاطی... هی تکرار کرد:

"دوچرخهههه. مامان دوچرخههههههه"

اینبار با علم به اینکه چیزی جایی پیدا کرده، مشتاقانه نگاه کردم ببینم کجا دوچرخه دیده.

این رو روی کتاب باباش بهم نشون داد:




۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۶ ، ۰۲:۱۸
مریم صاد

به نام خدا

از باشگاه اومدم و برخلاف اوایل که اصلا جون نداشتم، خیلی اوکی بودم. اذان هم دیگه الان وسط زمان کلاس می گن، نمازم می افته به برگشت از باشگاه. 

حین خوندن نماز یه آن حس کردم چقدر نماز شبیه پیلاتسه!

رکوع. بلند شدن. سجده. نشستن. ایستادن... شیب 90 درجه. ایستادن. مهره به مهره پایین. حالت سجده. نشستن. و دوباره. مهره به مهره بالا ایستادن...ذکرها هم میشه دم و بازدم مداوم حرکات. بعله.




۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۶ ، ۱۴:۴۹
مریم صاد

به نام خدا

بار اولی که مقاله همسر تو همایش انتخاب شد، انقدر هیجان زده و خوشحاااال بودیم که نگو و نپرس. تو وبلاگم خبرشو گذاشتم. کلی تو گروه خانوادگی بشکن و بالا زدیم براش و ...

این بار ولی با وجودی که بسیار دست پر تر از دفعه پیش تو این یکی همایشه شرکت کرده و تمام مقاله هاش پذیرفته شده، و مسئولین همایش به اسم می شناسنش، اونقدر ذوق نکردیم. 

منم الان اومدم بگم که انسان موجود عجیب و غریب و ترسناکیه. 




خدایا ما رو شکرگزار نعمتهات قرار بده

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۶ ، ۰۱:۴۳
مریم صاد

به نام خدا

هی با خودش تکرار می کرد

 نترسید. بمیرید. نترسید. بمیرید ...

پیش خودم هی می گفتم این چی میگه؟

وا

همسر که وارد خونه شد، رمزگشایی شد. داشت زمزمه می کرد:







بمیرید بمیرید ازین عشق بمیرید در این عشق چو مردید همه روح پذیرید

جناب چاوشی، شنیده شده در ماشین


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۶ ، ۰۲:۰۳
مریم صاد

به نام خدا

برف و بارون می بارید و من غرق متن ترانه ها.

چیزهایی که اگر یک روز تو چنین فضایی به گوشم می رسید، اشک از چشمم جاری می کرد؛ اون وقت دلم می خواست تا آخرین قطره بارون و بعد برف همونجا بشینم و دوتایی با آسمون حالمون دگرگون باشه.


وقتی با ساندویچهای فلافل پیشم برگشت بهش گفتم:

"بترکی که با بودنت نصف این آهنگها رو برام بی معنی کردی اونم تو این هوا"

خندید. دلم ضعف رفت. زبونم رو گاز گرفتم.


الحمدلله رب العالمین


پی نوشت:

ولی خداییش "شکست عشقی" و "گم شدن عشق" و "انتظار عشق" هم برای خودش عالمی داشت. مجردها قدر بدونن. بعد تاهل دیگه آهنگهاشون سوخت میشه می ره تو هوا.😕 ما الان فقط "همه چی آرومه" رو داریم.😟


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۶ ، ۰۱:۵۹
مریم صاد

به نام خدا

آقا ما دیگه رد دادیم رفت پی کارش...

امروز تو نمایشگاه استاد فرشچیان رفتم روی یکی از قابها دوبار انگشتمو کوبیدم. 




۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۶ ، ۲۲:۱۵
مریم صاد

به نام خدا

اصلاً آدم تبلیغ زده ای نبودم قدیم. این پنکک درنا رو تو پیج سبا دیدم، می گفت با وجودی که اصلاً پنکک بلد نیست، این خیلی خوب بهش جواب داده. 

من پنکک بلد بودم و خوشمزه هم می شدن، ولی ظرف کثیف زیاد داشت. برای همین تو خرید از رفاه، یهو چشمم بهش خورد و با وجودی که قیمتش به نظر بالا بود، برش داشتم امتحان کنم. 10000 هزار تومن بود.

امروز شیر و تکون و شروع به کار. اولی چسبید و جدا نشد که نشد. گفتم خب اولی طبیعیه. سومی به بعد ماهیتابه رو چرب کردم. ولی تقریباً تمامش یه طرف سوخته یا تیره از آب در اومد. 

همش پنککهای خوشگل سبا تو چشمم بود و هی حرص خوردم و هی پختم. همش 6 تا ورق شد. 

شروع کردیم به خوردن. مزه اش خوب بود. یاس هم دوست داشت. و با همون 6 ورق هر سه تا سیر شدیم. 

من دیگه تجربه اش نخواهم کرد. همون پنکک خودم بهتره. ولی فکر می کنم لم داره و باید لمش دست آدم بیاد. 


مثلاً اومدم طعم شکست دیشب جبران بشه؛

بدتر شد...


۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۶ ، ۱۲:۰۵
مریم صاد
به نام خدا
ساجده یه عالمه وقت پیش پیشنهاد کیک ارده و کنجد رو بهم داده بود. اون موقع یادم بود که دیگه برام امکان کیک درست کردن تو فر فراهم نیست. از درجه 140 به بعد دیگه درجه فر عوض نمیشه. تعمیرکار شرکت که اومد گفت من قطعه اش رو ندارم ولی اگر تو بازار پیدا کردید و عوض کردید امکان داره کار نکنه. 
دیگه از فر نا امید شده بودم و فقط غذا توش درست می کردم. چون اگر کیک رو دمای کم بگذارم پف نمی کنه و خمیر می شه، اگه بالا بذارم، دورش می سوزه و وسطش خام.
هفته پیش دلم برای کیک پزی تنگ شده بود و یه کیک ساده درست کردم و خوب شد. دیگه فراموش کردم فرم خرابه. از یه مغازه محصولات خانگی، ارده و کنجد خریدم به قصد کیک ساجده. 
دیشب مشغول به کار و هی بسم الله بسم الله پیش رفتم و عطرش واقعاً خوب بود و گذاشتم داخل فر و دما رو تا ته زیاد کردم و هر دو دقیقه یه بار بهش سر می زدم. اما سر زدن کاری از پیش نمی برد. دورش داشت می سوخت و وسطش هنوز خوب بالا نیومده بود. :(
کیک رو به یه مرحله رسوندم که بشه خورد. به جای عطر کنجد و ارده، عطر سوخته کیک می داد. مزه اش هم بد نشد. 



ولی پشت دستم رو داغ کردم دیگه برم سراغ کیک. :(


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۶ ، ۱۱:۵۵
مریم صاد