به نام خدا
دیروز، وقتی نزدیک ظهر، صبحانه می خوردم، شبکه چهار فیلم +14 داشت، خوشم اومد و نشستم به دیدن.
داستان روح شخصی بود که شوهر ِخانم خونه، (بدون اینکه خانمه از این ماجرا با خبر باشه)، کشته بودش و تو خونه ولو بود. خانم خونه رفته بود پیش روانشناس و اون بهش گفته بود باید با روحه مواجه بشی و ارتباط برقرار کنی. یه جا که روحه میاد، خانمه با جیغ و فریاد می گه که:
"تو از جون من چی می خوای"
کاااااااملاً توی فیلم بودم که یهو برق رفت. خندم گرفت از ترس. ولی محل نگذاشتم. صبحانه م رو جمع کردم و لباسهای تا شده رو بردم داخل اتاق خواب جابه جا کنم که یهو یه چیزی روی تخت دیدم.
خشکم زد. پلک نزدم. همینجوری تو حالت خم، که سبد لباسها رو زمین گذاشته بودم، موندم. بعد فکر کردم. یادم اومد صبح حوله آشپزخونه رو از انبار کنار اتاق خواب برداشته بودم، و کیسه اش رو انداخته بودم روی تخت. دوباره خندم گرفت. چایی نیم خورده ام رو برداشتم و بدو بدو رفتم پیش مامان و خنده خنده ماجرا رو تعریف کردم و از جام جُم نخوردم تا برق اومد.
(توضیح اینکه اتاق خواب بدون پنجره، تو روز هم اگر برق نباشه، تاریکه)
پی نوشت:
همسر و مامان می گن، این بچه چی در بیاد با این مادر باصفاش.
به نام خدا
خوشحالی یعنی، برای مهمونی با نا امیدی به سراغ کمد لباسها بری و شلواری که به لباست هماهنگه رو برداری و با ناامیدی (از اندازه بودنش) که میخوای بپوشی، ببینی هنوز یه درز داره برای باز شدن تا دوباره اندازه ات باشه.
؛)
به نام خدا
از وقتی داشتیم به عروسی نزدیک می شدیم تا همین الآن، هر کسی که نامزد می کنه، از دوستهام یا فامیل یا هرکی، همش بهش غبطه می خورم. بعضی وقتها هم برای اینکه تو اون دوران هستن، بهشون حسودیم می شه.
همیشه به همه می گم که از لحظه لحظه هاتون سود ببرید و حتماً روزهاتون رو بنویسید. روزهای خوب و حتی روزهای بد.
خودم این کار رو انجام دادم، الآن گاهی با همسر می شینیم اون روزها رو می خونیم. آه می کشیم. می خندیم. و من گاهی گریه می کنم. بعضی وقتها گریه غم، بعضی وقتها گریه دلتنگی برای اون روزها. بعضی وقتها گریه عشق شدیدی که بهش احساس می کنم.
واقعاً هم همیشه به خدا می گم، ممنونم که نگذاشت بهش "نه" بگم. الهی شکر. الهی صد هزار مرتبه شکر. الهی هر آرزومندی تو این مسیر هست به خوبش برسه و بعد از دوسال، ده سال، بیست سال و بیشتر که از زندگی مشترکشون می گذره، احساس خوب شکرگزاری داشته باشن. می خوام بگم، الآن هم خیلی خوبه. ولی نامزدی یه چیـــــــــــز دیگه بود.
به نام خدا
پنج شنبه که هوا خوب بود بلاخره برای خرید کاموا از خونه خارج شدم.
فعلا فقط برای پتوش خرید کردم. اما دوسه تا چیز دیگه مد نظرم هست که باید ببافم.
پتو رو 6 رنگ رنگین کمان میبافم. تنها چیزی که به نظرم علاوه بر شاد بودن دختر و پسرونه است.
قرمز، یعنی رج آخر بخش اول رو که بافتم مچ درد گرفتم. پماد رزماری که همیشه برای همسر شاهکار می کرد رو زدم و حسابی که داشتم کیفور می شدم پیش خودم گفتم نکنه برای نی نی ضرر داشته باشه.
پریدم تو اطلاعات دارویی سرچ کردم و تو بخش محدودیتها، استفاده ازش در دوران بارداری و شیردهی ممنوع دونسته شده بود...
بدو بدو دست وبالم رو به همراه باند و مچ بند شستم و همینطوری ول کردم خودش خوب بشه.
نتیجه گیری؟
به نام خدا
وقتی که حرفهایی در مورد شغل آتش نشانی می شنوم، رگ گردنی می شم. غیرتی می شم. یه جوری متعصبم روی این شغل، شاید حتی بیشتر از همسرم.
از اول لایت و راحت با مسئله "زندگی آتش نشانی" برخورد کردیم. برای همین برامون زندگی خاص و عجیب غریبی نبوده. شرایط کاری خاص داره با موقعیت خاص. و این:
راحتی ماجرا رو نشون نمی ده، پذیرش ماجراست از طرف هر دومون
تو نامزدیمون، اولین مسئله ای که همسر برام به عنوان دغدغه های عذاب آور آتش نشانها مطرح کرد، "زنگ" بود. همونی که شلیک کنندۀ تیر آتش نشانها به سمت حادثه هست. موقعیت سختش بیدارشدن از خواب هست. در جا پریدن. در جا عکس العمل نشون دادن. در جا چابک بودن.
تو مدتی که می دوئن تا به ماشین برسن و لباس عوض کنن، در فکر این هستن که با چی مواجه می شن. وقتی سوار ماشین شدن، تا حدی موقعیت حادثه براشون از طریق بیسیم شرح داده می شه، ولی تا زمانی که به حادثه نرسیدن، هنوز واقعیت ماجرا براشون روشن نیست.
برای ایستگاه همسر من که حوادث اتوبان رو تحت پوشش قرار می دن، نمی شه مطمئن بود که با وجود وسایل و تجهیزاتشون، وقتی سر حادثه رفتن، برگشتی وجود داره؟
انفجار هست. تصادف خود آتش نشانها توسط ماشینهای عبوری هست. دعوا و چاقو کشی هست. هزار اتفاق پیش روشونه... فقط کافیه وقتش رسیده باشه... کسایی که داخل شهر خدمت می کنن، شاید شرایطشون چندین برابر بدتر باشه.
علاوه بر زنگ، کشته دادن حوادث، تا مدتها بعد از اون، روی حال و احوالشون تأثیر منفی می گذاره و این ماجرا هرگز راحت و عادی نمی شه. فقط باید خودشون رو کنترل کنن. وگرنه آدمن، حافظه دارن، عاطفه دارن.
مثلاً یک چهارراه هست که هر بار ازش رد بشیم، همسر ماشینی رو به خاطر میاره که تونستن پدر رو نجات بدن، ولی بچۀ دو سه ساله اش در جا جون داد و زجه های پدره هنوز بعد از 10 سال به خاطرش مونده و همیشه سعی می کنه راه رو دورتر کنه ولی از اون چهار راه عبور نکنه. و این یکی از هزاران خاطرۀ بدش هست. و خاطرۀ 88/8/8 ساعت 6 صبحش شاید بیشتر متأثرش می کنه...
آنچه خوندید، گوشه هایی از شرایط خاص شغل آتش نشانی هست. همگی استرس شدیدی به دنبال داره و روی روحشون تأثیر مستقیم می گذاره. استرس، هزار بیماری داخلی رو برای آتش نشانها ایجاد می کنه. و از خوابهای آشفته و تیکهای گاه و بیگاه در خواب... بیماری قند و دیابت اصلاً چیز عجیب و غریبی بینشون نیست. از آسیبهایی که سر حادثه می بینن می گذریم که همیشه داخل درمانگاههای آتش نشانی، پشت در ارتوپدی، جمعیت آتش نشانها تجمع دارن.
و تمام اینها، در کنار ورزشها و شرایط رفاهی ای هست که سعی می کنن برای آتش نشانها فراهم کنن تا ریفرش بمونن. ولی با این وجود، مخصوصاً در سالهای اخیر، اموات و بیماران قلبی و سکته ای نیروهای سازمان هر روز بیش از روز قبل می شه. و این ترسی عمومی رو ایجاد کرده که روزی یک پروپرانول 2 رو به دوبار پروپرانول 20 یا سه بار پروپرانول 10 تبدیل کرده.
از همسران و فرزندان هم ... هیچی نمی گم...
پی نوشت:
روز خواستگاری، جاری بزرگه تعریف می کرد که:
"هر وقت صدای آژیر آتش نشانی رو می شنویم، برای آتش نشانهاش دعا می کنیم سالم برگردن."
اون روز چنین دعایی برام تازگی داشت.
ما همیشه فقط برای سانحه و آسیب دیده ها دعا می کردیم...
این جمله، کلی مطالب رو برام روشن کرد... با علم، انتخاب کردم...
به نام خدا
فقط یک کلام:
انار در بارداری بهترین رفیق و چاره ساز همۀ مشکلاتم بود
دوستت دارم اناری
به نام خدا
یعنی این عبارت "حق الناس" دوباره داره من رو به اون روزها می کشونه. به اون وضعی که برامون پیش آوردن و حق الناس نبود؟! به اون رنگها به اون اوضاع. چقدر متنفرم از این پولیتیک به فنا رفتۀ تکراری برای جذب توجه.
هفتۀ پیش خطیب نماز جمعه خوب جوابش رو داد، ولی باز دیروز از همون عبارات استفاده کرد و من موندم واقعاً موندم تو ... نمی دونم بگم سادگی؟ بگم بلاهت؟ بگم چی؟
همش دلم می خواد بهش بگم آخه قبلیها که از این وسیله استفاده کردن نتیجه گرفتن که تو به این ریسمان چنگ زدی؟ مطمئنی که زیرت دری باز شونده(مثل دری که تو سقوط آزاد پارک آبی بود) نیست که با کشیدن این طناب باز بشه و به زیر بکشونتت؟
فقط خدا آخر و عاقبتمون رو با این بنده خدا ختم به خیر کنه واقعاً...
فقط بفهم که ما می فهمیم!
پی نوشت:
هووووووووف
به نام خدا
الآن همش ما باید به فکر سیسمونی باشیم، ولی هی برای همدیگه خرید می کنیم. لباس و ملافه های خوشگل برای عید و بعد از زایمان و ... و همسر هم که می دونه من عاشق رنگ هستم، هر بار بیرون بریم(که اکثراً این چند وقته بیرون رفتنهای درمانی بوده و اجباری...) برام یه ظرف رنگی خریده دلم شاد بشه. برای همین می گم ما خوبیم و شاد.
هوای آلوده هم که هر دومون رو خونه نشین کرده. هر دو جزو گروههای حساس هستیم. و کی باورش می شه هنوز شغل آتش نشانی جزو مشاغل سخت به حساب نمیاد...
پی نوشت:
یه فیلم شبکه 5 داره نشون می ده. "یادداشتهای یک زن خانه دار" . دیشب قسمت اولش بود. با همسر کلی خندیدیم و خوشم اومد. فیلمها و کتابهای وبلاگی دوست دارم. مثل کتاب "به همین سادگی" زویا پیرزاد. و فیلم "سر به مهر".
به نام خدا
یه نفر تو فامیل همسر هست، که خیلی گرفتارن. گرفتاری ای که کاری از کسی براشون بر نمیاد. خودشون باید دست به کار بشن. بعد روش برخوردشون با شمایی که مشکلی به لطف خدا تو زندگیتون نیست، یه جوریه که احساس عذاب وجدان داشته باشین از این خوشی، و همیشه خودتون رو مقصر بدونین که اونها تو زندگیشون مشکلات هست.
اصاً یه وضی...
به نام خدا
مامان مدتها برنامه ریزی کرد که بعد از مراسم ماه صفرمون یه شام و نهار بچه ها(یعنی ما) رو دور هم جمع کنه. ولی انقدر درسها و کار، برنامه اش رو پر کردن فرصت پیش نمی اومد. ما هم که راههامون خیلی دور هست و رسیدن به مامان کار بس دشوار(یکی طبقه بالا، یکی طبقه پایین). ;)
خلاصه برنامه قرار شد شب چله باشه. ولی همسر ایستگاه بود. تا اینکه این آلودگی هوا حال همسر رو بد کرد و مجبور شد برای رفتن به دکتر مرخصی بگیره و به این وسیله برنامه خونه مامانم ok شد.
وقتی از دکتر برگشت من دسر انارم رو درست کرده بودم و داشتم بُرش می زدم. وقتی دید دوتا ظرف درست کردم که یکیش رو خونه مامانش اینها ببریم، کلی سر ذوق اومد و از معدود تخصصهای آشپزیش استفاده کرد و ذرت بو دادۀ تحت لیسانسش رو تهیه کرد و منم خوراکی ها رو تو یه سینی خوشگل گذاشتم و قرار شد بعد از نماز مغرب اول بریم خونه مامان ِ همسر، بعد برای شام تا پاسی از شب بیایم این ور.
وارد خونه مامانش که شدیم تنها بودن. اما یکی یکی بدون برنامه قبلی داداشهای دیگه اومدن و اتفاقاً با سینی من پذیرایی شدن و چقدر کیف کردن. همین مقدار کم برای اوووون همه آدم بس و کافی بود. برکت کرد. خیلی جالب بود.
دیگه اینطوری هر دو دوبرابر شارژ شدیم و خونه مامانم اینها تا ساعت 2 شب به خوش گذرونی نشستیم. (یعنی 2 ساعت بیش از زمان نرمال بیداریش) فالهای خیلی خوبی گرفتیم. فال من در مورد نی نی بود. با توجه به سونوگرافی حافظ، همه گفتن دختره. اخلاقشم به بابا جونش می ره و قد و بالاش هم. از اون شب پسته خانم صداش می کنم. پستۀ خندان مادر. (البته اسمش هم انتخاب شده منتظریم رخ بنمایند فقط).
هوا هم بهتر نمی شه برم کامواها و پارچه هام رو بخرم و طرحهام رو پیاده کنم. دیگه داره دیر میشه. واسه اینکه بیکار نمونیم، هی برای همدیگه خرید می کنیم. یه پست در این باره می نویسم. ;)