به نام خدا
خونه تکونی مامان باعث شد منم خونه تکونی بکنم. و در تمام این مدت "فاطمه خانم" نیومد. فقط قربون صدقه اش می رفتیم که نقدر به فکرمونه و تو اون اوضاع بلبشو دستمون رو تو پوست گردو نگذاشت.
دو روز خونه تکونیم با همکاری مهربانانه همسر به اتمام رسید و بلاخره خونه و زندگی رنگ و بوی نویی گرفت. خیلی خیلی دعاش کردم. اونم تو این گرفتاری های خاصی که الآن داره.
بعد، دیدیم این خانم خانمها نازشون زیاده، مامان ِ عروس خانممون هم که اینجا بود، گفتیم از فرصت استفاده کنیم و دور هم جمع بشیم.
کیک پختم و عصرونه دعوتشون کردم و این شکلی به "فاطمه خانم" نشون دادیم که همه کارهامون تموم شده "باور کنه!" و می تونه دیگه بیاد. هی باهاش حرف زدیم و بوسش کردیم و بعد از گفت و شنودهامون وقتی داشتن می رفتن به "یاس سادات" گفتم دختر دایی رو ببوس. و همدیگرو بوس کردن و با هم کلی حرف زدن و اونها رفتن و منم خسته بودم زود خوابیدم.
"یاس سادات" جهتش و شکل تکونهاش به شدت متفاوت شده بود. اصلاً منو به تعجب وا داشته بود. هی از خواب بیدار می شدم و روش تمرکز می کردم ببینم آرومتر می شه، نمی شد.
صبح برای نماز که بیدار شدم محمد اومد و که مثلاً برای نماز بیدارم کنه. گفت:
"داریم می ریم بیمارستان"فقط به من گفت، ولی از رو بدو بدوهای من و جیغ جیغهام تو راه پله کل اهل خونه اومدن. از هیجان می لرزیدم. حال خاصی داشتم. "بچه برادر"، نسبت تنی، خیلی خیلی فرق داشت با حالهایی که تا امروز تجربه کرده بودم. روز زایمان خیلی ها رو دیده بودم ولی هیچ کدوم اینطوری نبود. مخصوصاً که عروس خانم تو چشمهام نگاه کرد و جور خاصی گفت:
" مریم، تو برام دعا کن! "
حال خاصم باعث شد تا وقتی همسر اومد، خوابم نبرد. با یاس سادات نشسته بودیم به دعا. تا 8 و 9 که هنوز خبری نبود. گفتیم به کارهامون برسیم تا بیاد. رفتیم خرید و تو راه بودیم، ساعت 10، که به دنیا اومد. داداش خان دست تنها مونده بود و هی زنگ پشت زنگ که چرا نمیاید. مام این ور دست تنها دنبال کارهای جانبی. تقریباً هر کدوممون کلی کار داشتیم. مامان کاچی. من و بابا و نرجس هم خرید. همسر هم امتحان. کارها به شکل خوبی کنار هم چیده شد و بلاخره ترافیکهای آخر سال امون داد و رسیدیم.
انقدر انقدر هیجان داشتم که خدا می دونه. باورم نمی شد این بچه انقدر بهم نزدیکه. و انقدر ناز بود که خدا می دونه. قرمز قرمز. فندق. گرسنه. با یه عالمه مو. دست و پای واقعاً قشنگ، انگشتهایی به زیبایی دست مادرش. زبونی که از زور گرسنگی تا ته می آورد بیرون و توانی که برای خوردن شیر نداشت و هی از ته ته ته جیگر جیییییییغ می زد.
زمان خیلی کمی موندیم. بسکه ترافیک وقتمون رو کشت. به مامانش گفتم نمی گذارم ببریش. چون همش تا 9 روز دیگه تهران می مونن. بعد می رن شهر مامانش و اووووه بعد تعطیلات عید، یه آدم دیگه، بر می گرده پیش ما.
***
از خودمون بگذریم که چه کردیم. و چقدر خندیدیم که عین ریگ پول خرج کردیم با این عبارت :
"عمه شدم که چی؟!"
از خان داداش بگم، که تعریف کردنهاش از بچه اش جور خاصی بود. بابا شده بود. داداش کوچولوی من که یه روزی من حامی و مامانش بودم، شده بود بابای یه دختر خانم خیلی خیلی ناز.
هعی....
پی نوشت:از بیمارستان که اومدیم حالم خوب نبود.
بی رودروایسی بی رودروایسی، اواخل سه ماهه دوم، ترس از زایمان به جونم افتاده. اصلاً هم فرقی نمی کنه. با اینکه برای زایمان طبیعی تلاش می کنم، ولی از سزارین هم دوبرابر اون می ترسم.
من آدم ضعیفی نیستم. و متوکلم. ولی این ترسم چیزی نیست که بتونید به این چیزها ربطش بدید. و هیچ کس حال درونیم رو نمی تونه متوجه بشه. و سرکوبی که می کنندم، بیشتر حالم رو بد می کنه.
کلی حرف دارم در این رابطه، از جنجالهای درونیم. از حرفهایی که می شنوم. از توهینی که امروز به شخصیتم کرد، کسی که فکرش رو هم نمی کردم... اوف کلی حرف دارم و طعم دهنم تلخه الآن.
همین.