آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

۱۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است

به نام خدا

خسسسسسسسسسته م. خیلی خسته م.

خونه تکونی امسال به خاطر تلفیق شدن با خونه تکونی مامان و نرجس و به دنیا اومدن فاطمه، خیلی خسته کننده و طولانی شد.

ولی بلاخره تموم شد. واقعا تموم شد. 

علاوه بر کارهای خونه و چیدن هفت سین و شیرینی پزی و آماده کردن وسایل پذیرایی، یه کار مهم دیگه هم انجام دادم، ساک بیمارستان رو بستم و کلی تحت تأثیر بودم.

دکتر بهم اجازه سفر نداد، گفت هر آن ممکنه که وقتش برسه و مجبور شی آب جوش بیاری. ؛). :))

خلاصه اینکه منتظریم. 

هووووووم...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۱۸
مریم صاد

به نام خدا

اصا میدونی چیه؟ 

همه خوبن. همه مهربونن. همه دوستم دارن. همه چیز خوب و روونه. اما من حالم خوب نیست. نیست. چقدرم...

:(



پی نوشت:

دلم برای یاس میسوزه.


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۴۹
مریم صاد

به نام خدا

روزهای سرشاااااار از عشق رو دارم سپری میکنم. همه اعضای خانواده داریم عشق میکنیم. فاطمه خانم حس و حال ویژه ای بهمون داده. حسابی سرمون بهش گرمه و داریم قلق گیری میکنیم. همش چند روز دیگه پیشمونه و بعد میره تا یه عالمه وقت دیگه.

دلم براش تنگ میشه. خیلی ماهه. خیلی. کلی هم بهش تعصب و غیرت پیدا کردم. جور عجیبی.

خلاصه عمه شدن خیلی خیلی کیفش ویژه است.

از یاس سادات بگم که الحمدلله از حالت بریج در اومده و الان تمام استخوانهای قفسه سینه م رو مورد تفقد قرار داده. گوشت داخلی پشت قفسه سینه م از لگدهاش له له هست و شدید درد میکنه. همه میگن احتمالا قد بلنده. حالا به روزهای آخر که نزدیک تر بشم احتمالا وضعیت از این لحاظ بهتر بشه. درد هست و در کنارش عشق هست و این فقط وقتی اتفاق می افته که مادر باشی.



از ترسم هم بگم که فعلا باهاش کنار اومدم.

مادر شوهر معنوی بزرگوارم هم چند چشمه بهم نشون دادن که بِلکُل آروم شدم. و اینکه همه چیز خوب هست و من ساک بیمارستان رو کم کمک باید آماده کنم.

هووووم. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۰۲
مریم صاد

به نام خدا

گفتم که لحظۀ آخر، با هم دیگه خداحافظی و رو بوسی کردن، از اون به بعد، حرکاتش عجیب شد.

تمام امروز هم با خوشحالی تکون نمی خورد. مخصوصاً که منم هی بدو بدو کرده بودم و منقبض کامل بودم.


http://bigbangpage.com/wp-content/uploads/2013/07/phfx_bubbleWorld.jpg


بچه م تنها شد تا دو ماه دیگه.

همش داشتم به زندگی و مرگ فکر می کردم.

دخترم، الآن می بینه که دوستش از دنیاش رفته، به همین خاطر هم خیلی براش بیتاب بود. ولی نمی دونه که یه جای بزرگ تر و شاید بهتری برای رشد بیشتر اومده.

رفتن از این دنیا به اون دنیا هم بی ربط نیست. شاید خیلی بهتر هم باشه. البته به شرطی که تو مرحلۀ قبل، به اندازۀ لازم و کافی رشد کرده باشی.


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۰
مریم صاد
به نام خدا
خونه تکونی مامان باعث شد منم خونه تکونی بکنم. و در تمام این مدت "فاطمه خانم" نیومد. فقط قربون صدقه اش می رفتیم که نقدر به فکرمونه و تو اون اوضاع بلبشو دستمون رو تو پوست گردو نگذاشت.
دو روز خونه تکونیم با همکاری مهربانانه همسر به اتمام رسید و بلاخره خونه و زندگی رنگ و بوی نویی گرفت. خیلی خیلی دعاش کردم. اونم تو این گرفتاری های خاصی که الآن داره.
بعد، دیدیم این خانم خانمها نازشون زیاده، مامان ِ عروس خانممون هم که اینجا بود، گفتیم از فرصت استفاده کنیم و دور هم جمع بشیم.
کیک پختم و عصرونه دعوتشون کردم و این شکلی به "فاطمه خانم" نشون دادیم که همه کارهامون تموم شده "باور کنه!" و می تونه دیگه بیاد. هی باهاش حرف زدیم و بوسش کردیم و بعد از گفت و شنودهامون وقتی داشتن می رفتن به "یاس سادات" گفتم دختر دایی رو ببوس. و همدیگرو بوس کردن و با هم کلی حرف زدن و اونها رفتن و منم خسته بودم زود خوابیدم.
"یاس سادات" جهتش و شکل تکونهاش به شدت متفاوت شده بود. اصلاً منو به تعجب وا داشته بود. هی از خواب بیدار می شدم و روش تمرکز می کردم ببینم آرومتر می شه، نمی شد.
صبح برای نماز که بیدار شدم محمد اومد و که مثلاً برای نماز بیدارم کنه. گفت:

"داریم می ریم بیمارستان"

فقط به من گفت، ولی از رو بدو بدوهای من و جیغ جیغهام تو راه پله کل اهل خونه اومدن. از هیجان می لرزیدم. حال خاصی داشتم. "بچه برادر"، نسبت تنی، خیلی خیلی فرق داشت با حالهایی که تا امروز تجربه کرده بودم. روز زایمان خیلی ها رو دیده بودم ولی هیچ کدوم اینطوری نبود. مخصوصاً که عروس خانم تو چشمهام نگاه کرد و جور خاصی گفت:

" مریم، تو برام دعا کن! "

حال خاصم باعث شد تا وقتی همسر اومد، خوابم نبرد. با یاس سادات نشسته بودیم به دعا. تا 8 و 9 که هنوز خبری نبود. گفتیم به کارهامون برسیم تا بیاد. رفتیم خرید و تو راه بودیم، ساعت 10، که به دنیا اومد. داداش خان دست تنها مونده بود و هی زنگ پشت زنگ که چرا نمیاید. مام این ور دست تنها دنبال کارهای جانبی. تقریباً هر کدوممون کلی کار داشتیم. مامان کاچی. من و بابا و نرجس هم خرید. همسر هم امتحان. کارها به شکل خوبی کنار هم چیده شد و بلاخره ترافیکهای آخر سال امون داد و رسیدیم.
انقدر انقدر هیجان داشتم که خدا می دونه. باورم نمی شد این بچه انقدر بهم نزدیکه. و انقدر ناز بود که خدا می دونه. قرمز قرمز. فندق. گرسنه. با یه عالمه مو. دست و پای واقعاً قشنگ، انگشتهایی به زیبایی دست مادرش. زبونی که از زور گرسنگی تا ته می آورد بیرون و توانی که برای خوردن شیر نداشت و هی از ته ته ته جیگر جیییییییغ می زد.

http://imagesbykaren.typepad.com/.a/6a00e54fc55ef48833019b00326116970b-500wi

زمان خیلی کمی موندیم. بسکه ترافیک وقتمون رو کشت. به مامانش گفتم نمی گذارم ببریش. چون همش تا 9 روز دیگه تهران می مونن. بعد می رن شهر مامانش و اووووه بعد تعطیلات عید، یه آدم دیگه، بر می گرده پیش ما.

***

از خودمون بگذریم که چه کردیم. و چقدر خندیدیم که عین ریگ پول خرج کردیم با این عبارت :

"عمه شدم که چی؟!"

از خان داداش بگم، که تعریف کردنهاش از بچه اش جور خاصی بود. بابا شده بود. داداش کوچولوی من که یه روزی من حامی و مامانش بودم، شده بود بابای یه دختر خانم خیلی خیلی ناز.
هعی....


پی نوشت:
از بیمارستان که اومدیم حالم خوب نبود.
بی رودروایسی بی رودروایسی، اواخل سه ماهه دوم، ترس از زایمان به جونم افتاده. اصلاً هم فرقی نمی کنه. با اینکه برای زایمان طبیعی تلاش می کنم، ولی از سزارین هم دوبرابر اون می ترسم.
من آدم ضعیفی نیستم. و متوکلم. ولی این ترسم چیزی نیست که بتونید به این چیزها ربطش بدید. و هیچ کس حال درونیم رو نمی تونه متوجه بشه. و سرکوبی که می کنندم، بیشتر حالم رو بد می کنه.
کلی حرف دارم در این رابطه، از جنجالهای درونیم. از حرفهایی که می شنوم. از توهینی که امروز به شخصیتم کرد، کسی که فکرش رو هم نمی کردم... اوف کلی حرف دارم و طعم دهنم تلخه الآن.
همین.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۱۴
مریم صاد

به نام خدا

"فاطمه خانم" ما زیر لفظی می خواد تا بیاد.

پنج شنبه بهمون گرا داده بود که تا دوشنبه خودم رو به جمعتون می رسونم.

ولی وقتی دید چقدر منتظر و مشتاقیم، ناز و عشوه اش زده بالا و اصلاً تکون نمی خوره. می گه "جام خوبه".

ما حرفی نداریم زیر لفظی بدیم، ولی خب تا نیاد که نمی تونه تحویل بگیره.


http://i.kinja-img.com/gawker-media/image/upload/s--9nPH9HiD--/17k4est4qlozfjpg.jpg


بیا دیگه عمه جون دلمون ضعف رفت.



پی نوشت:

خیلی دلم می خواد وقتی می خواد بره بیمارستان ببینمش.

تا امروز که خیلی کمکم کرده و هی بهم ورزشها و نکات مفید رو گفته.

خدا کمکش کنه.

خیلی یه جوری ام...

:)


۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۳۳
مریم صاد

به نام خدا

دیروز بعد از تقریباً پنج ماه، دوباره به سمت خونه خودمون رفتیم. مهمون خونۀ فامیل _ همسایه، بودیم.

خاطراتمون رو زنده کردیم. جاهایی که همیشه خرید می کردیم رفتیم و کلی حس و حالمون عوض شد. خیلی خوش گذشت.

آخر شب، وقت برگشت، از داخل حیاط که خونمون رو دیدم، غم عالم نشست رو دلم.

مستأجر چه بلاها که به سر خونه نازنینم نیاورده بود...

راه برگشت و ساعت برگشتمون هم خاطرات خاص خودش رو داشت.


http://comps.canstockphoto.com/can-stock-photo_csp0291071.jpg



پی نوشت:

هر رفتن به خونه خودمون، همراه سختی فراوون بود، ولی چون "او"، کنارم بود، خوش می گذشت.

شُکرآً لله


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۱۶
مریم صاد
به نام خدا
وارد هشتمین ماه هم شدیم. الحمدلله رب العالمین
هفت ماهگی خیلی طولانی ای بود. محاسباتم به هم می ریخت و تو دو هزارتا فیلم شخصی هی گفتم: "از فردا می رم داخل هشت ماهگی" و نرفتم.
ولی این بار دیگه راست راسته. وارد هشت ماهگی شدم.

http://i3.cpcache.com/product/1176675292/8_months_pink_zebra_round_car_magnet.jpg?height=225&width=225


پی نوشت:
این دو ماه آخر چشم به لطف و عنایت صاحبانم دارم.
جور خاصی.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۵۶
مریم صاد

به نام خدا

امروز با یاس سادات و بابا جونش رفتیم رای دادیم.

خانم خانمها انقده خوشحال بود داره رای میده. هی تتون تتون های محتم میخولد.


http://www.beytoote.com/images/stories/news/94/02/fa2-287.jpg



پی نوشت:

این اولین حضور انقلابیش بود.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۷
مریم صاد

به نام خدا

تنم درد می کنه برای خونه تکونی.

منتظرم فسقل داداش خان به دنیا بیاد بعد شروع کنم.

این تاریخ، هم ویزیت بعدی دکترم هست. هم چیزی دیگه تا عید نمونده. هم یکی از چشم انتظاریامون تموم می شه. (ذوق دارم براش خیلی)

من و همسر هم که فرز هستیم زود خونه تکونیمون تموم می شه. اگه الان شروع کنیم  کلی از نویی خونه می گذره تا عید و من اینو دوست ندارم.

و همینطوری خودم رو به زمین چسبوندم که پا نشم و کار نکنم. البته که نمی تونم.

همین.



پی نوشت:

دارم نقشه می کشم ببینم می تونم همسر رو راضی کنم عید هم یه ور نزدیک بریم.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۰۲
مریم صاد

به نام خدا

اینکه همسر از سرما و گردش توی سرما خوشش نمیاد رو قبلاً گفته بودم. و اینکه تو این اوضاع و احوال ِ من کلی این کار رو انجام داد تا ریفرش و سر حال باشم رو هم نوشته بودم. ولی این بار علاوه بر من، خودش هم خسته بود. خیلی خسته و حساس. تو محل کار همه چیز و همه کس آزارش می داد و صبحها که می خواست بره، سر حال نبود.

تو ویزیت آخر، از دکترم اجازۀ سفر رو گرفت تا راهی یه سفر زمستونه سرد بشیم. این در حالی بود که روز قبل از سفر سرما خورد و تمام روز تو رختخواب موند و نا نداشت از جاش بلند بشه.

ولی به لطف خدا از صبح که سوار ماشین شدیم لحظه به لحظه حالش بهتر و بهتر شد و کلی کیف کردیم و لذت بردیم.

لحظات آخر سفر هم که کنار رودخونه زیبا و زلال و مواج نهارمون رو خوردیم، هوا آفتابی و گرم و مطبوع شده بود و حسابی کیفور و ملذذ شدیم.

صبح، سر حال و پر انرژی سر کار رفت. :)


شکرت خدا.


پی نوشت:

از ماهیت سفر که خوب بود بگذریم، کلی حسهای غرور آمیز دیگه تو این سفر بود که دیگه وقتش بود و باید اتفاق می افتاد. و کلی حس پرواز.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۱۱
مریم صاد
به نام خدا
دیگه صبحها برای بدرقه همسر، تو رختخواب نمی مونم. چون وقتی بره دیگه خوابم نمی بره. پا می شم و تا دم در مشایعتش می کنم.
در رو که باز کرد، دیدم آسمون صورتی صورتیه. خیلی قشنگ بود.
اومدم تو رختخواب و فکر می کردم امروز چه روز خاصیه.
تو دلم لرزید.
به فردای اون شب بد که فکر می کنم تنم می لرزه.
روزی که دیگه حضرت زهرا سلام الله علیها روی زمین نفس نمی کشید.
و با چه وضعی از دنیا رفت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۳۱
مریم صاد