آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

۱۴ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

به نام خدا
امروز با شیطونی کردن های نی نی از خواب بیدار شدم.
به گفتۀ همه، وقتی می بینم صبح می تونم بخوابم، حتی اگر بیدار هم باشم از رختخواب بیرون نمیام.
انقدر ورجه وورجه کرد که خنده ام گرفته بود. انقدری که می گم، یعنی مثلاً 10-12 بار در چند دقیقه. بعد دیگه کاری به کارم نداشت تا صبحانه خوردم و دوباره شاااد شده بود و بپر بپر راه انداخته بود.


احساسم اینه که همش داره شادی می کنه. چون من خوبم. حالم خوبه. غذام خوبه. باباش نمی گذاره حال منفیم باقی بمونه و با وجود تنفرش از هوای سرد، تا حالا کلی گردش بردتم و تا بگم نمایشگاه استاد فلانی هست، روز افتتاحیه اونجائیم. خیلی باهام راه میاد. می فهمم که اصلاً اونجاها رو دوست نداره ولی به خاطر من میاد. باد و سرما رو دوست نداره اما به خاطر من پوستین می پوشه و میریم بیرون قدم می زنیم. خلاصه خیلی خیلی خیلی خدا رو شاکرم.

دو هفته تا تعیین جنسیت مونده. خیلی دلم می خواد زودتر بفهمم با چه عنوانی باید خطابش کنم. اسم پسر رو به تفاهم رسیدیم. دوتا اسم دختر تو ذهنمه که یکیش رو موافقت کرده، یکی رو تا حالا بهش نگفتم. شاید بپذیره شایدم نه.
الآن تو یه سایتی داشتم می چرخیدم، سوال بود برام که چرا بیشتر اوقات نی نی سمت راسته. تازگی ها راه پیدا کرده تا وسط هم میاد. ولی اصلاً سمت چپ نمی ره. می گفت پسرها اینطوری هستن. بعد یه عالمه علائم دیگه نوشته بود که نصفش رو داشتم که تو دختر ها بود، نصفش تو پسرها. بنابراین توجهی به هیچی نمی کنم و فقط منتظر می مونم.
مامانم می گه:

خداروشکر افتادی تو وضعیتی که دیگه با بدو بدو کاری پیش نمی بری و مجبوری بگیری بشینی به انتظار.

اینو با غیض می گه که حسابی حرصش رو با لحن خالی کنه. ;)
خلاصه این روزها، خیلی خیلی سریع تر از اون چیزی که فکرش رو می کردم دارن می گذرن.




پی نوشت:
 الحمدلله به عدد خلائق عالم.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۱۵:۰۹
مریم صاد
به نام خدا
خوابم کم شده. اگر عصر بخوابم برای خوابیدن شب دچار مشکل می شم. 
در هر صورت شب حتماً باید قبل از خواب کتاب بخونم که بلافاصله تا چشمم رو بستم، رفته باشم.
با این اوصاف دم اذان صبح بیدار میشم. نماز که بخونم و از زور گرسنگی یه چیزی بخورم،باز برای خواب تا یک ساعت باید غلت بزنم. (اگر همسر نباشه، کتاب خوندنم رو ادامه می دم)

چند روزه دنبال بیمارستان هستم و تو روز چند ساعتی بیرون از خونه هستیم. شبها خستگیم شدید بوده و بدون کتاب هم خوابم می برد و برای نماز صبح باید ساعت زنگ می زد تا بیدار بشم.

http://www.clker.com/cliparts/4/b/0/5/11954225271522744573liftarn_A_person_sleeping.svg.med.png

یعنی که چند وقته دوباره افتادم رو دور کتاب خوندن. از کتابهای نادر ابراهیمی که دستم هست بیش از بقیه لذت بردم، ولی همش دلم کتابهای خوب اون موقعها رو می خواد. نویسنده های محبوبم اونهایی که زنده هستن کتاب نمی نویسن، متفرقه هم که می خونم اون طوریا ذوق مرگ نمی شم.
چند وقت پیش "کافه ترانزیت" از تلویزیون پخش می شد، پیش خودم گفتم فیلم های اون سبکی که جیگر آدم حال بیاد هم کم شده. همش بدی و سیاهی و خیانت و کثافت و ... چهارتا فیلم دفاع مقدس و اعتقادی هم نبود که مرده بودیم.
دلم فیلم و کتاب دل انگیز می خواد. تازه نه قدیمی. برای امروز. زبان حال.
خلاصه اینطور...



پی نوشت:
خواهر جونمم رفت. بابا شنبه می ره...
همسر که مأموریتی باید می رفت، مأموریتش لغو شد.
همش تو ماشین  "رادیو اربعین" روشنه و اشک جاری...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۴:۱۲
مریم صاد

به نام خدا

خیلی حساس و شکننده شدم.

زود ناراحت میشم. زود بهم برمیخوره و زود می رم تو فاز غصه.

یه چند وقت اخیر این جوری شدم. 

فقط با خدا حرف میزنم. اما بستن پرونده و ایجاد محدوده با شعاعهایی متفاوت دور و برم برای آدمها، رو هنوز نتونستن اجرا کنم تا راحت باشم و از گزند آدمها ایمن.


عصر جمعه ای بد جور دلم گرفته...


پی نوشت:

احساس بی نمک بودن دست دارم...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۶
مریم صاد

به نام خدا

بعد از چند روز هشدار برای خارج نشدن از خونه، امروز هوا به لطف رگبارهای این چند روزه که خدای مهربون فرستاد، عالی بود. عالی. ییرون رفتیم. این شکلی بود هوا. آسمون تا ته ِ ته تهران آبی ِ آبی بود.


http://www.afkarnews.ir/images/docs/000188/n00188807-b.jpg


رفتم برای تمدید گواهینامه. یک ماهی بود که منقضی شده بود و منم بی حواس، داشتم رانندگی می کردم. ده سال گذشت و این عمره که می گذره...

20. 30...



پی نوشت:

تو پلیس +10، پر بود از زائر...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۹:۲۱
مریم صاد

به نام خدا

همیشه همه چیز، هم استفاده بد داره هم خوب. مثل تلگرام.

استاد یه گروه تشکیل داده و همه مون رو عضو کرده. به غیر از ما، اساتید و هنرجوهای دیگه هم هستن. 

هر هفته یه متن می ده می نویسیم. کارهامون رو به اشتراک می گذاریم و کار همدیگرو نقد و بررسی می کنیم. خیلی فاز خوبیه. البته جز شاگردهای استاد خودمون کسی کار نمیگذاره و اینها از افتخارات دیگه استاد ماست، بدون هیچ اجبار و چوب بالا سر، با اشتیاق مشق می نویسیم.



استاد بزرگ، که مخترع خطمون هستن و استاد ِاستاد ما، از این فعالیت صفا می کنن و گاهی باهامون مشق می نویسن و در مورد کارهامون نظر می دن. مام کیف می کنیم. همه به هم افتخار می کنیم.



پی نوشت:

 استاد از بیشترمون کوچکتر هست.  ولی مدیریت و استادیش عالیه. همیشه هم دعاگوش هستیم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۲۳:۴۴
مریم صاد
به نام خدا
آشپزی کردنم کما فی السابق، ادامه داره. هنوز دوست دارم غذاهای جدید اختراع کنم یا چیزهایی که با ذائقه مون هماهنگه رو سرچ کنم و بپزم. تنها فرقی که با قبل کردم، اینه که حضور سبزیجات تو رژیم غذاییمون چندین برابر شده، و همه کارهام رو حتی بالای گاز ایستادن رو نشسته انجام می دم. صندلی می گذارم و می شینم به هم زدن(مثل اون روز که حلیم پختم).

امروز دلم یه غذای جدید می خواست. از این سایت آشپزی خوشم میاد. زود به زود به روز می کنه و همیشه هم غذاهاش راحته. پیوند با آشپزی
دلمه برگ کلم رو مامانمم درست می کرد، اما با دستور این فرق داشت، با دستور این پختم. نتیجه اش شد این.

http://s6.picofile.com/file/8221641384/Kalam.jpg
http://s3.picofile.com/file/8221641442/Kalam2.jpg

اصولش رو خوب یاد داده بود. ولی طعم سس مامانم رو بیشتر دوست دارم.(آبغوره + رب + ادویه)

چند روز پیش هم، کدو حلوایی خریدم و بخار پز کردم، می خواستم به ماست بزنم، ولی داغ بود، پشیمون شدم. میکسش کردم و با شیر و عسل شد این:


بی نهایت بهم گرم و تازه اش چسبید. یه مقدارشو گذاشتم سرد شه فرداش بخورم، که دیگه قابل خوردن نبود....

و اینم نتیجه آخر شبم. کیک موز :

http://s6.picofile.com/file/8221712434/Kake_moz.jpg
http://s3.picofile.com/file/8221712384/Kake_moz2.jpg

دوستش نداشتم. برعکس مواد کمی که داشت زمان پخت طولانی ای داشت. عطر خاصی نداشت. فکر کنم با شیر بهتر از چای باشه. همین.


پی نوشت:
عاشق کار خونه، آشپزی و هر چیزی که به این مقولۀ زنانگی ربط داره هستم. وای...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۵:۴۰
مریم صاد

به نام خدا

اتفاق افتاد.
بلاخره اتفاق افتاد.

یعنی دو سه روزی هست، ولی من امروز به مامانم گفتم و بعد اومدم دیدم سیمین هم دقیقاً همون عبارتی که من گفتم به مامانم رو استفاده کرده.

به مامانم گفتم، "وقتی دراز می کشم دلم نبض می زنه". مامانم کلی ذوق کرد و برام گفت که حرکتهاش شروع شده و کلی قربون صدقه نوه جانش رفت. آخی. مامانم خیلی جووونه هنوز برای نوه داشتن آخه!

ولی واقعاً هیچ کدوم از این چیزهایی که تا امروز تجربه کردم مثل تصوراتم نبوده. نه نشانه های شروع بارداری، نه طول بارداریم و نه اولین ضربه اش.

این نی نی ما که باید 10 سانت باشه ولی فکر کنم بلندتر باشه(همه سونوگرافی ها ادعا به بزرگتر بودن جنین از اندازه ای که باید باشه دارن) مگه چقدر جون داره، چقدر دست و چقدر پا داره که بخواد یه لگد درد ناک به مامانش بزنه؟



نه. به عمه جونش گفتم، بیشتر شبیه یه سوقولمه ریز می مونه که :

"مامان مامان من اینجام"

بعد که دستم رو می گذارم روش، آروم می شه. دو روزه که این حالت برام پیش اومده بیشتر هم وقتی دراز کشیدم. حس خیلی خوبیه. حالا دیگه درکش می کنم و دیگه احساس می کنم با دیوار حرف نمی زنم. متوجهم می شه. گوش می ده بهم. :))

ولی کلاً بچه آرومیه. خانم ِمحمد، بیدار می شد از خواب از بس برادرزادۀ عزیزم آتیش پاره است.



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۳:۱۹
مریم صاد

به نام خدا

دیشب آخرین چیزی که خوندم، وزن نورمالی بود که باید تا پایان نه ماه داشته باشم. 11-12 کیلو بیش از چیزی که الآن هستم. BMI م قبل از بارداری نورمال بود. یعنی وزنم طبیعی بود. و حالا اوایل ماه چهارم کمتر از یک کیلو اضافه شدم. اما خب با این وجود دیگه خیلی از لباسهام رو نمی تونم بپوشم. حتی اگر برام تنگ نشده باشن، نفسم توشون می گیره. یواش یواش باید دنبال لباسهای بارداری بیفتم. هووووووف.

تمام دیشب تا صبح به این فکر کردم که چه چیزهایی رو دیگه نمی خوام و خودم رو از شرشون راحت کنم.

امروز همسر شیفت بود و من تنها. بیدار که شدم  بعد از شونه زدن به موهام، کشو و کمدم رو ریختم بیرون و تمام لباسهای تو خونه و شلوار لی و  پیراهن و هر چیزی که فکرش رو بکنین که یه روزی اندازه م بود و حالا دیگه فکر کردن به پوشیدنشون قلبم رو وایمیسونه رو ریختم تو یه کیسه بزرگ که همسر بگذاره زیر تخت تا دیگه چشمم بهشون نیفته غصه بخورم.

***

به مامانم می گم مامان دیگه شلوار لی خوشگلم پام نمی ره، میگه:

"عوضش مامان می شی"


http://previews.123rf.com/images/baldyrgan/baldyrgan1311/baldyrgan131100026/23867293-mom-and-baby-vector-icon-Stock-Vector-mother-baby-child.jpg




پی نوشت:

وااقعاً برام جالبه این حس اشتیاق، با حسهای دیگه ای که قاطی می شه.

برای داشتن یه موجود کوچولو تو دلم، همیشه به همسر فخر می فروشم. به خاطر تک تک فکر و عشق و خیال و شوق و ترس و نگرانی و همه چیز که با هم خلاصه می شه تو حسی به اسم "مادری"+ احساس وجودش در تو و وابسته بودنش به هر چه که به تو ربط داره.

وول هم بخوره که دیگه نورٌعلی نور می شه.



خدایا، قسمت می دم، تمام کسایی که آرزوشو دارن رو با تجربۀ این حس، شاد کن



۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۴ ، ۰۱:۴۵
مریم صاد

به نام خدا

 

حال و حوصله داشتم، از چیزهایی که دم دستم بود برای نی نی عکس گرفتم.


اینها، خریدهام از رولان هست


اوایل ازدواجمون اینها رو یه روز رفته بودم خرید خوشم اومد گرفتم، تازه از تو چمدون کنار گذاشته ها درش آوردم.


این شال گردن همسر هست در کودکی

منتظرم ببینم جنسیت بچه چی می شه، از پارچه اش بگیرم و پالتوی دخترونه یا پسرونه بدوزم.


اینم به احتمال زیاد لباس عمه خانمشه.

چیزی بود که باهاش بارداریم پیش یکی از برادرهای همسر لو رفت

این مال درختر منه! این مال دختر منه!


اینها هم کامواهایی هستن که از قبل داشتم، بسته به جنسش براش برنامه ها دارم


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۲۱:۱۵
مریم صاد

به نام خدا

این روزها، شبکه آی فیلم داره "در خانه" رو نشون می ده. کمتر از ده قسمتش گذشته. صبحها ساعت 10-11 اش رو می بینم که تکرار دیشبه.


http://asalbanoo.in/tmb.php?do=nUE0pQbiY2SmLJkvLJ5iol5cov9un3ZiETSln2uuozIbYzcjMj==


...:.... تیتراژش ...:....


سال 65 ساختنش. هنوز قشنگه. هنوز دیدنیه. هنوز دوست داشتنی و دل بره. واقعاً شگفت زده همه چیزش هستم. از بازی بچه ها تا داستان تا نکات آموزنده تا فیلم برداری تا گرافیک و طراحی صحنه سادۀ خودمونی و همه جایی ...

تقریباً آخر هر قسمت هم اشک تو چشمم می شینه. خیلی خوب بودیم یه روزهایی. مرام داشتیم. همسایگی داشتیم. یک دلی داشتیم. هنوز هم خوبیم، ولی چیزهای زیادی اومدن و جای چیزهای خوبمون رو گرفتن که کمرنگشون کنن. هنوز هستن خوبی هامون ولی کمرنگ. من این حرف رو می زنم که آپارتمان نشینی رو تجربه کردم.

هعی...




۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۱:۴۰
مریم صاد

به نام خدا

دیشب جاری و دو تا جزغله ها شام منزلمون دعوت بودن.

نی نی کوچیکتره یه ماهی هست راه افتاده و داره تو جهان جدیدی قدم بر می داره و با مفاهیم جدیدی خودش رو آشنا می کنه.


http://www.beytoote.com/images/stories/baby/ba3111.jpg


از نکن بکن گفتن به بچه خوشم نمیاد. برای همین قبل از اینکه بیان به همسر گفتم: هر چیزی که فکر می کنی وقتی بهشون نزدیک شد می خواد دلت بیاد تو دهنت رو جمع آوری کن. جمع کردیم. ولی وقتی اومدن دیدیم هیچ چیزی نمی تونه سر جاش قرار بگیره و بودنشون خطرناکه.

انقدر برام کارهایی که داشت انجام می داد وحشتناک بود و ترس تمام وجودم رو فرا گرفته بود که خدا می دونه. چشمهام داشت از حدقه در می اومد و پیش خودم می گفتم، یعنی اشتباه کردم؟؟؟

یک ساعتی که گذشت و به قول جاری، فضای خونه به حالت ایمن در اومد، آرامش بر فضا حاکم شد و دیگه خیالمون راحت بود هر جا می خواد بره و هر کار دوست داره بکنه.

باز سر شام، سوال آیا اشتباه کردم؟ به سراغم اومد.


........................



پی نوشت:

ولی با تمام این اوصاف به نبودنش و نیومدنش که فکر می کنم، احساس خوبی بهم دست نمی ده. شرایط جدیدی از زندگی هست و خداروشکر هر دو مون با شرایط جدید می تونیم کنار بیایم. فقط خدا توان و قوت و صبر عنایت کنه. بقیه چیزها دیگه حل حله.


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۱:۵۵
مریم صاد
به نام خدا
امروز یه وضعیت خاص برام پیش اومد و به اورژانس و مامای فامیل که زنگ زدم، گفتن بهتره که به بیمارستان مراجعه کنم و چکاپ بشم. من ترسون و لرزون نمی دونستم چی کار کنم. مامان و بابا خونه نبودن. نرجس باشگاه بود، همسر ایستگاه بود و محمد هم سر کار. تنهای تنها تو خونه. یعنی تمام کسایی که بهشون امید داشتم، نبودن.
حالا همسر یه فرماندهی براشون اومده که برای منضبط بودن و طبق مقررات بودن، از اون ور بوم افتاده. فکر نمی کردم حتی یک درصد به همسر اجازه بده تا از شیفت خارج بشه.
هر چی به بابا و مامان زنگ می زدم هیچ کدوم جواب نمی دادن. تا بلاخره بابا جواب داد و فهمیدم تا بهم برسن یک ساعتی طول می کشه. همسر تا من کمتر از 10 دقیقه فاصله داشت. با ناامیدی بهش زنگ زدم. با ناامیدی بهم گفت: ببینم چی کار می کنم، ولی من لباس پوشیدم و حاضر شدم و دیدم که اومد. فرمانده گفته بود:
 وضعیت تو فرق می کنه، اگر کار اورژانسی ای پیش اومد بگو و برو.


http://www.nctba.org/wp-content/uploads/2013/09/Emergency-Alerts_5.png


رفتیم بیمارستان و هر کدومشون که شرحم رو می شنیدن می گفتن عادیه ولی وقتی معاینه شدم فهمیدن نه مشکل کوچکی واقعاً وجود داشته و دارو نوشتن و به خیر گذشت و اومدیم خونه. به خاطر سابقۀ قبلیم خیلی ترسیده بودم و این باعث می شد دکترها بیشتر باهام راه بیان.

***

اومدیم خونه و با مامای فامیل که صحبت کردم، برام شرح کامل داد و گفت دقیقاً مشکل چطوری شکل گرفته، و چه می شه کرد. چیزی که هیچ دکتری نمیاد به مریضش بگه تا اهمیت موضوع رو بدونه و رعایت کنه. خدا خیرش بده خلاصه. حتماً مکتوب ازش تشکر خواهم کرد. تا به حال زیاد پیش اومده که اینطوری مدیونش بشم.



پی نوشت:
از خواب عصرگاهی بیدارش کردن. عین یه زنگ ایستگاه می مونده براش. یه مأموریت. چیزی که مانورش رو برام تو نامزدی انجام داده بود. 3>

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۸
مریم صاد

به نام خدا

امروز از اون جمعه هایی بود که همیشه دوست داشتم.

همسر باشه. صبحانۀ خوب باشه. نهار ِخوب تر تهیه کنم. دوتایی به سر و وضع زندگی برسیم و کلی خوش باشیم.  

بعد از تموم شدن کارها، حمام جهت رفع خستگی و بشقاب میوه و تلویزیون و دوتایی وقت گذروندن.


http://us.123rf.com/450wm/vanillamilk/vanillamilk1411/vanillamilk141100150/33788190-bright-colored-illustration-in-a-flat-style-with-couple-watching-television-sitting-on-the-couch-in-.jpg?ver=6




پی نوشت:

یه روز با دل مشغولی های ساده اما دیر به دیر دست یافتنی برای زندگی ما.




۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۲
مریم صاد

به نام خدا

باز هم یه عالمه خبر خوب.

همسر موفق شد از سد امتحان جامعش هم با موفقیت عبور کنه.

خودم سایت رو دیدم و خودم خبرش رو بهش رسوندم. از خوشحالی سجده شکر به جا آوردم. خودش نماز شکر خوند و بعد از مدتها احساس کردم چقــــــــدر داخل دلش آرامش داره.

شرایط خوبی نبودیم وقتی امتحان داشت. وسط اسباب کشی و کارهایی که واجب بود خودش باشه و انجام بده. اضطراب داشت و اگر موفقیت کسب نمی کرد هزینۀ زیادی برامون داشت و همه اینها با دیدن یک کلمۀ "قبول" دیگه اسمش نگرانی نبود.

یه بار بزرگ از رو دوشش برداشته شد و حالا با خیال راحت اسمش رو دکتر صدا می زنیم. چند هفته هم هست کتابخونه به کتابخونه دنبال موضوع رساله اش هست و من کیف می کنم. :)

این از این.

حسابی که سر حال شد، وقت چی بود؟ بعله خرید. اما این بار خرید متفاوت.

رولان، حراج 70% گذاشته بود، از جنس و مدلهاش خبر داشتم که چطور هست. با جاری ِ بچه دار مشورت کردم و قرار شد بریم لباسهایی که نیاز به جنسیت نداره رو تهیه کنیم. گفته بودن (0-3 ماه) رو بخرم. دقیقاً طبق اعتقاد خودم که آدم هر وقت هر چی لازم داره بخره.

9 تا تیکه لباس تو خونه، بادی و شورت عینکی و یه شلوار لی براش خریدم شد 91 هزار تومن. یه جوراب می خواستم بخرم دقیقا دو بند انگشت. قرمز. 4500. ضعف کرده بودم. ولی نخریدم. همه لباسهاش دقیقاً دو برابر قیمت لباسهای من و بابا بود.

اومدیم بیرون و از تو ماشین تا آخر شب 7-8 بار هی بازشون کردم نگاهشون کردم و قربونشون رفتم و ضعف رفتم و می ترسم تا نی نی به دنیا بیاد چرک بشن و بی استفاده.



پی نوشت:

دل تو دلم نیست برای دونستن جنسیتش تا خریدهاشو انجام بدم. سرویس خواب و این چیزهاش رو که احتمالاً سنگین و رنگین، بخرم. چوبش رو هم احتمالاً اصلاً تو فاز کودکانه نخرم. کلاً برنامۀ جهیزیه ام که هر چه لازم هست بخرم  واز اون برنامه بسیار راضی بودم، برای سیسمونی هم در نظر دارم و ابداً تو فکر چیزهای مرسوم نیستم. همش تو دور و بری ها نگاه می کنم ببینم چی ها واقعاً واجبه و تو لیستم می نویسم.

و جالبه، باز کارهام افتاده به دم عید و بعد از عید. اصلاً خیلی روند زندگیمون جالبه. همه چیز اردیبهشتی.




۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۳:۰۵
مریم صاد