به نام خدا
از 11 رفت داخل رختخواب ولی خوابش نبرد. منو یاس رفتیم بالا که سرو صدا نداشته باشیم. وقتی برگشتیم هنوز بیدار بود. از این پهلو به اون پهلو.
یاس هم بی خواب شده بود. تا ساعت 2 سه تایی تو تاریکی اتاق حرف زدیم و گریه کردیم و همدیگرو دلداری دادیم. مخصوصا یاس وقتی لبهاش رو لمس می کرد و بوسه تحویل می گرفت. هر دو آروم تر می شدن.
شب سختی بود. خیلی سخت. و فردا سخت تر از امشب...
2 بلاخره ذهنش خالی شد و خوابید. یاس هم خوابید. و من ... بیدارم...
به نام خدا
بلاخره اون اتفاق برای همسر افتاد.
همون اتفاقی که بارها براش لرزیدیم. ترسیدیم. تلاش کرد که به وقوع نپیونده. یا حداقل دیدتر اتفاق بیفته. ولی شد. قرار بود بشه و شد. اما واقعا نا به هنگام. و نه اون طور که فکر می کردند. بدون برنامه ریزی قبلی. و به شکل خاصی...
همسرم یتیم شد...
پی نوشت:
بمیرم برات من... فقط همین...
به نام خدا
گفته بودم که یاس سادات اجازه نمی ده بغلش کنم؟ وقتی بغلش می کردم انقدر کش و قوس می اومد که خودشو از آغوشم رها کنه.
اما الآن یه یه هفته ده روزیه، وقتی نمی خوام صدای خواب آور رو براش بگذارم و روی پا هم نمی خوابه، اینطوری آروم می گیره. و من دلم می خواد تا صبح براش شعرهای من در آوردی بخونم و بگذارم تو بغلم باقی بمونه. و همش فکر می کنم شاید دیگه این اجازه رو بهم نده و باید الآن این فرصت رو غنیمت بشمرم.
کی گفته بچه پر از نیاز به مادره؟! خیلی از اعمالی که برای یاس سادات انجام می دم و براش مفیده نیاز منه نه اون. یکیش این.
من به بوسه های خیس و آغوش داغت نیاز دارم مامانم.
به نام خدا
مدتی هست، شاید دوماه، که یاس سادات می تونه شیشه شیر پیرکس سنگینش رو وقت شیر خوردن تو دستش نگه داره. اوایل خیلی کوتاه. ولی حالا اگر دلش بخواد، راحت دست می گیره.
امشب برای اولین بار یک کاری کرد که براش غش کردم. شیشه شیر رو گرفته بود و شیر می خورد و شیر تموم شد. از دهنش در می آورد و بهش نگاه می کرد که چرا نمیاد(انگار می فهمه چرا نمیاد) باز می گذاشت داخل دهانش و این کار رو چند بار تکرار کرد و من براش مُردم و خوردمش.
به نام خدا
از دور یاس سادات رو نگاه می کنم.
نشسته و سعی می کنه تعادلش رو نگه داره و با اسباب بازیهاش بازی می کنه. یهو تعادلش رو از دست می ده و می افته و سعی می کنه غلت بزنه روی شکم. وقتی با زحمت فراوان موفق شد، دستهاش رو با کلی مکافات از زیر تنش در میاره و بهشون تکیه می ده و سرش رو با زور فراوان بالا نگه می داره و به اطراف نگاه می کنه و اسباب بازیهای نزدیکش رو بررسی می کنه تا با دستش بگیرتشون. وقتی این کار رو می کنه کج می شه و کمتر سرش بالا میاد. با این حال دست از تلاش بر نمی داره. پا می زنه و پا می زنه. همون کاری که وقتی مشق می نوشتیم انجام می دادیم. دراز می کشیدیم و دفتر و مداد جلومون بود و روی دستمون تکیه می دادیم و مشق می نوشتیم و پاهامون رو یکی در میون تکون می دادیم. لبخند می زنم و فکری می شم.
پیش خودم می گم، شاید در تمام زندگیش، الآن سخت و مهم ترین روزها رو داره سپری می کنه.
فکری می شم. و به این فکر می کنم که من باز هم معتقد شدم به تلاش کردن برای رسیدن. که بارها خودم به چشمهای خودم موفقیتهام رو بعد از تلاشها و آزمون خطاهای زیاد دیدم. خیلی هاش رو هم متوجه نشدم که چقدر توشون متخصص شدم، مثل یاس که بعدها متوجه نخواهد شد که برای نشستن چقدر تلاش غریزی کرده و وقتی خوب می نشینه، یک متخصص واقعیه.
بعدتر فکر می کنم، یاس وقتی از این مراحل بگذره، توانمند بودنش رو به من یکی ثابت کرده، برای اثبات اون، نیازی به نمره آوردن برام نداشته.
و باز هم فکر کردم، یک روز، وقتی دوئیده و هنوز نرسیده، براش این روزها رو تعریف کنم، که چقدر تلاش می کرد و هر روز موفق تر می شد. قوی تر می شد و توانمند تر. شاید محرکی باشه، قوت قلبی باشه، برای از پا ننشستن و دوئیدن مداوم دیگر.
یک بار نوشتم که باباش موفقه. منظورم ناتوانی یا ناموفقی خودم نبود، تلاشگر بودن باباش بود. اون ممکنه تو راهی که می ره به شکست بخوره. مثل همه آدمها. اما اصلاً اون شکست مانعش نمیشه و نمی نشینه. می ره. و باز و باز و باز تلاش می کنه. من اینطوری نیستم. من یکی دوبار که تلاش کردم و موفق نشدم، میانبر می زنم و یه راه دیگه یه کار دیگه یه چیز دیگه رو امتحان می کنم. همین باعث شده بود که رفتارهای شکست ناپذیر یاس روم تأثیر بگذاره و ذهنم رو تا این حد درگیر کنه.
همه ما روزی انقدر برای کوچکترین کارهایی که الآن توش انقدر متخصص شدیم، تلاش کردیم. پس ناامیدی چه معنی می ده؟؟؟
به نام خدا
به نام خدا
1- تو سفر آشتیان، وقتی به قم رسیدیم و رفتیم زیارت و برگشتیم، حواسم به یاس سادات نبود. وقتی یه گوشه تو قم نگه داشتیم و من رفتم شیشه شیر یاس رو شستم و برگشتم، همسر بهم گفت یاس چرا اینطوری شده؟
هیچ عکس العملی بهمون نشون نمی داد و بر خلاف همیشه که خیلی پر جنب و جوشه، هیچ جنب و جوشی نداشت.
5 سی سی، یعنی 5 تا قطره چکون، و یا 5 قاشق چای خوری، و یا کمتر از یه ته استکان، آب بهش دادم و سر حال شد و دوباره جنب و جوشش برگشت...
2- یاس وقتی گرسنه است، و من یادم می ره ساعت شیرشه، غوغایی به پا می کنه که بیا و ببین. اوایل که کلی طول می کشید تا می فهمیدم گرسنه است و انقدر بچه م گریه می کرد که از حال می رفت(یعنی انقدر نابلد بودم یه روزی).
3- یاس سادات 9 رجب به دنیا اومد. اون روز رو برای علی اصغر جشن تولد می گیرن که 10 محرم بشه 6 ماهه. تاریخ دقیق تولد علی اصغر مشخص نیست.
4- یاس سادات داره 6 ماهه می شه، با شیرینی های فراوان. نمک های زیاد. صدای نازک ملوس. خنده های دل غش برنده و فعالیتهای زیاد و متفاوت با 5 ماه گذشته. می شه گفت 6 ماهگی پل بین کودکی و نوزدایه. راه می ره. غذا می خوره. بازی می کنه. حرف می زنه. و تازه قدم بر می داره تو مسیر گل شدن... بمیرم برای دل رباب...
5- خدا خیر بده همسر رو، خسته و خرد از ایستگاه اومد، بردمون همایش شیرخوارگان. به آخر پیاله، دعای مراسم، رسیدیم، اما رسیدیم. الهی که تمام بچه ها مورد عنایت این شهید کوچک باشند و مریضهاشون شفا بگیرن و جاشون دیگه تو بیمارستانها نباشه...
پارسال هم، به همین مناسبت از وجود یاس سادات مطلعتون کردم.
به نام خدا
این آتنا و هِرا و دیمیتر و اینها رو می شناسید که من در موردشون حرف می زنم؟
اینها آرک تایپ های کهن الگو هستند که معرف شخصیتهای ما می شن.
یه تست داره که سرچ کنین میاد. اینجا هم هست.
خیلی خوب و جالبه.
به نام خدا
شب 7 مهر با یاس سادات کار کرده بودم (یعنی مثلاً )که صبح که بابا از ایستگاه اومد، با هم بریم بهش تبریک بگیم.
یاس هم وجداناً وقتی بیدار شد، سر حال بود. بغلش کردم و دوتایی رفتیم پشت بابا وایسادیم و تبریک گفتیم. همسر کلیییییی ذوق کرد.
یک روز بعد، یعنی دیشب، جشن دعوت شدیم.
سه تا کارت داده بودن. یاس که غذا و پذیرایی نداشت، به جاش نرجس رو بردیم.
وارد سالن برج میلاد که شد، می گفت: حالم یه جوری معنویه. گفتم: سال اولی که وارد این جمع شدم همینطوری بودم. یه سری آدم جان بر کف دور و برت رو گرفتن. اشکش هم اومد. لبخند زدم.
همش ذهنم درگیر خانواده شهید قانع بود، امسال آتش نشان نداشتن براش جشن بگیرن...
***
برخلاف پارسال، برنامه های خیلی عالی ای داشتن. همه چیز عالی بود تا اجراهای مازیار فلاحی.
شب قبلش برای فرماندهان، محمد علیزاده رو دعوت کرده بودن. محمد علیزاده یعنی دوتایی های من و همسر.
فکر می کردیم اون شب هم اجرا با اونه که نبود. مازیار فلاحی خواننده سلکشن هست. همه اش رو دوست ندارم. اما محمد علیزاده نه. همه آهنگهاش بهم ربط داره و باهاشون خاطره دارم...
پی نوشت:
ازم دوری اما دلت با منه... ازت دورم اما دلم روشنه...
به نام خدا
یه دوست کوچولویی دارم که داره عروس می شه. دهه هفتادی بازی.
وسع مالی همسرش خوبه، اینم برای تالار و آتلیه و لباس و طلا و دونه به دونه چیزهای جهاز، چنان به خود زنی افتاده بیا و ببین.
بهش گفتم "ببین این ماجرا ته نداره. هر چی بری بالا بازم بالاترش هست."
***
یاد خودم افتادم.
عروسی مون، وسط گرفتاری های مالی همسر و شهریه دادن به دانشگاه، بود.
تقریباً هر چیز واجب رو انجام دادم.
غیر عکس، در همه چیز، ارزون ترینش رو انتخاب کردم.
بعدها، قیمت و شرایط هر چیزی که انقدر به چشم ملت اومده بود رو بهشون می گفتم، شاخهاشون در می اومد.
اصلاً ناراضی نیستم. اینطوری همسر رو که قراره یک عمر شریک زندگی هم باشیم، با آرامش وارد زندگی کردم. و البته که اون هم بعدتر، چند برابرش رو جبران کرد.
شیرین تره اینطوری.