به نام خدا
برای حال جدیدم، مطلوبم این بود که خیلی از اینی که هستم دورتر بودم. جوری که جلوی چشم نبودم. جوری که مورد تجزیه و تحلیل قرار نمی گرفتم. دلم می خواست نبودم...
آخ که چقدر خوب می شد به خواسته ام راضی می شد...
به نام خدا
برای حال جدیدم، مطلوبم این بود که خیلی از اینی که هستم دورتر بودم. جوری که جلوی چشم نبودم. جوری که مورد تجزیه و تحلیل قرار نمی گرفتم. دلم می خواست نبودم...
آخ که چقدر خوب می شد به خواسته ام راضی می شد...
به نام خدا
نماز عید فطر آقا، چیزی هست که هیچ جوره نمی تونم و دلم نمیاد از دست بدم. سرمای زمستون. گرمای تابستون. همه جوره همه وقته.
و وقتی سر نماز که خیس عرق بودیم، نسیم می وزید و یخ می کردیم، پیش خودم فکر می کردم:
خدا باد رو احضار کرد، گفت اینها تو تش و گرما، جوری که کلی ادم جلو روشون خوردن و اسراف کردن، برای من روزه گرفتن، حالا جوابشون رو به شکل ظاهری با خنک کردنشون بده.
و باد وزید، ملیح و دلنواز. و حالهای بد از تنها گذشتند و رفتند و ابر باران زا شدن در آسمون.
اَلحمدُلله عَلی مَا هَدانا
و چقدر شیرین و چسبناک و دلیرانه و قدرتمند بود سخنان رهبرم
خدا حفظتون کنه
پی نوشت:
خدای خوبم، غمگینم. نه از لطفت نا امیدم نه هیچ چیز بد دیگه.
فقط غمگینم. اجازه که دارم؟؟؟
به نام خدا
عید فطر رسید. و وقتی دعای افطار شب آخر رو می خوندم، به روز اول تا آخرش فکر می کردم...
امسال ماه رمضان، میجیله به میونمون اومد. و وقتی تنهای تنهای تنها بودم، براش قرآن می خوندم و باهاش از نقشه هایی که براش کشیده بودم حرف می زدم. تنهای تنهای تنها، چون اگر کسی پیشم بود مورد تمسخر قرارم می داد.
زیاد دوستَم نداشت، جاش گرم و نرم نبود. هوای زندگی خوب نبود. رفت. و من شکستم. و من مثل گذشته ها شکستم. و من وارد بازی مسخرۀ دیگه ای شده بودم و باز باید برای رسیدن به چیزی، سخت تلاش می کردم. و من تمام آنچه در زندگی به دست آوردم رو سخت به دست آوردم........... سخت بهم عنایت شد........ سخت....
اون رفت و هیچ کس نگذاشت براش از دردهام بگم. اون طوری که دلم رو بتونم آروم کنم. و من تنهای تنهای تنها بودم. درست مثل روزهای دیگه که از ماه رمضان خیلی قبل تر سراغ داشتم. و اون دعای کمیل خاص...
اون رفت و من رو با آرزوی 22 اسفند 94 تنها گذاشت. اون رفت و حتی اون هم من رو برای برنامه ریزی عید 95 و مرخصی های همسر به تمسخر گرفت. اون رفت و من کوچولوی کوچولو شدم. درست انگار دنیا به پایان رسیده باشه. انگار که جوان رعنایی رو از دست داده باشم. هه...
و بعد 22 اسفند برام دردناک شد. و تمام آنچه در رابطه با این مسئله هست... چون Bold و Bold و Bold تر شد.
نشستم و خوب که فکر کردم، دچار شک شدم. اینهمه دل دل کردن و خواستن برای چی؟ که چی؟
پی نوشت:
نه، نمی تونم ...
به نام خدا
پریروز، روز آخر ماه رمضون، تمام مدت خوابیدم. نخواستم که بیدار باشم.
گفتی:
چرا آخه انقدر می خوابی؟
گفتم:
چرا بیدار باشم، که چی بشه؟
همین جواب سر حرفهام رو باز کرد و رنگها و تونالیته ها عوض شدن و رسیدیم به رنگهای شاد خوشرنگ. همیشه برات از رنگهام گفتم، و این بار هم با شکل دیگه، نه تنها رنگها که نورها عوض شدند و دلم آروم ِآروم شد. انقدر که کیک پختم. شام پختم و برای گردش آماده شدم. و برای جشن سالگرد نق نزدم.
حاج آقا می گفت تو آرامش زندگی، مرد خیلی نقش مهمی داره. و من دقیقاً این رو باور دارم. حتی مواقعی که تو باعث ناراحتیم نیستی، حضور گرمت باعث آرامشم می شه. و هر روز که نیستی، تمام زحماتت از بین می ره ...
همین دیگه. خواستم بگم زحمتهات بر باد رفت. باید دوباره تلاش کنی...
به نام خدا
"کلاس مجردها" که می رفتم، تمام صحبت حاج آقا این بود که سیب زمینی نباشید. حس داشته باشید. از چیزی راضی یا ناراضی هستید بیان کنین. از چیزی خوشتون میاد یا نه بیان کنید.
بعد، پریشب "خندوانه" ی مجید مظفری، چیزهایی که حالش رو خوب یا بد می کرد، منو به اون روزها و اون حرفها برد.
بعد تر، یکی دیگه از زخم خورده های بلاگفا که تمام آثار زحمتش تو آشپزی پریده بود، رو دیدم که سایت زده و نوشته که به حمایتتون احتیاج دارم و باز یاد حاج آقا افتادم.
تو این یک سالی که وبلاگش رو دنبال می کردم، براش کامنت نگذاشته بودم در حالی که چندتا از کارهاش رو درست کرده بودم و خوب هم شده بود، این بار تو سایتش رفتم و نوشتم که چقدر از هنرهاش استفاده کردم و از کارش لذت بردم. و اون هم کاملاً بروز داد که چقدر براش این حمایت خوشحال کننده بوده.
خلاصه ...
هوای همدیگه رو داشته باشیم.
خرج هم نداره.
به نام خدا
برنامه های امسال ماه رمضون رو نپسندیدم. دقیقاً منظورم برنامه های اذان گاهی و وقت افطار، هست. قدیم به ترتیب تمام آنچه دوست داشتیم وقت افطار بشنویم رو معمولاً شبکۀ سه می گذاشت.
حالا با وجود اینهمه شبکه، وقت افطار باید در به در دنبال "ربنا" و "اسماءالحسنی" و بعد اذان "مؤذن زاده" بگردی. دوست نداشتم.
من که برنامه امسالم این بود: خندوانه، معمولاً ربنای شبکۀ پویا و بعد دردسرهای عظیم و پایتخت.
شبها هم در به در تو رادیو دنبال "افتتاح" می گشتم. سالهای پیش ساعت 12 شب تو رادیو پخش می شد و امسال حتی یک شب هم پیداش نکردم. از دعای افتتاح باسم کربلایی که روی کامپیوتر داشتم استفاده می کردم.
هر چیزی پخش در لحظه اش خوبه. ربنا، افتتاح. هر چی.
به نام خدا
طبق معمول تو سایتهای آشپزی در حال گشت و گذار هستم و یهو چشمم به "اسموتی" می افته. این مدت خیلی اسمش رو شنیدم، بازش می کنم تا ببینم اصلاً چی هست.
این برای چندمین باره که می بینم، تمام آنچه برای مراحل درست کردن یک چیز خوشمزه طی کردم و فکر میکردم اختراع خودمه، اسم جهانی داره.
پارسال سالاد میوه با طعمهای مختلف درست می کردم و بعد فهمیدم واقعاً این جزو خوراکی های جهانی و اسمش هم "کوکتل میوه" هست.
(میوهای نگینی خرد شده، همراه آب میوه، خامه یا بستنی به عنوان سس)
بعداً حلوای نشاسته با طعمهای مختلف درست می کردم و فهمیدم اسمش "پودینگ" هست.
(ترکیب نشاسته و آب و شکر و مواد طعم دهنده)
حالا هم نوشیدنی هایی که تو پست قبل نوشتم رو سرچ کردم می بینم اسمش "اسموتی" هست.
(مخلوط شدۀ چند میوه به همراه طعم دهنده و یخ)
خلاصه اینکه اینطور.
به نام خدا
این روزهای آخر ماه رمضون رو به تقویت همسر مشغولم.
پارسال مامانش اعتراف کردن که خوب بهش رسیدی که برخلاف همیشه ماه رمضون کم نیاورد.
شکر خدا حتی از روزهای اول هم خیلی بهتره. یعنی در اصل روزهایی که افطار و سحر پیشم باشه سعی می کنم خوب بهش برسم.
اینو نوشتم که بگم آدمیم. تحلیل میریم به خودمون نرسیم با این روزهای طولانی. و نکتۀ مهم اینکه:
"بهانه ها بی معنی هستند برای روزه نگرفتن"
هر چند روز یک بار یکی از اینها:
شیر + موز + خرما + گردو + نارگیل = مخلوط شده یک لیوان بعد افطار
زیره سبز و سیاه + زنیان + نبات = پودر شده وقت سحر یک قاشق غذاخوری
هندوانه + نعناع تازه = میکس شده در افطار و سحر
عسل + آرد + تخم مرغ = در کره سرخ شده برای سحر
تخم مرغ آب پز= در سحر
آمپول ب کمپلکس + ب 12 = دهه آخر، دو روز یک بار. کلاً سه عدد.
...
به نام خدا
شب احیاء دوم با جاری قرار گذاشتیم دوتایی بریم مسجد. همسرهامون هر دو پای تلویوزیونی بودن. افطار رو که خوردیم همسر به تب و لرز، افتاد، چه تب و لرزی.
نشون به اون نشون که تا ساعت 1 و نیم یک بند سوخت و بعد کم شد و ساعت 3 قبل سحری تبش قطع شد.
می خواستم غذاهای تو یخچال رو برای سحری گرم کنم، اینطوری که شد و موندنی شدم، براش غذای مورد علاقه اش رو درست کردم و توش رو پر کردم از مواد مقوی.
آمپول تقویتی هم بهش زدم و صبح وقتی بیدار شد دیدم کاملاً رنگ و روش برگشته و تا خود شب شیطونی و ورجه وورجه کرد.
خدارو صد هزار مرتبه شکر واقعاً.
امشب هم که ایستگاه هست و من تنهام. تنهایی می رم مسجد. انشاالله.
با یه عالمه امید و آرزو.
همیشه وقتی به احیاها می رسیم یاد زلزلۀ تبریز می افتم. که دو سه روز بعد احیاها بود. همش فکر می کردم اونها تو اون شب چی خواستن و بعد که عمرشون به دنیا قد نداد، چطوری پیش خدا رفتن. بخشوده شده؟ رزق داده شد؟ مورد لطف و عنایت خدا؟
بعد که به این چیزها فکر می کنم، دلم می خواد با تمام وجود تو این شب توبه کنم. و بعدش نگه دارم توبه رو.
پی نوشت:
خدایا جدی می گم، خیلی آدم بدی هستم. خیلی...
خدایا توبۀ عمیق. توبه ای که بازگشتی به گذشته نداشته باشه.
به نام خدا
قدر شب قدر رو بدونم. چطور؟
اونو دیگه تو تقدیرم قرار بده، خدا، که همچنان با من حرف می زنی. و برام راه می گشایی. حتی وقتی اتفاقات به ظاهر بد رو برام رقم می زنی، بعد خودتو نشون می دی که کار خودت بوده و برنامه ای داشتی براش. و چقدر دوست دارم این اعتمادی که بهت دارم رو.
خدایا در این شب تقدیرم رو خوب قرار بده. پارسال سفر حج رو نصیبم کردی، تا برات بمیرم، از این کارها بیشتر بکن. خدایا تقدیرم و تقدیر تمام کسانی که بهم التماس دعا گفتن رو عالی و عاقبت به خیری، قرار بده.
چاککککرتم...
پی نوشت:
ماه عسل. آمریکا. من و همسر. خدا. و من یتق الله...
به نام خدا
احساس خانم بزرگها رو دارم.
تمام امروز درگیر بودم. آبغوره گرفتم. بیســــــــــــــــــــــــت کیلو غوره بود.
کلیش رسید به مامانم که مسافرته و عروس گله.
به نام خدا
بعد از اینکه یه عالمه حرف زدم، برگشت گفت :
"می دونی چیه، اصاً متحیر و عاشق این ذهن منفی بافت هستم"
پی نوشت:
یعنی مثلاً یه جور قربون صدقه.
به نام خدا
تمام صحبتش این بود که :
"نه امانتن، به من سپردنشون"
همینطوری با سرعت و همت و ممارست در سرو سامون دادن اوضاع تلاش کرد و خیس عرق در حالی که از چیزهایی که به فکرش رسیده بود برای درست کردن شرایط انجام بده، راضی بود، اومد پیشم.
بهش گفتم:
"اعتقاد دارم فقط یک چیز بود که قبل از ازدواج از تو درست متوجه شدم"
گفت: چی؟
گفتم:
"اینکه میشه بهت تکیه کرد . میشه روت حساب کرد"
و براش خاطرۀ نزدیک شدن اتوبوس تو شب شهادت حضرت علیعلیه السلام رو گفتم.
چشمهاش برق زد. مثل همیشه.