به نام خدا
این شبها و روزها بهترین زمان، برای نشاندن دانۀ محبت "حسین" علیه السلام در دلش.
به نام خدا
خب، دکترم هم تأیید کرد؛ آزمایشات غربالگری سه ماه اول و حال من و نی نی همگی خوب هستن. دوره بحرانی هر دومون به خیر و خوشی و سلامتی سپری شدi و منم دیگه اعلام عمومی هام رو آغاز کردم.
خاله نرجس اولین نفری بود که متوجه شد. بعد خانواده خودم. بعد خانواده همسر و بعد دوستهام. دیروز هم طی مراسمی به مامان جون اعلام کردیم و ذوق رو تو چشمهاشون دیدیم و کیف کردیم (و حالا دیگه همه متوجه میشن و دیگه مهم نیست).
همه چیز رو به خدا و جد نی نی سپردم. و الآن هم پیش مادر بزرگش هست تا سالم و سلامت به دستمون برسوننش. انشاءالله.
این سه ماهه که خیلی دوران خوبی رو سپری کردم. خیلی خداروشاکرم. خیلی راحت بودم. من ِپر انرژی و ورجه وورجه کن، یک لحظه هم حالم بد نشد و اینکه انقدر باهام سازگاره و اذیتم نمیکنه باعث شده صد چندان دوستش داشته باشم.
تو سونوگرافی هم که دیدمش یه بچه آروم و بیشتر خواب آلود بود و به زور ِ امواج یه دستی واسه ما تکون میداد که دلمون خوش بشه اونم از دیدار ما خوشحاله. :)
همزمان با من، جاری و زن داداشم هم باردار هستند. زن داداش دوماه جلوتره. من بعدم. جاری سه هفته بعد از منه. هی به هم اطلاعات میدیم تا ماههامون رو راحت تر سپری کنیم و این خیلـــــــــــــی ذوق داره واسه سه تاییمون.
بچه ها اگه به موقع به دنیا بیان به ترتیب اسفند، اردیبهشت و خرداد منتظرشون هستیم.
دقت که کردید، نی نی اردیبهشتی نی نی کی هست؟
بله نی نی ما. :)
پی نوشت:
همین. خوشحالم و شاکر و چاکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــر.
دارم بزرگ میشم؛ انتظار برام کار راحت تری شده.
به نام خدا
چند روز پیش منزل یکی از دوستان مامان، مهمونی عصرونه دعوت بودیم.
من که فراری از مهمونی تو این حال و روز هستم، به شدت خودم رو برای این دورهمی آماده کردم.
مهمونها، همکارهای مامان و معلمهای سابق خودم بودن که یه روزی ازشون متنفر بودم و یا حسابی حساب می بردم.
ولی حالا انقدر بهم لطف و مهربونی دارن، دوست دارم اگر دعوتم کردن، تو مهمونیشون باشم. آدم دوست داره جایی باشه که دوستش دارن.
معلم فیزیکمون که همون موقع هم برخلاف اینکه فیزیکم خوب نبود، خیلی دوستش داشتم و همون موقع و حتی حالا، حسابی ازش حساب می برم، ازم پرسید:
" خــــــــــــــــــــب خانم، مشغولی؟ چی کار می کنی این روزها؟"
نمی دونم چرا هول شدم، و چیزی که انقدر ازش راضی هستم و بهش افتخار می کنم رو با حال خوبی نگفتم.
" خونه دار هستم و همسر داری می کنم"
و همه اونها به طور خیلی خیلی خیلی غیر واقعی تشویقم کردن و بهم تبریک گفتن.
پی نوشت:
از خودم ناراحتم. چون با افتخار کارم رو اعلام نکردم.
به نام خدا
حالم خوب نیست. حالم از دیدن اینهمه مرگ و میر "انسان" ها خوب نیست.
فرشته ها این روز رو می دیدن که به خدا گفتن: باز یه موجود خون ریز ؟؟؟
خدایا وقتش نشده، اون چیزهایی که در مورد انسان می دونستی که خوب بود و به خاطر اون چیزها آفریدی(شون-مون)، رو یکمی بهمون نشون بدی؟
به نام خدا
درست زمانی که داشتم از بد خوابی دیوانه می شدم، از خواب می مردم و شرایط خواب مناسبم فراهم نمی شد، یهو امام رضا علیه السلام اومدن به خاطرم. فرمودن:
به خاطر من!
بعد قرار شد غر نزنم...
پی نوشت:
سر شب گفته بودم، فقط به خاطر تو، ولی به خاطر اون دردی ازم دوا نشد. دوا چیز و کس دیگه ای بود.
البته بعد از نماز صبح تلافی ش رو در آوردم. حســـــابی.
به نام خدا
محمد رسول الله (صلوات الله علیه و آله)دیدنی ست.
به نام خدا
عیدتون مبارک
این عید رو از هر سال با شکوه تر بگیریم
پی نوشت:
تموم شد، همه امیـــــد ها نا امید شد
خدا ریشـــــــــــه ات رو بکنه آل سعود
الهی طاعون بیفته به نسلت آل سعود
الهم العن آل سعود
به نام خدا
امسال روز آتش نشان که تو زندگی ما خیلی خیر و برکت داشت. کلی اتفاقات خوب افتاد. دو سه تا جشن (به خاطر پخش در سیما اول مهر جشن برگزار شد، قبل از عید قربان)دعوت شدیم، همچنین نفر سوم مسابقه خوشنویسی سازمان شدم و از خود مدیر عامل لوح تقدیر و هدیه ام رو دریافت کردم.
یکمی دلگرم می شم وقتی از این کارها انجام می دم و نتیجه می گیرم. دو نفر دیگه شکسته نستعلیق و نستعلیق بودن. خب ملموس تره برای غیر هنری ها. یکیشون معاون فرمانده بود، یکی شون آتش نشان. معاون فرمانده هه که نفر اول شده بود اومد و به هر دو مون تبریک گفت. روابط عمومیش خوب بود.
جایزه بخش خوشنویسی به نسبت بخشهای دیگه بهتر بود. یکمی حس تخصصی بودن داشتم و حالا مزه جایزه ش زیر زبونم نشسته، به همسر می گم دنبال کن هر جا مسابقه بود شرکت کنم. باحاله. (یه مسابقه تو دانشگاه زمان دانشجویی داشت که هر چی اصرار کرد اعتماد به نفس نداشتم شرکت کنم. حالا وضع فرق کرده.)
هیچی دیگه، اتفاقات خوب هستند اما کاممون تلخه. سر شکن میشن دغ نکنیم...
پی نوشت:
به نظر خودم کار خاصی نمی کنم، ولی وقتی از طرف همکارهای آتش نشان و رؤسای آتش نشانی مورد تقدیر قرار می گیریم به خاطر "همسر آتش نشان بودن" حس خوبیه. سختی هایی که هست راحت تر سپری می شه.
تازگی یه دوست همسر آتش نشان که یه دختر 3-4 ساله داره پیدا کردم. و چقدر از این دوستی ها لذت می برم.
همش دلم می خواست یه خونه سازمانی هایی بود که همگی همسر آتش نشان بودیم. مثل بچگی هام که همه همکارها همسایه بودن. همه همدرد بودن و هم شکل بودن.
تو جشن هم که همسرهای آتش نشانها رو می دیدم و از دغدغه هامون حرف می زدیم، از اون هم خوشم می اومد. حتی شیطونی کردن سر همسرامون هم حال دیگه ای داره اون جوری تو اون جو.
....
به نام خدا
حالم خوش نیست. با این حالم دیگه صلاح نیست که گزارشها و خبرهای حج رو بشنوم.
فقط با خودم دارم کنار میام که وقتی اومدن، تو تشییع جنازه شون شرکت کنم و دلم رو خالی کنم.
حالم خوش نیست. خواب خوب ندارم. همش پریشانی. همش تشنج.
دلم خیلی سوخته. هی دارم مهربانی رو بهش یاد می دم:
اسم این حال مهربانی است.
اسم این درد مهربانی است.
مهربانی گاهی درد دارد.
گاهی چیزهای خوبی هستند که باید باشی. و باید برای بودنش تاوان بدهی. اما باشی.
یکی از آن چیزهای خوب مهربانی است. و تاوانش هم گاهی درد و غم است. گاهی.
مهربان باش. مهم است. حیاتی است.
پی نوشت:
یک بار دیگه حلیم پختم. حلیم. چه اسم مرتبتی.
از سری قبل خیلی بهتر شد. کلی ساعت بالای سرش ایستادم و هم زدم. حلیم چه اسم خوبیه براش. مهربانی داره تو خودش. ارمغانش مهربانیه. تقسیمش کردم بین اعضای خانه. نرجس گفت اگه روش پسته نداشت متوجه نمی شدم کار خودته.
به نام خدا
آفرین به رسانه ملی به خاطر پخش فیلم "از کرخه تا راین" به سه مناسبت.
1. هفته دفاع مقدس
2. درگذشت بانو هما روستا
3. نمایش مظلومیت ایران، در برابر ظلم جهان، در دفاع مقدس و هنوز. ظلم بیش از هر چیز دیگر...
به نام خدا
آخه چه وضعشه؟
خدا من چه حجی شده امسال.......................................................
به نام خدا
تیتر خبر این بود:
" زائران بین الله الحرام، عصر امروز عازم صحرای عرفات می شوند..."
با شنیدن این خبر رفتم به فروردین امسال. و اضطراب قبل از اعمال و هیجانش و ترسش تمام وجودم رو فرا گرفت. و شیرینی بعد از اعمال کامم رو شیرین کرد.
امروز، از صبح تو فکر پوشیدن لباس سفید بودم. دلم می خواست تو فضای عرفه باشم، مثل عرفاتی ها باشم. و حالا می فهمم بابا که لباس سفید خالی ندارن چرا هر روز عرفه بهم می گفتن:
"روشن ترین لباسم رو اتو کن"
***
عصر وقتی دعای عرفه از عرفات رو دنبال می کردم، و چهره آدمهای تصویر رو می دیدم دلم می لرزید.
اونها تا نیان، تا چند وقت نگذره، نخواهند فهمید کجا بودن. و تا نیان و چند وقت نگذره اینطوری دلشون نمی لرزه. این رو من می گم، که عمره گزار بودم، و فقط دعایی در مقابل "جبل الرحمة" خوندم و با اتوبوس یه توقف چند ثانیه ای تو منا داشتم و می دیدم چقدر چقدر چقدر تا چشم کار می کنه چادر هست. و به این فکر می کردم که داخل هر چادر 13-14 نفر آدم، و وقتی اینها رو در هم ضرب کنی می شه خیلی. خیـــــــــــــــــــــــــــلی، خیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی. و در عین حال، این تعداد آدم مگه چند درصد مردم کره زمین رو تشکیل می دن؟
بعد به این فکر می کنم که اینهمه آدم با اون رعایتهای خاص مُحرِم بودن و اون لباسهای یکدست و شکلهای متحد، چه دلبری ای در برابر خدا می کنن. و فکر به اینها و چیزهای دیگه باعث می شه اشک از پشت قلبم که حسابی داغ شده به روی گونه هام جاری بشه و بند نیاد و حس کنم چقدر چقدر عاشق خالقمم. چقدر عاشق مسلمان بودنمم، چقدر خیلی چیزهای دیگه که گفتنی نیست.
پی نوشت:
1- کسی اگر نرفته باشه، عاشق نشده باشه، ذوب نشده باشه، خیلی چیزها می تونه بگه. حرفهای مفت از عاشق نشدنه. درمانش عشقه. الهی که عاشق بشن حرف مفت زنندگان روزگار...
2- گفته بودم که تو زندگیم هر چی دارم از امام رضا علیه السلام گرفتم! یه سالی تو چنین روزی کربلای مفصلم رو هم از امام رضا علیه السلام نازنینم گرفتم.
3- ما آخرین کاروان عمره 94 بودیم. بهمون می گفتن:
"بفهمید کجایید و کی هستید. تو شهرتون کلی کاروان کنسل شده ولی شما اومدید و حالا اینجائید".
فکر می کردیم می فهمیم کجائیم. نمی فهمیدیم............
4- امام رضا....
5- کربلا...