به نام خدا
به نام خدا
به نام خدا
1- تو سفر آشتیان، وقتی به قم رسیدیم و رفتیم زیارت و برگشتیم، حواسم به یاس سادات نبود. وقتی یه گوشه تو قم نگه داشتیم و من رفتم شیشه شیر یاس رو شستم و برگشتم، همسر بهم گفت یاس چرا اینطوری شده؟
هیچ عکس العملی بهمون نشون نمی داد و بر خلاف همیشه که خیلی پر جنب و جوشه، هیچ جنب و جوشی نداشت.
5 سی سی، یعنی 5 تا قطره چکون، و یا 5 قاشق چای خوری، و یا کمتر از یه ته استکان، آب بهش دادم و سر حال شد و دوباره جنب و جوشش برگشت...
2- یاس وقتی گرسنه است، و من یادم می ره ساعت شیرشه، غوغایی به پا می کنه که بیا و ببین. اوایل که کلی طول می کشید تا می فهمیدم گرسنه است و انقدر بچه م گریه می کرد که از حال می رفت(یعنی انقدر نابلد بودم یه روزی).
3- یاس سادات 9 رجب به دنیا اومد. اون روز رو برای علی اصغر جشن تولد می گیرن که 10 محرم بشه 6 ماهه. تاریخ دقیق تولد علی اصغر مشخص نیست.
4- یاس سادات داره 6 ماهه می شه، با شیرینی های فراوان. نمک های زیاد. صدای نازک ملوس. خنده های دل غش برنده و فعالیتهای زیاد و متفاوت با 5 ماه گذشته. می شه گفت 6 ماهگی پل بین کودکی و نوزدایه. راه می ره. غذا می خوره. بازی می کنه. حرف می زنه. و تازه قدم بر می داره تو مسیر گل شدن... بمیرم برای دل رباب...
5- خدا خیر بده همسر رو، خسته و خرد از ایستگاه اومد، بردمون همایش شیرخوارگان. به آخر پیاله، دعای مراسم، رسیدیم، اما رسیدیم. الهی که تمام بچه ها مورد عنایت این شهید کوچک باشند و مریضهاشون شفا بگیرن و جاشون دیگه تو بیمارستانها نباشه...
پارسال هم، به همین مناسبت از وجود یاس سادات مطلعتون کردم.
به نام خدا
این آتنا و هِرا و دیمیتر و اینها رو می شناسید که من در موردشون حرف می زنم؟
اینها آرک تایپ های کهن الگو هستند که معرف شخصیتهای ما می شن.
یه تست داره که سرچ کنین میاد. اینجا هم هست.
خیلی خوب و جالبه.
به نام خدا
شب 7 مهر با یاس سادات کار کرده بودم (یعنی مثلاً )که صبح که بابا از ایستگاه اومد، با هم بریم بهش تبریک بگیم.
یاس هم وجداناً وقتی بیدار شد، سر حال بود. بغلش کردم و دوتایی رفتیم پشت بابا وایسادیم و تبریک گفتیم. همسر کلیییییی ذوق کرد.
یک روز بعد، یعنی دیشب، جشن دعوت شدیم.
سه تا کارت داده بودن. یاس که غذا و پذیرایی نداشت، به جاش نرجس رو بردیم.
وارد سالن برج میلاد که شد، می گفت: حالم یه جوری معنویه. گفتم: سال اولی که وارد این جمع شدم همینطوری بودم. یه سری آدم جان بر کف دور و برت رو گرفتن. اشکش هم اومد. لبخند زدم.
همش ذهنم درگیر خانواده شهید قانع بود، امسال آتش نشان نداشتن براش جشن بگیرن...
***
برخلاف پارسال، برنامه های خیلی عالی ای داشتن. همه چیز عالی بود تا اجراهای مازیار فلاحی.
شب قبلش برای فرماندهان، محمد علیزاده رو دعوت کرده بودن. محمد علیزاده یعنی دوتایی های من و همسر.
فکر می کردیم اون شب هم اجرا با اونه که نبود. مازیار فلاحی خواننده سلکشن هست. همه اش رو دوست ندارم. اما محمد علیزاده نه. همه آهنگهاش بهم ربط داره و باهاشون خاطره دارم...
پی نوشت:
ازم دوری اما دلت با منه... ازت دورم اما دلم روشنه...
به نام خدا
یه دوست کوچولویی دارم که داره عروس می شه. دهه هفتادی بازی.
وسع مالی همسرش خوبه، اینم برای تالار و آتلیه و لباس و طلا و دونه به دونه چیزهای جهاز، چنان به خود زنی افتاده بیا و ببین.
بهش گفتم "ببین این ماجرا ته نداره. هر چی بری بالا بازم بالاترش هست."
***
یاد خودم افتادم.
عروسی مون، وسط گرفتاری های مالی همسر و شهریه دادن به دانشگاه، بود.
تقریباً هر چیز واجب رو انجام دادم.
غیر عکس، در همه چیز، ارزون ترینش رو انتخاب کردم.
بعدها، قیمت و شرایط هر چیزی که انقدر به چشم ملت اومده بود رو بهشون می گفتم، شاخهاشون در می اومد.
اصلاً ناراضی نیستم. اینطوری همسر رو که قراره یک عمر شریک زندگی هم باشیم، با آرامش وارد زندگی کردم. و البته که اون هم بعدتر، چند برابرش رو جبران کرد.
شیرین تره اینطوری.
به نام خدا
توی خونه مامان اینا زندگی کردن، برای من یک مشکل ایجاد کرده.
من عموماً تلاش می کنم مستقل عمل کنم و خودم و زندگیم رو خودم پیش ببرم. حتی چند وقتی بود که حوصله م نمی شد روزهایی که همسر نیست آشپزی کنم، خودم رو دعوا کردم و باز موندم تا مستقل باشم و بار نباشم روی دوش دیگران. فقط وقتهایی که یاس دیگه زیادی وابستگی نشون می ده و من یه عالمه کار دارم و نمی شه به عقب بندازمشون، یا کاری که واقعاً اجبار وجود داشته باشه، کمک می گیرم.
گاهی پیش خودم فکر می کنم، خدا که این نعمت رو بهم داده که کنار مامانم اینها باشم، چرا استفاده نمی کنم تا راحت تر باشم. بعد باز به خودم نهیب می زنم که به چه قیمت؟ به قیمت تنبل شدنت؟ به قیمت زحمت دادن به دیگران؟ خب بقیه هم برای خودشون کار و زندگی دارن. بعد ...
هعی... اطرافیانی دارم که نمی دونم واقعاً به چه قصد، دائم زخم زبونی می زنن با این مفهوم که"تو که راحتی" یا "تو که مادری نکردی همه کار یاس رو مامانت می کنه" یا " زحمت اصلی زندگیت رو که مامانت و خواهرت دارن می کشن." و ...
مشکلم اونجاست که وقتی ازم می پرسن مامانت و نرجس کمک می کنن، اگر بگم آره، حرفهای بالا پیش میاد. اگر بگم نه، مامان و خواهر تو رو نمک نشناس می شناسند به خاطر کمکهایی که می کنن...
خلاصه، سختمه... خیلی سختمه...
پی نوشت:
فکر کن! من برای داشتن یک فرزند دیگه در فاصله خیلی کم با یاس، همش تو تنهایی هام دارم به حرف مردم فکر می کنم که هر فرد چی بهم خواهد گفت...
ای خدا...
به نام خدا
امشب یه عروسی بودیم. فقط پول باغشون 70 میلیون شده بود.
همسر به عنوان یه جامعه شناس خیلی غصه نسل جدید رو خورد.
پولهای بی زحمت. مصرف کردن بی برنامه. هعی...
به نام خدا
یاس سادات دیگه خیلی خیلی خطرناک شده.
تو یک چشم به هم زدن از حالت درازکش می چرخه و این بین به هزارتا چیز ممکنه برخورد کنه.
روی کریر هم دیگه بند نمی شه. انقدر خودشو می کشه جلو تا ازش در میاد. بعد دوباره دراز کش می شه و بعد چرخش و گیر کردن و اصابت به هزار چیز.
کلا زخم و زیلیه و هر از چند دقیقه یه بار صدای جیغش در میاد یعنی بیاید کمک که به یه جا برخورد کردم.
آماده می شیم تا دیگه خونه رو از حالت دکوری دربیاریم و به حالت جنگی تبدیلش کنیم.
سخت هست ولی خوشحالم.
به نام خدا
مامان دفاع کردن و بالاترین نمره رو گرفتن و همگی یه نفس راحت کشیدیم.
حالا دیگه نوبت همسره.
من به جای هر دو شون خسته م. خسته.
به نام خدا
امروز شش ماهگی برادر زاده م، فاطمه خانم بود.
خاله اش هم اومده بود و ما دو تا عمه براش جشن "نیم سالگی" گرفتیم.
مامان باباش که کلی ذوق زده شدن. خودشم هی شیرجه می زد داخل کیک.
هدیه تولد نیم سالگی هم بهش "بادوم" دادیم تا دیگه غذا خور بشه و "حریر بادوم" خور.
خوش گذشت خیلی.
همه به خاطر سورپرایزی که کردم بهم تبریک گفتن.
:)
به نام خدا
به نام خدا
طبقه پایین فروشگاهها بودن. تلفیقی از برندهای خوب ایرانی، و برندهای خارجی.
مثلاً سوهان "محمد" ساعدی نیا، اونجا یک غرقه بزرگ داشت. با سوهان داخل ظرفهای میناکاری شده آبی و کبود، ازت پذیرایی می کردن. هر چقدر که می خواستی می تونستی بخوری. و من که سوهان دوست ندارم، اونجا تقریباً سیرسوهان شدم(مثلاً مترادف با سیراب). طراحی های جعبه هاش جون می داد برای صادرات. همه خلیج فارس و پهنۀ ایران و صنایع دستی و ... با چه قیمتهای خوبی. دقیقاً پول چیزی رو می دادی که داشتی می خریدی. نه بیشتر نه کمتر.
یا شکلات های مرداس. با بسته بندی های عالیش. ما دیگه اور دوز کرده بودیم نمی تونستیم شکلات تست کنیم، وگرنه تست هم داشت.
اما فروشگهاههای لباسش برندهای ترک بودن و آدیداس. قیمتهای LC Waikiki خیلی مناسب بود. من نه به خاطر ترک بودن، صرفاً به خاطر چند طرحی که هم از جنسش هم از مدلش خوشم اومد خرید کردم. اینطوری نبود که بگی همه جنسهاش عالیه. همه جور جنسی داشت.
ولی مثلاً به نظر من، پوشاک کودک رولان، که هم برند ایرانیه هم مرغوبیت بالایی داره رو اگر اینجا داشتیم چقدر خوب می شد. یا پوشاک مردانه زاگرس. نمونه های این چیزهایی که اینجا دیدیم رو تو فروشگاههای زاگرس و رولان دیده بودم.
خلاصه. اون ته ته هم کافی شاپ داشت با دکور کتابخونه. خیلی خوب بود. خیلی خوب بود. و تمام این طراحی ها مال شرکت "دلتا" بود که نمونه های پروژه هاش رو داخل یک غرفه با توضیحات کامل گذاشته بود. کیف می کردی.
گفتم که، ساعت 10 از در "مهر و ماه" اومدیم بیرون. ساعت 12 رسیدیم خونه و یکی از قشنگ ترین مسافرتهامون به پایان رسید...
پایان
کلید واژه ها : حوض ایرانی. کاشی قاجاری. دیوار چوبی.
پی نوشت:
شاید یک هفته هم از افتتاحش نگذشته باشه.
یک سال دیگه می رم باز اگر اینطوری بود، یعنی یک مجتمع موفق هست و واقعاً باید رفت و توش پول خرج کرد.
به نام خدا
ازین کلاس گذاشتنهای نگهبان و ... بدم میاد. ولی بهمون گفتن بفرمایید اینجا پارک کنین. فضای خیلی خیلی خوشگلی داشت. اول همسر رفت تا بعدش من برم. دیوارش شیشه ای بود، تو مدتی که همسر بره و بیاد داخل رو نگاه می کردم. یه عالمه تاچ گل داخلش بود. انگار تازه افتتاح شده بود. خیلی طول کشید تا همسر اومد. شارژ و خندان.
رفت کالسکه رو از ماشین در آورد و گفت خانم بیا بریم ببین چه خبره...
ساعت 8 رفتیم داخل صرفاً برای نماز. ساعت 10 شب، با یه عالمه خرید و شکم سیر اومدیم بیرون.
یه مجتمع بی نهایت مدرن و شیک. بی نهایتی که می گم رو شاید فقط در هتلهایی که رفتیم دیده باشم.
از دستشویی دلت نمی خواست بیای بیرون. دلت می خواست صد تا وضو بگیری خشک کنی از اول. از بخش سرویس بهداشتی که می اومدی بیرون، اتاق تعویضش رو می خواستی ماچ کنی. تا اونجا بودیم هی به یاس التماس می کردم یه کاری کنه که ببرمش اونجا برای تعویض. تمام سقفش عروسک و اسباب بازی. شیر و روشویی و سکوش رو دیگه نگم. کاشی و سرامیکها اووووف...
از در اونجا می اومدی بیرون کنارش اتاق سلطنتی ای بود به عنوان اتاق آرایش. آینه هایی با قاب طلایی. روشویی و شیر و جا مایع طلایی. کاشی هایی با طرح کاغذ دیواری، تیره و شیک. اصلاً اگر اهل ارایش هم نبودی دلت می خواست بری و اهلش بشی.
و نماز خونه. تمیز. آروم. خوشبو. شیک. ساده. با چادرهای خیلی قشنگ. اصلاً دلت می خواست جعفرطیار بشی اونجا. این زیبایی روی ملت تأثیر گذاشته بود. چنان با دقت و نظم و وسواس چادرها رو به شکل اولی که از داخل طبقه بر داشته بودن، تا می زدن که نگو و نپرس.
تو بخش مردها به غیر از بخش دستشویی و نماز خونه، اتاقی داشت به عنوان اتاق سیگار. نرفتم ببینم چطوریه.
و کنار اونجا اغذیه فروشی ها بود. بخش رستورانیش (پلو و چلو) هنوز افتتاح نشده بود. بخش فست فودش ولی فعال بود. تقریباً کسی غذا نخورده از اونجا خارج نشد.
ادامه دارد ...
به نام خدا
یاس سادات بار اولش بود رو در رو به زیارت عمه جان می رفت. دو بار وقتی باردار بودم رفته بودیم، اما این بار چشم در چشم و رو در رو بود.
خداروشکر کالسکه همراهمون بود. تا اینجای سفر استفاده نشده بود. من و یاس سادات با هم رفتیم داخل و با بابا، قرار گذاشتیم تا نیم ساعت بعدش. اولش یاس سادات با آیینه کاری ها مشغول بود و صفا می کرد ولی یکمی که گذشت افتاد به گریه و آروم نشد. گرسنه بود. تو اون زمان کوتاه، زیارت نامه ام رو خونده بودم ولی دیگه یاس گریه کرد و به نماز زیارت نرسیدم. شیر رو خورد و به ساعت قرار با همسر رسیدیم.
رفتم بیرون و گفتم نماز و قرآن نخوندم. قرار بود یاس سادات هم بره زیارت. این جور کارها رو می سپرم به باباش. هم با احساس تره هم راحت تره، هم مردها دور ضریح، بیشتر رعایت بچه رو می کنن تا خانمها.
اونها رفتن داخل منم با کالسکه رفتم یه گوشه کارهای دیگه ام رو انجام دادم. جلو چشمشون بودم. وقتی زیارت کردن، اومدن پیشم. بابا و یاس رفتن گردش، منم رفتم برای دیده بوسی با عمه جون.
کلی دل سبک کردم و دعا کردم و خیلی حال زیارتی خوبی داشتم.
اومدم بیرون کلی شارژ بودم.
حرفهامون رو زدیم و عشقهامون رو کردیم و رفتیم بیرون.
با همسر رفتیم داخل بازار عربها و از اون بامیه کثیفها خریدیم خوردیم و یاد سفر قبل کردیم و خوش گذروندیم.
تو پارکینگ هوا بسته و خفه بود. با وجود کولر، یاس حالش بی سرو صدا داشت خراب می شد. مجبور شدیم یه گوشه نگه داریم تا یکمی سر حال بیاد. یه ده سی سی هم آب جوشیده بهش دادم تا دوباره به حال اولش برگشت و جنب و جوشش عادی شد. یه وضی...
از شهر خارج شدیم. بالای عوارضی روی بیلبورد زده بود "مهر و ماه، مدرنترین استراحتگاه در ایران" یا یه همچین چیزی. اولین استراحتگاه همین مهر ماه بود. نمی خواستیم دیگه گول تبلیغات رو بخوریم. مدرنترین مجتمع رفاهی... که ورودیش رو رد کردیم. ولی دیدیم بنزین نداریم. از کنارش رد شدیم. بیرونش که خیلی شیک بود. کلی غصه خوردیم که آخ ببین تو رو خدا چرا رد کردیم و ... که یهو یه ورودی دیگه سر راهمون ظاهر شد. تو پمپ بنزین نارنجی و خوشگلش بنزین زدیم. اذان شده بود. گفتن دستشویی داخل پمپ بنزین هنوز فعالیتشو شروع نکرده و برید داخل مجتمع.
کلی غر زدیم به عبارت "مدرنترین" شون. به سمت مجتمع حرکت کردیم تا نماز بخونیم بعد راه بیفتیم.
ادامه دارد...