به نام خدا
تا صبح کابوس دیدم.
وقتی بیدار شدم، چهره معصوم یاس سادات در حال خواب، دلم رو غش برد. به همسر گفتم نمی برمش. گناه داره...
بابای خودش رفت امتحان بده، با بابام رفتیم مرکز بهداشت و واکسن یاس سادات رو زدیم. دختر نازنینم...
قبل از اومدن به خونه، رفتیم کیک تولد همسر رو بخریم که گفت عصر کیکهاشون حاضر می شه و شکلی که دوست داشتم رو به بابا سپردم که برام تهیه کنن و اومدیم خونه.
یاس سادات انقدر درد داشت که نمی گذاشت کیسه یخ رو روی پاش نگه دارم. به قول همسر مدام هم "یه تا پرنده" می زد. یعنی با یه پاش فقط ورجه وورجه می کرد. گریه می کرد. شیر می خورد. می خوابید.
عصر همسر از امتحان اومد. دیشب برادرم بهش یاد آوری کرده بود که تولدشه... عصر هم برادر خودش زنگ زد و بهش تولدش رو تبریک گفت. من همینطوری مونده بودم که چی کار کنم برای سورپرایز.
کادوش رو قبل از سفر خریده بودم و آماده بود. فقط دل دل می کردم برای یه شرایط عالی ِهیجان انگیز.
همسر هیچ بروز نمی داد که همه دارن بهش تولدش رو تبریک می گن. منم به روی خودم نمی آوردم که متوجه می شم کسی تولدش رو تبریک گفته. حس می کردم با توجه به سابقه م، حس کرده که تولد براش می گیرم، و منتظره ببینه چی می شه حالا.
این چهارمین سال تولدش بود که با هم بودیم. دلم می خواست به خوشمزگی سه دقعه قبل بشه و واقعاً سورپرایز بشه.
این وسط، کاری پیش اومد و گفتم زود برو خونه مامانت و زود برگرد که یه وقت یاس سادات تب نکنه، دست تنها باشم.
تا رفت، به مامان اینهام گفتم بیان و خودمم وسایل رو چیدم و آماده شدم و برف شادی هم دادم دست بابا و خودمم دوربین به دست آماده بودم.
واقعاً بنده خدا زود برگشت.
تا اومد تو، برف شادی زدیم و انقدر ذوق کرد که خدا بدونه. بعد هم مراحل دیگه تولد.
بهش گفتم:
ناامید بودی که تولدت یادم باشه یا می دونستی سورپرایزی در راهه؟گفت:
می دونستم یادت هست ولی فکر نمی کردم به خاطر یاس و حالش، تولد بگیری.
***
پارسال رو
نوشتم. ولی سال قبلش رو نه.
روز شیفتش بود و منم تا ساعت 12 شبِ روز تولدش، هیچ بروز ندادم که چه ایده ای دارم. یه "تولدت مبارک" سرد و یخ هم تحویلش داده بودم که یعنی که چی این سوسول بازی ها ;).
ساعت 12 شب با خانواده رفتیم فضای سبز جلوی ایستگاه، به گارد ریل و درختها کاغذ کشی نصب کردیم و وسایل شام
(کوفته، یکی از غذاهای مورد علاقه اش) رو آماده کردیم. بعد محمد رفت دم ایستگاه که یعنی کار فوری داره، همسر رو از رختخواب کشید بیرون. همسر با وضع خواب آلود اومد بیرون و با فشفشه و کاغذ کشی و کیک تولد که مواجه شد کلی ذوق کرد. شام خورده بود ها، ولی مگه از کوفته می شد گذشت. و بعد کیک و بعد کادو و ...
***
سال قبل ترش، تو نامزدیمون بود. هنوز عقد هم نکرده بودیم. تازه جواب آزمایشهای جانبی رو گرفته بودیم و مجوزهای همسر شدنمون کامل شده بود.
می خواست بره ایستگاهی که 10 سال داخلش خدمت کرده بود. می گفت که برام تولد گرفتن. (از یک هفته قبلش داشتم با کاغذهای مخملی برای کادوهاش جعبه سازی می کردم. اشکم رو در آورده بود انقدر که بد قلق بود.) گفتم قبل از رفتن به ایستگاه یه سر بیا ببینمت. دلم تنگ شده. اومد و وسایل پذیرایی و کادوها رو که دید، کلاً نرفت ایستگاه.
مامانش همه جعبه ها رو براش نگه داشته بودن. عروسی که کردیم جعبه ها رو بهم برگردوندن. گفتن اینها پیش خودت سالم تر می مونن. گفتم فکر کردم ریختیدشون دور. گفتن مگه می شه اولین هدایا رو دور ریخت!
پی نوشت:
1- کل تصمیم گیریهام برای سورپرایز کردن، بدون برنامه ریزی قبلی به وقوع می پیونده. در لحظه و طبق شرایط. دست خدا درد نکنه که این توانایی رو بهم داد. فکر می کنم به خلاقیت ربط داشته باشه. (البته که از همکاری خانواده و هماهنگی هاشون باهام اصلاً نمی تونم غافل بشم)
2- یاس سادات هنوز که تب نداره. یک ساعت یک بار چکش می کنم. اگر مثل دفعه قبلیش باشه، دم دمهای صبح شروع می شه.
3- واقعاً از سورپرایز شدن لذت می برم، هنوز کسی پیدا نشده که بتونه سورپرایزم کنه تا ذووووق کنم...