آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

به نام خدا

صبح یکمی داخل آشتیان گشتیم. به ورودی روستای آهو که بالاتر از آشتیان بود هم رسیدیم و خیلی برام جالب بود دیدنش. و بعد هم حرکت کردیم به سمت تفرش. وروودی شهر فلش زده بود به سمن مزار دکتر حسابی. اول کار رفتیم اونجا. 

امام زاده احمد، از نوادگان موسی بن جعفر(علیه السلام) و قوم و خویش های همسر، سر راهمون بود. رفتیم برای زیارت. ورودی در، زنجیری گردنبند وار از در آویزون بود. سر در بازارها هم این زنجیرها هست، که اسب و سوار عبور نکنن. اما اینجا برای تعظیم هنگام ورود بود. یادم افتاده بود به کلیسای کتاب بیوتن ِرضا امیرخانی و در ِکوتاه.

داخل رفتیم. با صفا بود. مقبره مال دوران صفویه بود. اول فکر کرده بودیم مزار دکتر اونجاست. آقایی گفت که داخل شهره. زیارت کردیم و رفتیم داخل شهر. مزار زیبای دکتر حسابی رو دیدیم. و آرزوهایی که در سر می پروروند برای آبادی ایران. و چه و چه و چه... قصد داشت تفرش رو قطب علمی کنه. جایی بشه مثل آکسفورد...

بگذریم...

بعد داخل شهر گشتیم. از بین کوچه باغها گذشتیم. باغهای میوه و بازار و ...

چیز زیادی برای دیدن نداشت. با وجودی که خیلی بزرگتر از آشتیان بود و شهرتر بود.

برگشتیم به سمت قم. قرار شد نهار رو دستجرد بخوریم. تو یه پارک زیر آلاچیق استراحت کردیم. آفتاب تند بود اما باد ملایم و خوبی هم می اومد. آقای باغبون خیلی خیلی خوب و مهربونی داشت.

بعد از نهار و استراحت رفتیم قم. زیارت عمه جان جانان...


ادامه دارد...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۶:۴۶
مریم صاد

به نام خدا

در و پنجره بسته و چراغی روشن نبود. یک شماره پشت در بود که بهش زنگ زدیم گفت نیم ساعت دیگه میاد و بدون حضور فرهنگی(مامانم) و با کارتش بهمون اتاق می ده با قیمت فرهنگی.

تو پرس و جوهای همسر فهمیده بودیم تا دستجرد راهی نیست. خیالمون که راحت شد اگر جا پیدا نکردیم، این طرف جا و مکان داریم. هوا روشن بود که راه افتادیم، اما دیگه از آفتاب خبر نبود. و چه خوب شد که تو روشنی رفتیم...

باز از بین کوهها و دشتها و مزارع و روستاها عبور کردیم تا رسیدیم به دستجرد. و تصورمون از آنچه ساخته بودیم با دیدنش، دود شد و رفت به هوا.

یه آبگیر کوچولو، با خونه های ویلایی مثلثی خیلی خیلی قشنگ دو طبقه و سه خوابه به قیمت شبی 250-300 هزار تومن. برای ما دو نفر و نصفی خیلی زیاد بود. و دهکده سلامتی دهکده سلامتی که می گفتن، هنوز در حال ساخت بود و کلی مونده بود تا بشه جای بین المللی. ورودیش هم 5000 تومن بود. اصاً وضی...

از داخل دهکده سلامت که اومدیم بیرون، آقای خانه معلم زنگ زد. 40 دقیقه تا آشتیان راه بود. گفتیم داریم میایم. و برگشتیم آشتیان. و اگر جاده رو قبل از رفت تو روشنایی ندیده بودیم، خیلی خطرات برامون به وجود می اومد. از یه تصادف هم جون سالم به در بردیم.

رسیدیم آشتیان و خانه معلم. یک سوئیت کامل بهمون داد. ساعت 10 نشده بود که سه تایی از خستگی غش کردیم. ولی صبح زود دیگه سر حال بودیم.


ادامه دارد...



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۵۶
مریم صاد

به نام خدا

" دو طرف جاده دشت تا انتها طلایی. یک بخشهایی مربع و مستطیل سبز که محل کشت و کشاورزی هست. بعضی جاها تو جاده بسته بندی های مکعبی سبز، بعضی جاها هم زرد محصولات زراعتی، وسط این رنگها، تک و توک درخت های توپی و پر با یه سایه وسیع و قشنگ. یک تراکتور قرمز هم شیار زنون از وسط این دشت طلایی در حال حرکته. ابرهای تپل سفید رو آسمون آبی آبی"

این تمام منظره مسیر اراک تا آشتیان بود. کیف می کردی. کیف می کردی. شاید حتی عکاسی و فیلم برداری هم نمی تونست حق مطلب رو ادا کنه. باید می دیدی و لذذذت می بردی و تو خاطرت نگه می داشتی و شبهایی که بد خوابی، یا غصه دار، بهشون فکر کنی و پر بشی از شادی.

تو مسیر از فرمهین، یا فراهان، که شهر قائم مقام فراهانی بود گذشتیم. بعد گرکان. شهر دکتر محمد قریب و دکترها و اساتید زیاد دیگه با همین اسم. از چندتا روستای دیگه هم گذشتیم و بین اینها، باز مناظر فوق العاده بود. کوه بود، اما شبیه کوههای دیگه نبود. قشنگ بود. رنگ بندی داشت. من خیلی از شهرهای کشورم رو دیدم، اما این مناظر این سفر رو هیچ وقت ندیده بودم. هیچ جا.

رسیدیم به آشتیان. شهر دکتر آشتیانی سلولهای بنیادی، و شهر آشتیانی های معروف و مهم دیگه. شهر گردو و باغهای گردو. اوووف. شهر خیلی آروم و کوچیک و خنک و خوبی بود. بیشتر مغازه های شهر هم به لبنیات و کلوچه و نان محلی پزی اختصاص داشت. چندتایی هم مس و سفال فروشی.

تو بازار شهر گشتیم و یکمی خرید کردیم(حبوبات هم سوغاتی های این شهر هست). نزدیک غروب بود. پرسون پرسون رسیدیم به خانه معلم.


ادامه دارد...


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۵۵
مریم صاد
به نام خدا
همسر یک کار ده دقیقه ای واجب و حضوری تو شهر اراک داشت. پیشنهاد داد بار سفر ببندیم و سه تایی بریم. من ِعاشق سفر هم از خدا خواسته بساط رو آماده کردم و صبح کله سحر، وقتی همسر از ایستگاه اومد، راه افتادیم.
خوش خوشون رفتیم و به موقع رسیدیم و کار یک ربعه رو انجام دادیم. وقت نماز شد نماز رو خوندیم و تو شهر پر از پارک و خلوت اراک دنبال محل اقامت برای استراحت گشتیم و به نهار و یک خواب نیم ساعته برای حضور تو اراک اکتفا کردیم.
توی مسیر قم، بیلبوردها و عرشه پل ها، تبلیغی از شهر "دستجرد" کرده بودند و از دریاچه و فضای بین المللی اقامتیش. دریاچه ای شبیه به دریاچه شهدای خلیج فارس تو عکسها بود و حس می کردی شاید با این لفظ "بین المللی" از دریاچه شهدای خلیج فارس هم بهتر و دیدنی تر باشه. بنابر این قصد کردیم شب رو دستجرد اقامت داشته باشیم.

***
سال اول ازدواجمون، یه باری که با هم به خیابون انقلاب برای خرید کتاب، رفته بودیم، یه کتاب نقشه راههای ایران خریدیم و تو خونه داشت خاک می خورد. چون سفرهامون همیشه اول و آخرش معلوم بود. ولی برای این سفر، در و پنجره رو هم قفل زده بودیم و تو ماشین نشسته بودیم که یهو به دلم گذشت برم و بیارم و یار سفرمون کنمش. و چه کار خوبی بود.
این کتاب یار سفرهای زمان مجردیم با خانواده هم بود. کلی شهرها رو با اون شناختیم و کلی چیز یاد گرفتیم. کلی جاهای جالب سر راه رو رفتیم و با چشمهامون دیدیم که چقدر ایران زیباست. و همه اینها تأثیرات مهندس نرجس بود.
***
اول اولش نمی دونستیم دستجرد همین حوالیه. با این کتاب فهمیدیم. چندتا دستجرد داره ایران و این دستجرد ِبیلبوردها، مال استاد مرکزی هست.
برای رفتن بهش از اراک راههای زیادی بود. یکی از اونها فرمهین بود که مردم اراک خیلی خیلی خوب راهنمایی کردن و راهی شدیم.
دوربین همسر شارژش تموم شده بود. تصاویر جاده رو می بلعیدیم.
تصاویری که در کودکی در یکی از کتابها دیده بودم. و عاااااشقش بودم... انقدر شباهت داشت که تشویق شدم برم و ببینم تصویرگر اون کتاب مال استان مرکزی بوده؟ انقدر که تصاویر شبیه بود.


ادامه دارد...


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۴۰
مریم صاد

به نام خدا

پشت ویترین غرفۀ ترشیجات شهروند ایستاده بودیم و هی همسر هوسهاش رو به خانم غرفه دار می گفت و خانم غرفه دار به من نگاه می کرد و می خندید که به جای اینکه من دلم از این چیزها بخواد، همسر می خواد.
یهو چشمش به یاس سادات که تو کالسکه بود افتاد، اون روز هر سه تا تیپ آبی زده بودیم. یاس سادات یه تی شرت آبی آستین حلقه ای با شلوار لی پوشیده بود، یه گل سر کوچولوی آبی هم به موهای نداشته اش وصل کرده بودم.
خانمه گفت اول فکر کردم پسره. گل سرشو دیدم فهمیدم دختره. چرا لباس پسرونه تنش کردی؟؟؟
و باز هم ماجرای آبی و صورتی...
گفتم گل سرو به همون خاطر وصل کردم. گفت خب چرا گوششو سوراخ نمی کنی؟

***

فرداش تو درمانگاه دم خونه مون بودیم و یاس سادات با یه گوشواره نگین دار کوچولو دخمل خوشگل ما شد.





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۹
مریم صاد

به نام خدا

یاس سادات به طرز عجیبی اصلاً تب نکرد!

خیلی در مورد تب 4 ماهگی شنیده بودم. خیلی می ترسیدم. اصلاً برای ترس از تب بود که قبل از سفر نبردمش واکسنشو بزنه. گفتم که کلی هم تا صبحش کابوس دیدم، ولی خدا خیلی لطف کرد. و من باز هی آیۀ و مَن یتق الله... به ذهنم می اومد که تمام زندگیم رو ساخته.




شب اول نیم یا یک ساعت یک بار، یکی در میون بیدار شدیم و تستش کردیم. به جای یک روز، دو روز درجه براش گذاشتم و چکش کردم. بدنش در پایین ترین دمای ممکنش گرم بود. خیلی خدا رو شکر واقعاً.



پی نوشت:

اصلاً خودم از استرسم تعجب می کردم. یعنی که چی؟ یه لیوان آب خوردم و بچم رو سپردم به مادربزرگش. خلاص.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۱۲
مریم صاد
به نام خدا
تا صبح کابوس دیدم.
وقتی بیدار شدم، چهره معصوم یاس سادات در حال خواب، دلم رو غش برد. به همسر گفتم نمی برمش. گناه داره...
بابای خودش رفت امتحان بده، با بابام رفتیم مرکز بهداشت و واکسن یاس سادات رو زدیم. دختر نازنینم...
قبل از اومدن به خونه، رفتیم کیک تولد همسر رو بخریم که گفت عصر کیکهاشون حاضر می شه و شکلی که دوست داشتم رو به بابا سپردم که برام تهیه کنن و اومدیم خونه.
یاس سادات انقدر درد داشت که نمی گذاشت کیسه یخ رو روی پاش نگه دارم. به قول همسر مدام هم "یه تا پرنده" می زد. یعنی با یه پاش فقط ورجه وورجه می کرد. گریه می کرد. شیر می خورد. می خوابید.


عصر همسر از امتحان اومد. دیشب برادرم بهش یاد آوری کرده بود که تولدشه... عصر هم برادر خودش زنگ زد و بهش تولدش رو تبریک گفت. من همینطوری مونده بودم که چی کار کنم برای سورپرایز.
کادوش رو قبل از سفر خریده بودم و آماده بود. فقط دل دل می کردم برای یه شرایط عالی ِهیجان انگیز.
همسر هیچ بروز نمی داد که همه دارن بهش تولدش رو تبریک می گن. منم به روی خودم نمی آوردم که متوجه می شم کسی تولدش رو تبریک گفته. حس می کردم با توجه به سابقه م، حس کرده که تولد براش می گیرم، و منتظره ببینه چی می شه حالا.
این چهارمین سال تولدش بود که با هم بودیم. دلم می خواست به خوشمزگی سه دقعه قبل بشه و واقعاً سورپرایز بشه.
این وسط، کاری پیش اومد و گفتم زود برو خونه مامانت و زود برگرد که یه وقت یاس سادات تب نکنه، دست تنها باشم.
تا رفت، به مامان اینهام گفتم بیان و خودمم وسایل رو چیدم و آماده شدم و برف شادی هم دادم دست بابا و خودمم دوربین به دست آماده بودم.
واقعاً بنده خدا زود برگشت.
تا اومد تو، برف شادی زدیم و انقدر ذوق کرد که خدا بدونه. بعد هم مراحل دیگه تولد.

بهش گفتم: ناامید بودی که تولدت یادم باشه یا می دونستی سورپرایزی در راهه؟
گفت: می دونستم یادت هست ولی فکر نمی کردم به خاطر یاس و حالش، تولد بگیری.


***
پارسال رو نوشتم. ولی سال قبلش رو نه.
روز شیفتش بود و منم تا ساعت 12 شبِ روز تولدش، هیچ بروز ندادم که چه ایده ای دارم. یه "تولدت مبارک" سرد و یخ هم تحویلش داده بودم که یعنی که چی این سوسول بازی ها ;).
ساعت 12 شب با خانواده رفتیم فضای سبز جلوی ایستگاه، به گارد ریل و درختها کاغذ کشی نصب کردیم و وسایل شام (کوفته، یکی از غذاهای مورد علاقه اش) رو آماده کردیم. بعد محمد رفت دم ایستگاه که یعنی کار فوری داره، همسر رو از رختخواب کشید بیرون. همسر با وضع خواب آلود اومد بیرون و با فشفشه و کاغذ کشی و کیک تولد که مواجه شد کلی ذوق کرد. شام خورده بود ها، ولی مگه از کوفته می شد گذشت. و بعد کیک و بعد کادو و ...


***
سال قبل ترش، تو نامزدیمون بود. هنوز عقد هم نکرده بودیم. تازه جواب آزمایشهای جانبی رو گرفته بودیم و مجوزهای همسر شدنمون کامل شده بود.
می خواست بره ایستگاهی که 10 سال داخلش خدمت کرده بود. می گفت که برام تولد گرفتن. (از یک هفته قبلش داشتم با کاغذهای مخملی برای کادوهاش جعبه سازی می کردم. اشکم رو در آورده بود انقدر که بد قلق بود.) گفتم قبل از رفتن به ایستگاه یه سر بیا ببینمت. دلم تنگ شده. اومد و وسایل پذیرایی و کادوها رو که دید، کلاً نرفت ایستگاه.
مامانش همه جعبه ها رو براش نگه داشته بودن. عروسی که کردیم جعبه ها رو بهم برگردوندن. گفتن اینها پیش خودت سالم تر می مونن. گفتم فکر کردم ریختیدشون دور. گفتن مگه می شه اولین هدایا رو دور ریخت!


پی نوشت:
1- کل تصمیم گیریهام برای سورپرایز کردن، بدون برنامه ریزی قبلی به وقوع می پیونده. در لحظه و طبق شرایط. دست خدا درد نکنه که این توانایی رو بهم داد. فکر می کنم به خلاقیت ربط داشته باشه. (البته که از همکاری خانواده و هماهنگی هاشون باهام اصلاً نمی تونم غافل بشم)

2- یاس سادات هنوز که تب نداره. یک ساعت یک بار چکش می کنم. اگر مثل دفعه قبلیش باشه، دم دمهای صبح شروع می شه.

3- واقعاً از سورپرایز شدن لذت می برم، هنوز کسی پیدا نشده که بتونه سورپرایزم کنه تا ذووووق کنم...


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۵ ، ۰۱:۲۴
مریم صاد

به نام خدا

اصالت پدرم، به خیابون احمدی و محله های اطراف سید علائدین حسین شیراز بر می گرده. متولد شیراز و بزرگ شده تهران هستن.

همیشه وقتی شیراز می اومدیم قصد اول، دیدار اقوام بوده بعد گشت و گذار. از بعد ماجراهایی من یکی تصمیم داشتم دیگه به اون قصد شیراز نرم. بهترین موقعیت رو همسر فراهم کرد تا تجربه های جدیدی داشته باشیم.

حالا که به عنوان یک توریست تو شهر قدم می زنم احساس متفاوتی بهش پیدا کردم. حالا شیراز برام جایی که اقوامی داخلش دارم نیست. و چه جالب بود دیدار نکردن باهاشون. حالا شیراز برام جایی هست که سرشار از هنر و رنگ و تاریخ و زندگیه. خیلی 6م شهرسازیش شیک نیست و شهردارش باید بره یه فکری به حال خودش بکنه. جز چند بخش محدود که زیباسازیش عالی بود (اطراف شاهچراغ و اتوبان چمران و ...) مابقی شهر واویلا بود. 


این بود انشای من

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۵ ، ۰۸:۵۷
مریم صاد

به نام خدا

یکی دیگه از کارهایی که به خاطر یاس کنار گذاشته بودمش، شنا بود.

این چند روزه استخر مفت گیر آوردم و دلی از عزا در آوردم.

(بعد از بیش از یک سال) بار اول انقدر بدنم ضعیف بود که زود خسته می شدم. اما دفعه بعد هم خیلی بهم خوش گذشت هم کلی شنا کردم و حالشو بردم.

فقط کاش قسمت عمیق هم داشت تا بیشتر کیف کنم.



پی نوشت:

یه چندتا خانم فرانسوی باهام تو استخر بودن. برخلاف اونچه فکر می کردم که این خارجی ها خیلی شناشون Ok هست و اینها، اینطور نبود.

شناشون تموم شد رفتن بیرون سیگار کشیدن.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۳۳
مریم صاد

به نام خدا

تو همین فاصله کوتاه، اولین ورکشاپ و نمایشگاهشونم گذاشتن.

احساس می کنم هر چی می دوئم نمی رسم.

اصلا دیگه توان دوئیدن ندارم...

ولش کن اصلا...





من شبیه همسر نیستم...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۵ ، ۰۳:۲۹
مریم صاد
به نام خدا
یک بحران شدید برای خانواده اتفاق افتاده.
روزی که مامان باید پایان نامه رو به دانشگاه می رسوند برای گرفتن وقت دفاع، در حال نوشتن مقدمه، یک اشتباه در کپی پیست، تمام پایان نامه اش رو پروند. به قول خودش زحمت جمعیمون و خون جگر خوردن شبانه روز 5 ماهش.
مهندس خونه، همسر برادرم، یک روز تمام از هر راهی که ممکن باشه رفت ولی لپ تاپ هم سر ناسازگاری برداشت. هیچ "بک آپ"ی نگرفته. هیچ "اتو سیو"ی عمل نکرده. یک وضعی...
تو 5 فصل، تونستیم 4 فصل رو نجات بدیم.
یک فصل و مهم ترین فصل باقی مونده، که باید "نگارش" بشه.
همه لپ تاپ به دست اومدیم بالا و مشغولیم.
مشغول مبارزه با بحران.






پی نوشت:
من یه سوال دارم.
فن آوری اومده کار آدم رو راحت تر کنه یا ........ ؟؟؟؟
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۱۱
مریم صاد

به نام خدا

...

گفت: خوب شدن یا نشدن، فقط بستگی به خودت داره. اینکه بخوای خوب باشی یا نه.

گفتم: دوست دارم خوب نشم.

گفت: اون وقت من عذاب می کشم. خودت عذاب می کشی.

...






چه جملات آشنایی...

اولین مواجهه های من با "انتخاب"

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۲۹
مریم صاد
به نام خدا
سلام امام رضای مهربونی ها...



هر سال تولدتون، طوماری از سالگردهایی هست که برام به نتیجه رسوندید.

هفتمین سالگرد آیه نور.
.
.
.
.
سومین سالگرد عقد.
.
.
اولین سالگرد فرزند داشتن در درون.
.
.
.
و یه عالمه اتفاق که در این تاریخ نیفتاد، اما از طرف شما بود. و امضاء داشت. و رضایی بود...
.
.
.
 و چه کنم جز اشک ریختن...
من کجا و شما کجا...
چی دارم از خودم؟
هیچ...

تولدتون مبارک





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۵۹
مریم صاد
به نام خدا
این چند وقته، سرزمین تخریب شده "دوستی"م هی و هی و هی داره ترمیم و ترمیم و ترمیم تر میشه.



همه اش هم به یمن ورود یاس سادات.

دیروز آتنا، دوست و همکلاسی و همخونه زمان کارشناسیم اومد. دیگه نرسید به اون بغل کردن هایی که به خاطرش اومده بود. یاس رو جای من بغل می کرد برای آروم شدن.
خیلی دعاش می کنم...

هفته پیش هم یکی از بچه های جهادی که خیلی بهم ابراز لطف می کنه و من احساس می کردم اگر به محبتهاش پاسخ مثبت ندم، خر هستم، اومد. با پسرش. ساده برگزار کردم. وقت نداشتم بیشتر از اون. با یه زرشک پلو مرغ و سالاد و شیرینی هایی که عید پخته بودم و فریز کرده بودم.
وقتی رفتن، حس کردم چقدر انرژیم مثبته و بهم خوش گذشته. از اونجایی که از مشتری های پرو پا قرص وبلاگمم بود، فکر می کردم، اگر اندازه ای که الآن من رو می شناسه، اون موقع می شناخت، انقدر تو جهادی اذیت می شدم؟؟؟؟

بچه های کاردانی هم که با اسمس لطفشون رو می رسونن.

آتنا دیروز عکسش رو با یاس گذاشته بوده تو یه گروهی که یه عالمه دوست مشترکمون بعد از فیس بوک، ایجاد کرده بودن. تا آخرهای شب کامنتهای بچه ها رو می فرستاد. همه لطف و محبت.
یه حال خوبی بودم.



لطفاً انیمیشن سینمایی Inside Out که دوبله خوب فارسی هم داره رو ببینید.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۱۱:۵۲
مریم صاد

به نام خدا

آخه همه با هم؟

می گذاشتی هر هفته یکیش به وقوع بپیونده که فرصت کنیم ذوق کنیم و انقدر آشفته نشیم از یهویی بودن رشدت.

پست دیشب به کنار، که در فاصله سه روز با هم به وقوع پیوستند.

امروز حالت جلو اومدن برای نشستن رو هی تکرار کرد. مثل دراز نشست. و بعد هم زمان با مورد قبلی، وقتی نشسته بودم و بغلم گرفته بودمش با پاهاش به خودش فشار آورد و هی نشست و پا شد. چندین باااار.

یعنی یه حالیم که نگو.


نمی فهمم چرا انقدر عجله داره برای همه چیز.

 از منم بدتر شده که!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۴۱
مریم صاد

به نام خدا

قبلا هم وقتی یه چیزی می گذاشتم کف دستش، خوب و محکم می گرفت و به سمت آزمایشگاه که دهانش بود می برد. ولی در سومین تاریخ شمسی بله برون من و باباش، در سه ماه و بیست روزگی، وقتی عروسک رو به سمتش بردیم دستش رو دراز کرد و گرفت و به دهانش برد.

و امشب، هر دو کمی هول کردیم وقتی دیدیم انقدر سریع داره بزرگ میشه.

وقتی روی زمین دراز کشیده بود چرخید و موند... غلت زده بود... مثل لاک پشتی که برعکس گذاشته باشنش هیچ کاری از دستش بر نمی اومد. فقط پا و جیغ می زد.

تختش رو باید به محافظهای دیوار تجهیز کنم و دیوارش رو بکشم بالا.



دلم یه جوریه....

چرا دارم می ترسم؟ چرا بغض دارم؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۰۲
مریم صاد
به نام خدا
باهاش اسمس بازی می کردم.
گفت:

خدا بهترینهاشو به اونهایی می ده که انتخاب رو به خودش می سپردن








تسلیم . شاکر . چاکر توئم
یا رب العالمین

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۵ ، ۰۲:۰۲
مریم صاد

به نام خدا

از پنج ماهگی بارداریم، که دیگه نمی تونستم مشق بنویسم و نفسم بند نیاد، خط رو رها کردم.

با تلگرام با بچه ها در تماس بودم. کارهاشون رو می گذاشتن و من غصه خوردم. امتحان دادن و من غصه خوردم. وارد سطح بالاتر شدن و من غصه خوردم. با عنوان سطح "عالی" به مهمانی های گروه دعوت شدن و من غصه خوردم. وارد رنگ بازی شدن و من غصه خوردم.

و غصه خوردنهام رو اینطوری التیام می دادم که وقت خواب، مفردات رو با چشمم می نوشتم و اتصالات رو مرور می کردم. دانگها رو به خاطر می آوردم و کشیدگی ها رو با صداش توی ذهنم تداعی می کردم.

یکی دوتا از بچه ها احوالم رو پرسیدن و وقتی که براشون حالم رو می گفتم، تشویقم می کردن که بنویسم. حتی شده روزی نیم ساعت. نه اصلاً ده دقیقه.

گذشت...

تا امروز.

بچه ها کارهای نقاشی خطشون رو توی تلگرام گروه گذاشتن و من گریه کردم.

همسر احوالم رو پرسید و بهش گفتم.

گفت اتفاقاً دیروز که در کمدم رو (توی ایستگاه) باز کردم دو تا قابی که بهم دادی رو نگاه کردم و پیش خودم گفتم:

یعنی واقعاً دیگه رهاش کرد ؟؟؟

و اصرار پشت اصرار که از همین لحظه(ساعت 3 بعد از ظهر روز جمعه) دوباره بساطت رو پهن کن و کار رو شروع کن. اجازه هم داد، میزی که دو نفری برای صبحانه ها طراحی و اجرا کردیم باشه برای مشقهای من و بساطم از روش جمع نشه. گلهای کاکتوس باغ کاشیش رو هم داد تا انرژی بهم بدن.


***


روی وسایلم کلی خاک نشسته بود. مرکبهام داشتن خراب می شدن. یه مرکب جدید هم ساختم. آبی فیروزه ای.

بعد از 8 ماه نوشتم:





پی نوشت:

یعنی می نویسم؟

یعنی این بار رها نمی شه؟

یعنی یاس سادات می گذاره؟


.

.

.

.


تلاش خودم رو می کنم...




۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۵۱
مریم صاد

به نام خدا

یاس سادات یه جوراب زرد اسپرت داره که به یکی از لباسهاش خیلی میاد. اگر تو خونه هم اون لباس رو بپوشه می کنم پاش همینجوری برا قشنگی.



دیروز دیدم دراز کش که هست، پاشو میاره بالا و به جورابش نگاه می کنه.

به زرد و قرمز و رنگهای فسفری ری اکشن مثبت نشون می ده.



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۲
مریم صاد
به نام خدا
تو خونه ما، سنت هدیه دادن به دخترها، فقط به چند سال اخیر که روز دختر رو مشخص کردند بر نمی گرده.
مامان بابا تقریباً همیشه "روز زن"، یه هدیه جدا برای من و نرجس کنار می گذاشتن. کوچیک و بزرگش مهم نبود. هدیه اش مهم بود.
بعد هم که خانم برادرم بهمون اضافه شد، دیگه "روز دختر" وجود داشت. روز دختر برای سه تا دخترشون هدیه می خریدن.
و حالا خونه مامان و بابا، خونه "پنج دخترون"ه و نعمت فراوون.



***
من و یاس سادات و بابا، رابطه خاصی با عمه جون داریم.
تو بارداریم تونستم دو بار به دیدارشون برم. کمک بخوام و کمک ببینم. واقعاً کمکی خااااص. اصاً عجیب.
و این رابطه مون رو خاص کرده.
خانم حضرت معصومه(سلام الله علیها) که عوض نشدن، دیدگاه من بهشون عوض شده و حالا اگر کسی پیشنهاد بده بریم قم؟ نفر اولم که می گم آره.
بلاخره عمه خانم 3> همسرم  هستن دیگه!

***
از خدا یه عالمه دختر می خوام. یه عاااالمه.
دلم برای دختر ها ضعف می ره...
خدایا خوبشو بده و خووووب بده.

***
برای یاس سادات نازم و فاطمه خانم خانمها هدیه گرفتم.
عصری جشن داریم.
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۴:۱۷
مریم صاد