به نام خدا
جشنی که دلم می خواست برای یاس سادات بگیرم رو گرفتم.
و جالب اینجاست که مثل اون بار که رفته بودیم سونوگرافی، یا وقت به دنیا اومدنش که می گفت حرف حرف خودمه، برای 100 روزگیش هم همونطور شد.
وقتی همه چیز رو فراهم کردیم تا جشن برگزار بشه، شروع کرد به گریه و زاری و فغان که چی ؟ که :
"من خوابم میاد".
به ناچار خوابوندیمش و نیم ساعت بعد بیدارش کردیم برای جشن. ولی بلاخره حرف خودشو به کرسی نشوند. سلطنت یاس سادات اوله دیگه! حالا ماجراها داریم با این شاهزاده.
بعدشم رفتیم مولفیکسش رو ارتقاء دادیم. سایز 3 رو براش بستیم که خیلی خیلی راحت تر بود. بچم یه هفته سایز 2 مای بیبی رو هم نتونست تحمل کنه. مولفیکس خوبیش به کاغذی بودنشه. مای بیبی پلاستیکی بود تو این گرما تمام دور کمرش عرق سوز شده بود بچم.
هیچی دیگه همین.
داره بزرگ می شه...
و من نمی دونم چرا انقدر امید به زندگیم سنش پایین اومده.
همش فکر می کنم یعنی 20 سالگی دختر اولم رو می تونم ببینم؟ و بقیه بچه هام چی؟؟؟ چند ساله هستند وقتی من دیگه پیششون نیستم.
و همش غصه شون رو می خورم اگر تا قبل از من، ازدواج نکرده باشن یا بچه دار نشده باشن...
آدم تو این دو زمان خیلی خیلی به مامانش نیاز داره...
خدا کس بی کسونه
پی نوشت:
لعنت به ازدواج دیر هنگام...
تازه من که همش 28 سالم بود...
و زود هم بچه دار شدم...