آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

به نام خدا

جشنی که دلم می خواست برای یاس سادات بگیرم رو گرفتم.

و جالب اینجاست که مثل اون بار که رفته بودیم سونوگرافی، یا وقت به دنیا اومدنش که می گفت حرف حرف خودمه، برای 100 روزگیش هم همونطور شد.

وقتی همه چیز رو فراهم کردیم تا جشن برگزار بشه، شروع کرد به گریه و زاری و فغان که چی ؟ که :

"من خوابم میاد".

به ناچار خوابوندیمش و نیم ساعت بعد بیدارش کردیم برای جشن. ولی بلاخره حرف خودشو به کرسی نشوند. سلطنت یاس سادات اوله دیگه! حالا ماجراها داریم با این شاهزاده.



بعدشم رفتیم مولفیکسش رو ارتقاء دادیم. سایز 3 رو براش بستیم که خیلی خیلی راحت تر بود. بچم یه هفته سایز 2 مای بیبی رو هم نتونست تحمل کنه. مولفیکس خوبیش به کاغذی بودنشه. مای بیبی پلاستیکی بود تو این گرما تمام دور کمرش عرق سوز شده بود بچم.

هیچی دیگه همین.

داره بزرگ می شه...

و من نمی دونم چرا انقدر امید به زندگیم سنش پایین اومده.

همش فکر می کنم یعنی 20 سالگی دختر اولم رو می تونم ببینم؟ و بقیه بچه هام چی؟؟؟ چند ساله هستند وقتی من دیگه پیششون نیستم.

و همش غصه شون رو می خورم اگر تا قبل از من، ازدواج نکرده باشن یا بچه دار نشده باشن...

آدم تو این دو زمان خیلی خیلی به مامانش نیاز داره...


خدا کس بی کسونه



پی نوشت:

لعنت به ازدواج دیر هنگام...

تازه من که همش 28 سالم بود...

و زود هم بچه دار شدم...



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۴۱
مریم صاد

به نام خدا

کم شده که چنین فرصتی پیش بیاد. یعنی تو این 4 ماه و سه هفته، این بار دوم بود که من و فاطمه، عمه و برادرزاده بودیم. همیشه یا من گرفتار یاس سادات بودم یا فاطمه تهران نبود یا وزنش مانعم می شد که بخوام در آغوش بگیرمش یا مشکلات دیگه. و نمی دونم حالا وزنهاشون به هم نزدیک شده یا من قوی تر شدم، یا "نیاز" مانع خستگیم شد و برام راحت بود.

امشب وقتی جیغهای ناله مانند می زد و مامان از آروم کردنش عاجز شده بود، در آغوش گرفتمش و همون طوری که نرجس بهم یاد داده بود، تمام عشق و آرامشم رو نثارش کردم و آروم شد. آروم آروم.
قشنگ همینطوری که من تو آغوشم می فشردمش، اونم منو گرم بغل گرفته بود.

نتونستم رسالت اصلی که "شیر دادن" بود رو براش انجام بدم؛ ولی تونستم آرومش کنم و نیم ساعت روی پام بخوابونمش.

یک شب آروم رو باهاش سپری کردم...



من عاشق بچه هام.

درسته که حال و حوصله م کم شده.

اما عشقم نه...



پی نوشت:

این شب رو ثبت می کنم.

خیلی کیف کردم از "در آغوشش بودن".



۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۱۹
مریم صاد
به نام خدا
یواش یواش لباسهای یاس سادات اندازه ش شدن.
لباسهایی با تمام رنگهای طبیعت جز صورتی.
دخترم که انقدر بهش صورتی میاد اصلاً لباس صورتی نداره. صورتی ملوس عروسکی.
فقط به خاطر تنفر مامانش از صورتی. اونم نه به خاطر زشت بودنش، به خاطر زیاد بودنش.
این مسئله رو هم که انقدر این ور و اون ور گفتم، ملت می رن لباسهای خوشگل خوشگل براش می خرن ولی هیچ کدوم صورتی نیست به خاطر تنفر مامانش از صورتی.
یه کاپ و یه پیش بند خوشگل صورتی داره، ولی لباس نه. چرا؟ به خاطر تنفر مامانش از رنگ صورتی.





دیگه مصمم شدم دو سه تا لباس صورتی خوشگل در سایزهای مختلف براش بخرم.
روی خوشگل بودنش تأکیدم خیلی خیلی زیاده. صورتی خوشگل کم پیدا می شه آخه.




پی نوشت:
واقعاً کشکی و سیمین راست می گفتن. بعضی لباسهاش نپوشیده کوچیک شدن. چون مناسب فصل نبودن. بعضی لباسهاش فقط یک بار پوشیده شدن.
سرعت بزرگ شدنشون تو این سن خیلی بالاست.
آدم یه وقتهایی می خواد بگه:
وایسا دنیا وایسا دنیا من می خوام پیاده شم

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۰۷
مریم صاد
به نام خدا
امروز 5-5-95، دختر نازنینم 100 روزه شد.
100 روزگیش بدون پدرش جشن گرفتنی نیست. (پدر جان ایستگاه هستند)




جشنش رو گذاشتیم برای فردا.


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۲:۰۱
مریم صاد
به نام خدا
یهو هوس کردم به فیلمها و عکسهامون سر بزنم.
تو فولدرها یه فولدری بود که همیشه از نگاه کردن به عکس و فیلمهاش پرهیز می کردم.
اما امشب شب خوبی بود برای دیدنش:
فیلم شبی که تصمیم گرفتیم خونه رو اجاره بدیم و بیایم.

پست اون موقع: اینجا

***

چقدر زار زده بودم. همون موقع هم می دونستم که اگر بعداً این فیلم رو ببینم مسخره م میاد. و واقعاً الآن اینطوری بودم. نزدیک یک سال می گذره و حرفهام با حرف داخل فیلم به کل عوض شده.
روزگار خیلی خیلی خیلی خیلی خوبی رو در کنار سختی ها سپری کرده بودیم، خاطرات عالی ای از یک سال زندگی تو اون خونه برامون باقی مونده. کلی خودمون رو محک زدیم. ولی بر خلاف فیلم دیگه فکر نمی کنیم تغییرات بده. انقدر که از بعد از اون ریسکهای بیشتری کردیم.

اون موقعها فکر می کردم با رفتن از اون خونه که داخلش عروس شدم، تیکه ای از وجودم رو ازم گرفتن. یه جای فیلم می گم "احساس می کنم هیچی ندارم". ولی حالا دیگه از اونجا کنده شدم و دلم نمی خواد برگردم. (و این رو می دونم که اگر مجبور به کاری بشم، اون رو به بهترین شکل ممکن انجام می دم و سختی هم نمی کشم. حتی شده برگشت به اون خونه با مختصات حال حاضرش... )





و خداوند به انسان دو نعمت داد:
و خداوند انسان را فراموشکار آفرید.

 
و خداوند انسان را انعطاف پذیر آفرید.


پی نوشت:
خارج شدن از این دنیا هم همینطوریه؟
یعنی اولش فکر می کنیم خیلی اون طرف بده، ولی اینطور نیست؟
اعمالمون چی می گن؟؟؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۰۱:۳۱
مریم صاد

به نام خدا

پدر همسر سر حال نیستند. روند گذر عمر داره طی میشه ولی برای ایشون یه جور بدی... 

از  اونجا که اومدیم همسر تو خودش بود. کم میشه ناراحت بشه و ازون مهمتر ناراحتیش رو بروز بده. ولی از داخل حالش بیرون نمی اومد که نمی اومد. 

شهروند حالش رو بهتر نکرد. شام مورد علاقه اش هم. الانم فیلم کره ای می بینه بلکم تغییر احوال براش پیش بیاد. 

منم از دور می پامش. انقدری بلدم که تو این مواقع، سکوت و تنهاییش رو نشکونم.



پی نوشت:
از غصه خوردنش غصه می خورم.
دوستش دارم...



۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۵ ، ۲۳:۵۵
مریم صاد
به نام خدا
دخترم سه ماهه شد. به اندازۀ یک فصل از زندگیش گذشت.



امروز بردمش مرکز بهداشت، گفتن سه ماهگی که وزن گیری نداره! حالم گرفته شد. دلم تشویق می خواست.
ازونجا یه راست رفتیم سفر یک روزه.
در اصل به خاطر کار همسر رفتیم، ولی دسته جمعی رفتیم که بهمون خوش بگذره.
کلی پیچ خوردیم و رفتیم و رفتیم و یهو دیدیم دم خونه خودمونیم. خونه سابقمون.
هم حال گیری بود، هم باز یاد خاطرات. این بار با یاس سادات.
هیچی دیگه، امروز هم مثل دیروز خیلی خیلی خوش گذشت.
خوش گذشتنی عجیب غریب. بدون خرج. فقط به جهت با هم بودنِ بسیار با کیفیت.
هوووم.
چقدر زندگی راحت می تونه خوش بگذره.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۵ ، ۲۲:۱۳
مریم صاد

به نام خدا

و باز هم مرگ. که حق است...

شهادت همکار آتش نشان همسر...



پی نوشت:

از بعد از به دنیا اومدن یاس سادات، وابستگیم دو برابر شده. و دلهره هام هم.

فکر می کردم یاس سادات بیاد سرگرم تر می شم و آروم تر...




۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۵ ، ۱۵:۰۲
مریم صاد

به نام خدا

دائم با خودم مرور می کنم"حق است" "حق است" "حق است" "حق است" "حق است" "حق است" "حق است" "حق است" "حق است. صرفاً برای اینکه نگم "مرگ لعنتی"...

دلم گرفته. این چند وقته چندین خبر فوت دردناک شنیدم. چیزهایی که هر روز برای خودم مرورش می کنم و نزدیکیش رو به خودم با پوست و گوشت و استخون درک می کنم...

اوایل ماه رمضان، مادری که 18 روز بود پسرش به دنیا اومده بود و یک دختر دو ساله داشت، شب دستش درد می گیره می برنش بیمارستان، می ره تو کما و دو روز بعدش به رحمت خدا می ره. می گن شیر داشت انقدر که می شد یه بچه دیگه رو هم سیر کنه. خوشگل و جوون بود. و هیچ مشکل جسمی ای نداشت...

آخر ماه رمضان، عروسی دوستم که رفتم، یک دختری باهام هم میزی بود که انقدر زیبا بود، بلافاصله بعد از دیدنش فکر می کردم چه پسری مناسبش می تونه باشه تا ازدواج کنه. بعد فهمیدم دوست دوستم هست. و من رو به "مامان یاس سادات" می شناسه.  تا آخر عروسی تو نخش بودم و از ملاحتش لذت می بردم. آخر عروسی به نامزدش زنگ زد که برای رفتن آماده هست.

تو ماشین وقت برگشت همسر از پسری تعریف می کرد که همسر دوست عروس بود و با اون هم میز بوده. فهمیدم همسر این دختر زیبا  بوده. کلی از پسره برای من تعریف کرد. خیالم راحت شد که خوشبخته. مرداد ماه هم عروسیشون بود.

تلگرام دوستم رنگ سیاه به خودش گرفت. گفتم چی شده خدا بد نده. گفت اون دوستم یادته سر میزشون بودی؟ تو خواب سکته کرد. فوت کرد. یک ماه دیگه عروسیشون بود....

و امروز. کشکی نازنینم....

تمام نه ماه، با هر تکون نخوردنش فکر از دست دادن دختری که با وجودم رشد کرده بود، چنگ می انداخت به وجودم. و تند و سریع خودم رو می رسوندم به مطب تا صدای قلبش رو بشنوم... دکتر که روی شکمم دنبال قلبش می گشت و پیدا نمی کرد، تا یافتنش و شنیده شدن صدای قلبش شاید دو سه ثانیه هم طول نمی کشید، ولی می مردم و زنده می شدم...

من درکت می کنم کشکی. یک دونه یک ماهه اش رو که از دست دادم تا مدتها کارم گریه بود، الان کلی برای تو زار زدم. کلی غصه ات رو خوردم. حرفهای خوب هست، اما درد هم هست. می گم که دخترت پیش حضرت زهرا (سلام الله علیها) به امانت نگه داری می شه تا تو بری و در آغوش بگیریش. ضامنت می شه برای رسیدن به بهشت و ... 

دردت زیاد هست. می دونم. فقط می تونم بگم خدا صبرت بده. خدا صبرت بده... و از این به بعد فقط خوشی ها تو زندگیت حضور داشته باشن.

۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۵ ، ۱۴:۱۳
مریم صاد

به نام خدا

وقتی من و محمد مجرد بودیم، یکی از افتخارات مامان این بود که در سی سحر ماه رمضان، سی سحری متنوع درست می کرد. (امسال شرایط فرق می کرد ولی)

مثلاً اگر چندین بار مجبور بودیم مرغ بخوریم، مرغها طعهم هاش فرق می کرد با هم. یه بار با رب انار بود. یه بار با آلو و دونه انار. یه بار با بادمجون و ... علاوه بر اون، قاطی پلوهای متنوعی هم داشتیم.

مامان همسر ولی خیلی تنوع غذایی نداشتن. همسر یه سری غذاها رو تو خونه ما برای اولین بار چشید. غذاهای ایرانی ها، نه مثلاً لازانیا، و بابت غذای پخته شده صحبت خاصی نمی کرد، و وقتی یه غذا رو تا ته ته تهش می خورد و سر قاشقهای آخرش با هم دعوامون می شد، یعنی غذا خوشمزه بوده. و وقتی یه غذا می موند، یعنی دوست نداشته. به حجم غذای پخته شده هم ربطی نداشت. به این شکل، از اون تعداد غذاهای جدید، خیلی ها رو تأیید کرد و یه سری رو رد. 

یه عالمه از غذاهایی که من خیلی دوست دارم رو دوست نداشت. غذاهایی که خوشمزه درست می کنم و تو خونه مون کلی مشتری داره.

همه اینها رو نوشتم که بگم با وجود محدود کردنم در تعداد و تنوع غذا، باز هم تا حد زیادی موفق شدم روش مامانم رو اجرا کنم. (قرمه سیزی مثل خون در بدن همسر جریان داره و به درخواست خودش دو سه شب سحری قرمه سبزی خورد، می شد متنوع تر باشم)

هیچی یعنی مثلاً خوشحالم. و به قول آذر ماهی صفت، یه جورایی خواستم پزو جلوه کنم.

و یه جورایی ناراحتم چون که دلم برای لپه باقالی تنگ شده. لپه باقالی ای که برنجش شفته نشده باشه، با یه عالمه سویای سرررررخ شده و خاصیت ندار که قرچ قرچ صدا می ده و با آبلیمو طعم دار شده و پیاز داغ خشک و ترشی یا ماست و اگه خیلی بخوام به خودم حال بدم، با نیمرو.
 روزهایی که نیست خودم رو مهمون مامانم می کنم. دست و دلم به آشپزی نمی ره.



۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۵ ، ۲۰:۰۱
مریم صاد
به نام خدا
یه چند وقتی هست که داریم با یاس سادات "رنگ" رو کار می کنیم.
یک مکعب رنگی داره که رنگهای اصلی داخلش هست. رختخواب دم دستیش هم دقیقا همون رنگهاست.
رنگ سیاه و سفید رو بهتر می تونه تشخیص بده. یه پست در مورد علاقه اش به سایه ها نوشته بودم. و تشخیص دقیق سایه هایی که در چشم اون سیاه و سفید هستند. (و این خصوصیات ماهش هست. چیز عجیبی نیست.)
توی کتاب  رنگ هم تأکید بسیاری روی کار با رنگ قرمز و سبز شده.
حالا همه اینها کنار.
چند باری همسر که داشت خندوانه می دید و یاس هم عمیقاً گریه می کرد، به دست باباش سپردم تا آرومش کنه. یهو آروم می شد و به تلویزیون خیره می شد.
همسر اعتقاد داشت یاس سادات به خندوانه و دقیقاً به جناب خان علاقه داره. ولی من امروز کشف کردم که رنگ خندوانه هست که یاس رو به خودش میخکوب می کنه.
هیچی همین. صرفاً جهت یادگاری. اگر و اگر مثل بلاگفا اینجا نترکه...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۵ ، ۱۹:۳۵
مریم صاد

به نام خدا

انقدر لجم می گیره از کسایی که با نداشتن علم به مطلبی کلی حرف می زنن بعد یه عالمه آدم هم با عکس العملهاشون اونها رو تایید می کنن.

ورداشته نوشته:

"بعد از سوختگی زنده زنده تو آتیش، زایمان طبیعی دومین رتبه دردهارو در میان دردها داره".

همه نوشتن وااای خدایا و ...

یکی دیگه نوشته :

"زایمان طبیعی مثل شکسته شدن n استخوان بدن به طور همزمانه."

باز ملت کامنت گذاشتن واااای

آقا نمیشه شما نظر ندید؟

***

زایمان طبیعی دردی است ماورائی که بر روی زمین چنین دردی را تجربه نخواهید کرد. دردی که در انتهای آن لذتی سرشار است و دل دل کردن برای تجربه دوباره آن. دردی که با هیچ درد دیگری قابل قیاس نیست و هر مثلی که به آن زنند اشتباهی نا بخشودنیست.

در نهایت : 

درد زایمان طبیعی لذذذذذت بخش ترین درد عالم هستی ست. 

باور کنید.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ تیر ۹۵ ، ۱۵:۱۶
مریم صاد

به نام خدا

الحمدلله رب العالمین به جهت رمضان الکریمی که گذشت.

توفیق روزه داری نداشتم اما خدا عنایت کرد تا خدمتگزار روزه داری از سادات باشم.

عید فطر رسید و ما در تاریخ قمری، سه ساله شدیم.

...

وقتی "بله" می گفتم اصلا مطمئن نبودم به راهی که می رفتم. 

خدا خواست و امام رضای مهربونم امضاء فرمودند و شد آنچه باید می شد.



الحمدلله. الحمدلله. الحمدلله...




پی نوشت:

الهی نصیب همه دختر و پسرها همسری کامل کننده باشه.

همسری که در مسیر عاقبت به خیری همراهیشون کنه.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۵ ، ۰۱:۱۷
مریم صاد

به نام خدا

یه لیست بلند و بالا بود و سر تیترش بود " مردهایی که برای همسرانشون جذاب هستند".

یه عالمه گزینه داشت. از بالا تا پایینش رو مرور کردم و دیدم همسر من فقط یک یا حداکثر دو تا از اون گزینه ها رو داره، ولی چرا برای من جذابه؟!

به خودش نشون دادم و کلی خندید که هیچ کدوم از اون خصوصیات رو نداره.

بعد من فکری شدم و فکرهام به نتیجه رسید:

" تو لیسته گزینه ای نداشت که بگه:

مردهایی که وقتی از عملیات دارن خسته و له و گرما زده بر میگردن، گلهای خشک بنفش خوشرنگ رو که می بینن برای خانمشون میارن. تازه همکارها هم کلی مسخره شون میکنن ولی اونا انگار نه انگار.

یا

مردهایی که وقتی می خوان برای ایستگاه افطار بخرن میان دنبال خانمشون و با هم میرن که بیشتر با هم باشن.

یا

... "

و بعد یه عالمه"یا"های دیگه یادم اومد که تو لیست نبود.





بهش که گفتم ازون لبخند محو خوب خوبها تحویلم داد.

 انگار که دلش گرم شده باشه.



پی نوشت:

آیا بگویم اینترنت خر است؟ یا حرف بی ادبی است؟


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۵ ، ۱۲:۰۱
مریم صاد

به نام خدا

همش به یاس سادات می گم:

"مامان جان تو هر زمینه ای که خواستی برای فعالیتهای علمی و ورزشی و تفریحی وارد بشو جز شعر. چون نه من نه بابا اهلش نیستیم اون وقت میای با احساس برای ما شعر هایی که گفتی و حفظ کردی رو می خونی احساس به خرج نمی دیم حالت گرفته می شه."




در راستای علاقۀ بسیار زیاد یاس سادات به شعر.

حرف معمولی ای هم که می خوام باهاش بزنم رو اگه به شکل شعر بهش بگم، با ذوق و شوق آغو آغو که تازگی ها یاد گرفته، رو هی تکرار می کنه.


باید بشینم شعر حفظ کنم براش بخونم.اصاً یه وضی...



پی نوشت:

بعضی وقتها مامان و بابا ها بد جنس هم می شن دیگه!

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۵ ، ۲۰:۴۸
مریم صاد
به نام خدا
یکی دیگه از چیزهایی که یاس سادات خیلی دوست داره، "گوشواره"، اونم از نوع آویزیش، هست.




خودم ذوق مدل به مدل زیورآلات گذاشتن رو داشتم، اما الآن به شوق ِ ذوق کردن یاسم هست که می رم سراغشون.
البته این روند تا زمانی ادامه خواهد داشت که چیزی رو نمی تونه بگیره، به محضی که اون روز رسید، گوشواره ها رو جمع خواهم کرد. حداقل این آویزی ها رو.



پی نوشت:
خدا میدونه چقدر متظر مادر دخترونه بازیهامون هستم...
وای خدا...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۵ ، ۲۰:۳۸
مریم صاد

به نام خدا

جوشن کبیر رو با تلویزیون خوندیم. با مسجد جمکران.

دونه به دونه بندها رو بیدار بود و احیا گرفته بود و همینطور که شیر میخورد باهام تکرار کرد.

سخنرانی رو هم گوش دادم و وقت قرآن به سر شد و هنوز نخوابیده بود.

با همسر بدو بدو لباس پوشیدیم رفتیم مسجد.

اونجا هنوز سخنرانی تموم نشده بود. تموم که شد بک یا الله دوم رو که گفتم، شروع کرد به گریه.



رفته بودم قرآن به سر، شدم یاس به بغل


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۵ ، ۰۰:۲۳
مریم صاد

به نام خدا

هنگامه ی سخت "واکسن زدن بچه" که از مدتها قبل نقل ش رو شنیده بودیم، تمام و کمال رسید.

تا شب مشکلی نبود. تولد خاله جونش هم بود و با وجود دردی که داشت و اصلا پاش رو تکون نمیداد، ولی خوش اخلاق بود.

ظهر یک ساعت خوابیده بودم شب سرحال بودم و نخوابیدم و تا ساعت 3 چکش کردم و مشکلی نبود.

سحری رو خوردیم و نماز خوندیم و اومدم قطره اش رو بدم که دیدم داره تو تب میسوزه. داغ داغ. 

از ساعت 4 صبح تا 12 ظهر، یک بند پاشویه و دستمال نم تبش رو پایین نگه داشت. 

ساعت 10، از زور خستگی غش کردم. از فاصله ی خیلی خیلی دور صدای همسر رو می شنیدم که می گفت "تبش دوباره بالا رفته و چی کار کنه". و من توان پاسخگویی نداشتم.

سخت ترین ساعتش هم همون 10 تا 11 بود که همسر دست تنها به دادش رسید.

از 12 هم هر ساعت چکش کردم و دیگه تبش قطع شده بود.

به خاطر تب، سراغ لباسهاییش که لختی بودن و هنوز از جعبه در نیاورده بودم رفتم و در کمال ناباوری دیدم اندازش شدن.

تو حال بدش هی موهاشو شونه می کردم و لباس تمیز تنش می کردم که روحیه اش خوب باشه.(به چه چیزهایی فکر می کنم من آخه؟)

عصری هم بردمش حمام یه لباس دیگه ش که فکر نمی کردم اندازه ش باشه رو پوشید و کلی سر حال و خوشحال شد و شیر خورد و خوابید.



سخت بود.

خداروشکر این مرحله هم به خیر گذشت.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۵ ، ۱۹:۲۰
مریم صاد

به نام خدا

چرا بزرگ شدن باید انقدر دردناک باشه؟




پی نوشت:

یاس من دو ماهه شد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۱۴:۳۴
مریم صاد

به نام خدا

دیشب شب خیلی خیلی بدی بود.

یاس سادات تا صبح یک دقیقه می خوابید و یک ربع گریه می کرد. نه گرسنه بود. نه بادگلو داشت، نه جاش کثیف بود، نه دل درد داشت و نه هیچ چیز دیگه. انگار فقط دوست نداشت بخوابه. حالا این وسط برق هم رفت و اوضاع رو بدتر کرد. گوشی من و همسر هم انقدر براش اون صدای آرامش بخش رو گذاشته بودیم، خاموش شده بود و اتاق خواب تاریک تاریک بود. (یاس سادات از تاریکی می ترسه یا بدش میاد). کلافه شده بودم. بلاخره برق اومد و آروم شد.
بعد از سحری همینطوری روی دست همسر خوابش برد. پیش خودم گفتم آخ جون رفت تا ساعت 12. ولی تا 12، دو بار با جیغهای وحشتناکش از خواب بیدار شدم. اعلام گرسنگی می کرد. گرسنگی ای که توجیحی نداشت. خدا نرجس رو خیر بده. اون هم که بدخواب شده بود برای کمک رسید.

روزم رو اون طوری شروع کردم.

ظهر همزمان که به یاس سادات شیر می دادم، به همسر که شیفت بود هم زنگ زدم.

جواب ندادن، یعنی رفتن عملیات. از اون ساعت تا سه ساعت بعدش هم تلفن رو جواب ندادن. داشتم از اضطراب می مردم. خبر کوهسار رو هم شنیده بودم. معمولاً برای چنین حادثه هایی از چندین ایستگاه کمک می گیرن. تصور می کردم کار به ایستگاه اینها که شرق تهران هستن، کشیده.

حالا فکرهای مزخرف بود که می رفت و می اومد. اشک هم ناخودآگاه راه باز کرده بود.

هیچ وقت تو این مدت سر حادثه ای سه ساعت نرفته بودن. آخرش به مامان تلفن رو دادم و گفتم زنگ بزنن ببینن چه حادثه ای رفتن که اینقدر طول کشیده. یکی تو ایستگاه بود و گفت دارن بر می گردن.

دلم آروم شد.

وقتی برگشت بهم زنگ زد. آتش سوزی فضای سبز رفته بودن. یعنی تشنگی و گرما زدگی.

اما... سالم بود.


http://media.isna.ir/content/31499.jpg/2


خدایا شکرت...

بقیه روز ولی با آرامش خونه مامان اینها سپری شد.

خدایا شکرت...




پی نوشت:

فروردین ماه، تو پارکها و جنگلهای عمومی وقتی می بینید زمین و زمان سرسبز شده و با بارون علفهای تازه در اومده، آتش نشانها رو یاد کنین که تو فصل گرما، با افتادن حتی یه شیشه نوشابه روی زمین که کار ذره بین رو انجام می ده، علفهای شعله ور شده رو که به درختها و مناطق اطراف آسیب می رسونن احیاناً با دهن روزه، تو گرما و آفتاب داغ، با سختی خاموش می کنن.





شور و شیرین = ORS

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۱
مریم صاد