به نام خدا
همسر اگر همکاری کنه و با یاس سادات بازی کنه، می تونم مهمونی بدم. البته اگر یاس سادات هم با باباش همکاری کنه!
از بعد از به دنیا اومدن یاس سادات این سومین مهمونی ای بود که می دادم.
دو بار قبل، تعداد کم بود. یه ساعته کار تموم شد. یه بار دوستم بود یه بار یکی از برادرهای همسر که چون ماشاالله بچه شون فرفره هست نمیشه عمومی تو خونه مون با بقیه دعوتشون کنم.
ولی امشب تعداد زیاد بود. دیشب که تا دیروقت خرید بودیم. همین دیشب هم اتقاقی دعوت کردیم. تا نصف شب که جا به جا کردن خریدها طول کشید. شب هم یاس سادات چندین بار بیدار شد و بدخواب بودم. صبح دیر بیدار شدم ولی تا ساعت 6 و نیم یک ثانیه وقت نداشتم بشینم. یاس سادات هم هی می خواست باهام باشه و وقتمو مثل روزهای دیگه باهاش سپری کنم، که بدجور دست و پام تو هم می رفت.
برخلاف همیشه، به دسر و کیک اصلا فکر نکردم، ولی کیفیت خوبی از آنچه پختم ارائه دادم. اینو از اونجایی می گم که فقط یه قابلمه کوچیک برنج خالی موند. هم خوردن و هم بردن. الحمدلله.
الان که تو تخت دراز کشیدم دلم راضی و شاده. اما تمام بند بند وجودم له لــــــــه.
پی نوشت:
بین همه، مادر همسر از همه افسرده تره.
خیلی کم می خنده.
همش بغض داره.
هعیییی.
به نام خدا
تو خانواده همسر ما چهارتا جاری و یک خواهر شوهر هستیم. خدا سایه مادر همسر رو بالای سرمون حفظ کنه.
یک اتفاق خوبی که می افته و من همیشه مثبت بهش نگاه می کنم، اینه که:
هر کدوممون مهمونی بدیم، مادر همسر حتماً باید یکی از عناصر کمک کننده داخل آشپرخونه باشن.
از اونجایی که دلشون می خواد هیچ عروسی کم نیاره، همیشه با تجربه 40 ساله شون داخل آشپزخونه مشغول کار می شن.
تنها کسی که وقتی خونه اش دعوت هستن واقعاً مهمان هستن، خونه ماست. قشنگ می شینن و میوه شون رو می خورن و چاییشون رو می خورن و حرف می زنیم و کیف می کنیم. خیالشون از بابت آشپزخونه راحته. می دونن همه چیز پخته شده و درست شده و تزئین شده، حاضره و فقط باید ساعت سرو غذا اعلام بشه.
وقتی هم که خونه شون هستیم هم همینطور. وقتی من تو آشپزخونه و پای کار باشم، خیالشون راحته. همین چند وقتی که دائم اونجا بودیم این به وضوح مشخص بود. وقتهایی که شام با من بود، قشنگ می رفتن و استراحت می کردن. سفره رو پهن می کردیم و بیدارشون می کردیم بشینن سر غذا.
و من صدهزار بار خدارو به خاطر این نعمتی که بهم داده شاکرم. واقعاً نعمته.
الحمدلله
پی نوشت:
پدر پدرم که سه سال پیش به رحمت خدا رفتن، آدم خیلی دقیقی بودن.
وقتی من 3-4 سالم بود، سِمتی بهم داده بودن با عنوان "کلانتر". و من رو همیشه تا همین آخرها، اگر حالشون رو به راه بود، اون طوری صدا می زدن.
یه بار ازشون پرسیدم چرا اینطوری صدام می کنین؟ آخه بار معنایی مثبتی نداشت.
از همون سه چهار سالگیم تعریف کردن که چطور کمک دست مامانم بودم.
می گفتن می دونی چی کار کنی. لازم نیست هی توضیح بهت بدن. می بینی چه کار درسته، همون رو انجام می دی(در مورد مسائل خانه داری) برام جالب بود، چون خودم اصلاً فکر نمی کردم چیز خاصی باشه. الآن بیشتر می فهمم.
اگه آقاجونم زنده بودن، حتماً براشون این پست رو می خوندم.
چقدر دلم تنگته عزیز من. مهربون من. با اون چشمهای تیز بین قشنگت...
به نام خدا
یاس سادات، 14 آبان، 200 روزه می شه.
نیم سالگیش که با فوت بابا بزرگش یکی شد. نشد براش کاری کنم. همون شیر معمولی هم که بهش می دادم خدا خیلی دوستش داشت.
دلم می خواست براش 200 روزگی بگیرم، خامه هم گرفته بودم که کیک خامه ای درست کنم. ولی باز مجبوریم یه سفر کاری بریم. معلوم نیست کی برگردیم. تو همون سفر باید یه فکری به حال دخترکم کنم.
باباشم حسابی افسرده ست. هوای اونم باید داشته باشم. گرفتاری های کار و درسش کم بود. این غم هم اضافه شد. هعی...
***
دختر 198 روزه من، حالا فرنی با آبش رو می خوره و خوشش نمیاد. دکتر بهم اجازه استفاده از شکر رو داده، اما یکی از اقوام می گفت هیچی بهش نزنم. ولی خیلی بد مزه هست خب. می گن بچه به مزه نیازی نداره. آخه مگه می شه؟؟! شیر مادر شیرین شیرین. شیر خشک هم همینطور. چطور می شه فرنی بی مزه به خوردش بدم؟ تازه به قول عروسمون، آرد برنج یکمی تلخی هم داره.
خلاصه فعلاً که نبرد خیر و شر تو وجودم داره بیداد می کنه. بین شکر یا حالا نبات زدن یا نزدن به فرنی.
حالا این چند روز هم بگذره فرنی رقیق با شیر خشک بهش بدم ببینم چی می شه. با این روال می ترسم از غذا خوردن بیفته بچم. یعنی پریروز نون بربری رو ترجیح می داد به فرنی. هر روز یه قاشق از غذاش می مونه و به زور بهش نمی دم. می گذارم سر میل بخوره. اونم با کلی شامورتی بازی و بزرگ و وسیع کردن سرزمین خل و چل بازی (اشاره به فیلم Inside out). خودم به باقی مونده های غذاش واسه اینکه اصراف نشه، شیر و شکر اضافه می کنم و می خورم. واللا.
این که ندونی چی کار کنی خیلی بده.
خیلی.
به نام خدا
یه عالمه مرد می شناسم دور و برم که به حسن می گیرن. ولی مشکلشون حسین بوده.
به شست پا گیر می دن مشکلشون چشمشون بوده.
مشکلشون یه چیزه، می چرخونن می چرخونن می چرخونن و نهصد دور می پیچونن و چیزی رو به عنوان مشکلشون بیان می کنن و تو باید بفهمی مشکل اینی که می گن نیست و دقیقا چشونه.
مردها بیشتر اعتقاد دارن که زنها این مدلی هستن. ولی من به عنوان یک زن، صریح ترین راه رو برای بیان مشکلم انتخاب می کنم. یعنی بیشتر مواقع(نه همیشه) تو خودم کلی بالا و پایین می کنم و عصبانیتها، احساسات و چیزهای اضافه رو حذف می کنم و یه بسته تحویل می دم که حاوی تنها و تنها مشکلم هست. نه هیچ چیز دیگه و بدون هیچ شاخ و برگ دیگه.
خلاصه اینکه یه عااااالمه حرف زده و اعصاب ما رو داغون کرده و فشارمون رو برده رو هزار تا فهمیدیم مشکلش چی بوده. همسر رو می گم.
اصلاً نمی تونه مشکلش رو بیان کنه. و از اون مهم تر دقیقاً زمانی که مشکل پیش اومده، بیانش کنه تا حل بشه. می گذاره کلی چیز دیگه و احساسات و ... هم روش تل انبار بشه و اندازه ظاهریش اندازه یه کوه بشه بعد بیان می کنه. بعد که همه رو مثل کلاف به هم ریخته، با بدبختی، گوله می کنم و می گذارم جلوش، و می بینه اون کلاف گنده چقدر کوچولو شده، خنده ش می گیره.
واقعاً خنده هم داره.
هعی...
گاهی وقتها دلم می خواد بگیرم یه فس بزنمش ها.
D:
یعنی تا این حد.
به نام خدا
اولین حرفی که یاس سادات یاد گرفت و تو 40 روزگی گفت و از اون به بعد تکرار کرد،"آغو" بود.
بعد از اون تو 2-3 ماهگی "اونگه" رو تو مواقع مختلف وسط عبارات نامفهوم و سخنرانی هاش، بیان می کرد.
4-5 ماهگی هم حروفی که توش حرف "م" بود رو زیاد بیان می کرد. "اِمی، مامان، ماما، مممم، ... " و اینها دیگه مفهوم داشت و جایگاه داشت و وقت گرسنگی یا خواب یا نیازش به من، بیان می کرد.
الان تو 6 ماهگی کلماتش آلمانی شده. از دو طرف زبون که به لثه هاش میچسبه "ژ" و "ش" رو مثل آلمانی ها بیان می کنه و میگه"ایش، گیژه". ایش به آلمانی یعنی من. "اَدَه، بَدَه، دَده، بابا" و حروفی که "د" و "ب" دارن رو وقتهایی که باهاش حرف می زنیم بیان می کنه.
پی نوشت:
ما الان متخصص حرف زدنیم و حواسمون هم نیست.
شکر خدا.
به نام خدا
امروز 6 آبان 95، مصادف با شهادت امام سجاد علیه السلام، یاس سادات اولین غذای کمکیش رو به عنوان "نهار" خورد. فرنی با آب، و یه دونه کوچولو نبات جهت طعم گرفتن.
امروز قرار بود یک قاشق غذاخوری بخوره. من فکر می کردم، کلی بازم گرسنه باشه، ولی همون یه قاشق رو به زور خورد. انگار خیلی خوشش نیومد بیشتر با قاشق مَجِنتا و ظرف غذاش حال کرد.
حالا عروس جان می گه، اولشه، یواش یواش خوشش میاد. آخه فاطمه خانم دیگه یه غذاخور حرفه ای شده.
حالا ببینیم فردا با 2 قاشق چی کار می کنه.
به نام خدا
1- یک روز یکی از دوستهاش، ماجرای از دست دادن مادرش رو تعریف کرد که چند روز بود ندیده بودش و وقتی می ره ببینتش از دست می دتش. دیگه بعد از اون ماجرا، صبحها به جای 7 و ربع، 7 و نیم می اومد خونه. قبل از اومدن خونه، به اونها سر می زد.
اون روز صبح، وقتی می ره خونه شون، مامان و بابا رفته بودن ورزش. ندیدشون.
نهار رو که خوردن، بابا با لباس تو خونه می ره تو حیاط که یه دقیقه بعدش برگرده، و بر نمی گرده...
دیگه از اونجا که میایم، می گیم "به امید حیات، بر می گردیم."
2- دیروز مراسم هفت برگزار شد. یه مراسم یاد بود هم برای همسر تو ایستگاه ترتیب داده بودن که شرکت کرد. فرمانده به همسر گفته بود، فردا میان دنبالش، خودش نیاد.
خیلی خوشم اومد. مثل گذشته ها. مثل کسبۀ بازار.
صبح چایی دم کردیم و منتظرشون موندیم. بابا هم جهت همراهی، اومدن خونه مون.
دوستان اومدن. فاتحه خوندن و همسر ِمشکی پوشم رو با کلی عزت و احترام بردن سرکار. و من روضه می خونم همچنان. بمیرم برای دل حضرت زینب و اسرای کربلا.
به نام خدا
یاس سادات تا سه روز یه خط در میون تب کرد. وقتهایی که به اجبار لباس گرم تنش کردم.
بعد هم تو روزهای سوگواری بودیم و نمی شد اون طوری که دوست دارم پرستاری کنم. کمپرس گرم بگذارم و لباس راحت دائم تنش کنم و بلاخره سخت گذشت ولی گذشت. امشب بردمش حمام و بعدش تو بغل خالش خوابید.
***
این پست، یه پست سراسر تشکره اول از خواهرم، بعد مامان و بعدتر عروس خانم مهربونمون. و در یک بخش جداگانه تشکر هست از بابا و برادرم.
از لحظه ای که خبر فوت پدر همسر رو شنیدیم، یاس سادات دیگه نشد که پیشمون باشه. به خاطر فهم شدید و حساسیت زیادی که پیدا کرده...
از اون طرف تمام نیاز همسر به همراهی من بود و تمام نیاز من، همراهی با همسر. شرایط خیلی خاصی بود. خیلی خاص. مججججبور شدم چند روزی ساعات کمتری با یاس بگذرونم. و تو این مدت سپردمش به خاله نرجس دلسوز و مهربان و جان. و بعد مامان عزیزم و در صورت لزوم، خیالم از حمایت همسر ِنازنین ِبرادرم هم راحت بود.
از این طرف، بابا، مدیریت عالی ای در لحظات اول و بعد روز خاک سپاری و بعدتر روز ختم داشتن و چقددددددددددر بودنشون کنارم خوب بود. و محمد، در بین مراسم، حرفهایی زد، کارهایی کرد، که بسیار آرامش بخش بود و راه بر. و بعدتر واقعه رو از دیدگاه چند نفر شنیدم، کارهای اون برای اونها هم خوب بوده.
خلاصه اینکه، این روزهای سخت، غرغر کردنهام، چنان جواب داده شد، که فقط شرمندگی برام باقی گذاشت. اگر همراهی حتی یکی از اینها نبود، روزهام سخت تر سپری می شد. خیلی سخت تر.
الهی صد هزار مرتبه شکر.
پی نوشت:
هر نگاهی که به مامان و باباهامون می کنیم، غنیمته. مهربون نگاهشون کنیم.
خدا سالیان سال سال سال سال برامون حفظشون کنه.
به نام خدا
از 11 رفت داخل رختخواب ولی خوابش نبرد. منو یاس رفتیم بالا که سرو صدا نداشته باشیم. وقتی برگشتیم هنوز بیدار بود. از این پهلو به اون پهلو.
یاس هم بی خواب شده بود. تا ساعت 2 سه تایی تو تاریکی اتاق حرف زدیم و گریه کردیم و همدیگرو دلداری دادیم. مخصوصا یاس وقتی لبهاش رو لمس می کرد و بوسه تحویل می گرفت. هر دو آروم تر می شدن.
شب سختی بود. خیلی سخت. و فردا سخت تر از امشب...
2 بلاخره ذهنش خالی شد و خوابید. یاس هم خوابید. و من ... بیدارم...
به نام خدا
بلاخره اون اتفاق برای همسر افتاد.
همون اتفاقی که بارها براش لرزیدیم. ترسیدیم. تلاش کرد که به وقوع نپیونده. یا حداقل دیدتر اتفاق بیفته. ولی شد. قرار بود بشه و شد. اما واقعا نا به هنگام. و نه اون طور که فکر می کردند. بدون برنامه ریزی قبلی. و به شکل خاصی...
همسرم یتیم شد...
پی نوشت:
بمیرم برات من... فقط همین...
به نام خدا
گفته بودم که یاس سادات اجازه نمی ده بغلش کنم؟ وقتی بغلش می کردم انقدر کش و قوس می اومد که خودشو از آغوشم رها کنه.
اما الآن یه یه هفته ده روزیه، وقتی نمی خوام صدای خواب آور رو براش بگذارم و روی پا هم نمی خوابه، اینطوری آروم می گیره. و من دلم می خواد تا صبح براش شعرهای من در آوردی بخونم و بگذارم تو بغلم باقی بمونه. و همش فکر می کنم شاید دیگه این اجازه رو بهم نده و باید الآن این فرصت رو غنیمت بشمرم.
کی گفته بچه پر از نیاز به مادره؟! خیلی از اعمالی که برای یاس سادات انجام می دم و براش مفیده نیاز منه نه اون. یکیش این.
من به بوسه های خیس و آغوش داغت نیاز دارم مامانم.
به نام خدا
مدتی هست، شاید دوماه، که یاس سادات می تونه شیشه شیر پیرکس سنگینش رو وقت شیر خوردن تو دستش نگه داره. اوایل خیلی کوتاه. ولی حالا اگر دلش بخواد، راحت دست می گیره.
امشب برای اولین بار یک کاری کرد که براش غش کردم. شیشه شیر رو گرفته بود و شیر می خورد و شیر تموم شد. از دهنش در می آورد و بهش نگاه می کرد که چرا نمیاد(انگار می فهمه چرا نمیاد) باز می گذاشت داخل دهانش و این کار رو چند بار تکرار کرد و من براش مُردم و خوردمش.
به نام خدا
از دور یاس سادات رو نگاه می کنم.
نشسته و سعی می کنه تعادلش رو نگه داره و با اسباب بازیهاش بازی می کنه. یهو تعادلش رو از دست می ده و می افته و سعی می کنه غلت بزنه روی شکم. وقتی با زحمت فراوان موفق شد، دستهاش رو با کلی مکافات از زیر تنش در میاره و بهشون تکیه می ده و سرش رو با زور فراوان بالا نگه می داره و به اطراف نگاه می کنه و اسباب بازیهای نزدیکش رو بررسی می کنه تا با دستش بگیرتشون. وقتی این کار رو می کنه کج می شه و کمتر سرش بالا میاد. با این حال دست از تلاش بر نمی داره. پا می زنه و پا می زنه. همون کاری که وقتی مشق می نوشتیم انجام می دادیم. دراز می کشیدیم و دفتر و مداد جلومون بود و روی دستمون تکیه می دادیم و مشق می نوشتیم و پاهامون رو یکی در میون تکون می دادیم. لبخند می زنم و فکری می شم.
پیش خودم می گم، شاید در تمام زندگیش، الآن سخت و مهم ترین روزها رو داره سپری می کنه.
فکری می شم. و به این فکر می کنم که من باز هم معتقد شدم به تلاش کردن برای رسیدن. که بارها خودم به چشمهای خودم موفقیتهام رو بعد از تلاشها و آزمون خطاهای زیاد دیدم. خیلی هاش رو هم متوجه نشدم که چقدر توشون متخصص شدم، مثل یاس که بعدها متوجه نخواهد شد که برای نشستن چقدر تلاش غریزی کرده و وقتی خوب می نشینه، یک متخصص واقعیه.
بعدتر فکر می کنم، یاس وقتی از این مراحل بگذره، توانمند بودنش رو به من یکی ثابت کرده، برای اثبات اون، نیازی به نمره آوردن برام نداشته.
و باز هم فکر کردم، یک روز، وقتی دوئیده و هنوز نرسیده، براش این روزها رو تعریف کنم، که چقدر تلاش می کرد و هر روز موفق تر می شد. قوی تر می شد و توانمند تر. شاید محرکی باشه، قوت قلبی باشه، برای از پا ننشستن و دوئیدن مداوم دیگر.
یک بار نوشتم که باباش موفقه. منظورم ناتوانی یا ناموفقی خودم نبود، تلاشگر بودن باباش بود. اون ممکنه تو راهی که می ره به شکست بخوره. مثل همه آدمها. اما اصلاً اون شکست مانعش نمیشه و نمی نشینه. می ره. و باز و باز و باز تلاش می کنه. من اینطوری نیستم. من یکی دوبار که تلاش کردم و موفق نشدم، میانبر می زنم و یه راه دیگه یه کار دیگه یه چیز دیگه رو امتحان می کنم. همین باعث شده بود که رفتارهای شکست ناپذیر یاس روم تأثیر بگذاره و ذهنم رو تا این حد درگیر کنه.
همه ما روزی انقدر برای کوچکترین کارهایی که الآن توش انقدر متخصص شدیم، تلاش کردیم. پس ناامیدی چه معنی می ده؟؟؟