به نام خدا
تو همین فاصله کوتاه، اولین ورکشاپ و نمایشگاهشونم گذاشتن.
احساس می کنم هر چی می دوئم نمی رسم.
اصلا دیگه توان دوئیدن ندارم...
ولش کن اصلا...
من شبیه همسر نیستم...
به نام خدا
تو همین فاصله کوتاه، اولین ورکشاپ و نمایشگاهشونم گذاشتن.
احساس می کنم هر چی می دوئم نمی رسم.
اصلا دیگه توان دوئیدن ندارم...
ولش کن اصلا...
من شبیه همسر نیستم...
به نام خدا
...
گفت: خوب شدن یا نشدن، فقط بستگی به خودت داره. اینکه بخوای خوب باشی یا نه.
گفتم: دوست دارم خوب نشم.
گفت: اون وقت من عذاب می کشم. خودت عذاب می کشی.
...
چه جملات آشنایی...
اولین مواجهه های من با "انتخاب"
به نام خدا
آخه همه با هم؟
می گذاشتی هر هفته یکیش به وقوع بپیونده که فرصت کنیم ذوق کنیم و انقدر آشفته نشیم از یهویی بودن رشدت.
پست دیشب به کنار، که در فاصله سه روز با هم به وقوع پیوستند.
امروز حالت جلو اومدن برای نشستن رو هی تکرار کرد. مثل دراز نشست. و بعد هم زمان با مورد قبلی، وقتی نشسته بودم و بغلم گرفته بودمش با پاهاش به خودش فشار آورد و هی نشست و پا شد. چندین باااار.
یعنی یه حالیم که نگو.
نمی فهمم چرا انقدر عجله داره برای همه چیز.
از منم بدتر شده که!
به نام خدا
قبلا هم وقتی یه چیزی می گذاشتم کف دستش، خوب و محکم می گرفت و به سمت آزمایشگاه که دهانش بود می برد. ولی در سومین تاریخ شمسی بله برون من و باباش، در سه ماه و بیست روزگی، وقتی عروسک رو به سمتش بردیم دستش رو دراز کرد و گرفت و به دهانش برد.
و امشب، هر دو کمی هول کردیم وقتی دیدیم انقدر سریع داره بزرگ میشه.
وقتی روی زمین دراز کشیده بود چرخید و موند... غلت زده بود... مثل لاک پشتی که برعکس گذاشته باشنش هیچ کاری از دستش بر نمی اومد. فقط پا و جیغ می زد.
تختش رو باید به محافظهای دیوار تجهیز کنم و دیوارش رو بکشم بالا.
دلم یه جوریه....
چرا دارم می ترسم؟ چرا بغض دارم؟
به نام خدا
با تلگرام با بچه ها در تماس بودم. کارهاشون رو می گذاشتن و من غصه خوردم. امتحان دادن و من غصه خوردم. وارد سطح بالاتر شدن و من غصه خوردم. با عنوان سطح "عالی" به مهمانی های گروه دعوت شدن و من غصه خوردم. وارد رنگ بازی شدن و من غصه خوردم.
و غصه خوردنهام رو اینطوری التیام می دادم که وقت خواب، مفردات رو با چشمم می نوشتم و اتصالات رو مرور می کردم. دانگها رو به خاطر می آوردم و کشیدگی ها رو با صداش توی ذهنم تداعی می کردم.
یکی دوتا از بچه ها احوالم رو پرسیدن و وقتی که براشون حالم رو می گفتم، تشویقم می کردن که بنویسم. حتی شده روزی نیم ساعت. نه اصلاً ده دقیقه.
گذشت...
تا امروز.
بچه ها کارهای نقاشی خطشون رو توی تلگرام گروه گذاشتن و من گریه کردم.
همسر احوالم رو پرسید و بهش گفتم.
گفت اتفاقاً دیروز که در کمدم رو (توی ایستگاه) باز کردم دو تا قابی که بهم دادی رو نگاه کردم و پیش خودم گفتم:
یعنی واقعاً دیگه رهاش کرد ؟؟؟
و اصرار پشت اصرار که از همین لحظه(ساعت 3 بعد از ظهر روز جمعه) دوباره بساطت رو پهن کن و کار رو شروع کن. اجازه هم داد، میزی که دو نفری برای صبحانه ها طراحی و اجرا کردیم باشه برای مشقهای من و بساطم از روش جمع نشه. گلهای کاکتوس باغ کاشیش رو هم داد تا انرژی بهم بدن.
***
روی وسایلم کلی خاک نشسته بود. مرکبهام داشتن خراب می شدن. یه مرکب جدید هم ساختم. آبی فیروزه ای.
بعد از 8 ماه نوشتم:
پی نوشت:
یعنی می نویسم؟
یعنی این بار رها نمی شه؟
یعنی یاس سادات می گذاره؟
.
.
.
.
تلاش خودم رو می کنم...
به نام خدا
جشنی که دلم می خواست برای یاس سادات بگیرم رو گرفتم.
و جالب اینجاست که مثل اون بار که رفته بودیم سونوگرافی، یا وقت به دنیا اومدنش که می گفت حرف حرف خودمه، برای 100 روزگیش هم همونطور شد.
وقتی همه چیز رو فراهم کردیم تا جشن برگزار بشه، شروع کرد به گریه و زاری و فغان که چی ؟ که :
"من خوابم میاد".
به ناچار خوابوندیمش و نیم ساعت بعد بیدارش کردیم برای جشن. ولی بلاخره حرف خودشو به کرسی نشوند. سلطنت یاس سادات اوله دیگه! حالا ماجراها داریم با این شاهزاده.
بعدشم رفتیم مولفیکسش رو ارتقاء دادیم. سایز 3 رو براش بستیم که خیلی خیلی راحت تر بود. بچم یه هفته سایز 2 مای بیبی رو هم نتونست تحمل کنه. مولفیکس خوبیش به کاغذی بودنشه. مای بیبی پلاستیکی بود تو این گرما تمام دور کمرش عرق سوز شده بود بچم.
هیچی دیگه همین.
داره بزرگ می شه...
و من نمی دونم چرا انقدر امید به زندگیم سنش پایین اومده.
همش فکر می کنم یعنی 20 سالگی دختر اولم رو می تونم ببینم؟ و بقیه بچه هام چی؟؟؟ چند ساله هستند وقتی من دیگه پیششون نیستم.
و همش غصه شون رو می خورم اگر تا قبل از من، ازدواج نکرده باشن یا بچه دار نشده باشن...
آدم تو این دو زمان خیلی خیلی به مامانش نیاز داره...
خدا کس بی کسونه
پی نوشت:
لعنت به ازدواج دیر هنگام...
تازه من که همش 28 سالم بود...
و زود هم بچه دار شدم...
به نام خدا
کم شده که چنین فرصتی پیش بیاد. یعنی تو این 4 ماه و سه هفته، این بار دوم بود که من و فاطمه، عمه و برادرزاده بودیم. همیشه یا من گرفتار یاس سادات بودم یا فاطمه تهران نبود یا وزنش مانعم می شد که بخوام در آغوش بگیرمش یا مشکلات دیگه. و نمی دونم حالا وزنهاشون به هم نزدیک شده یا من قوی تر شدم، یا "نیاز" مانع خستگیم شد و برام راحت بود.
امشب وقتی جیغهای ناله مانند می زد و مامان از آروم کردنش عاجز شده بود، در آغوش گرفتمش و همون طوری که نرجس بهم یاد داده بود، تمام عشق و آرامشم رو نثارش کردم و آروم شد. آروم آروم.
قشنگ همینطوری که من تو آغوشم می فشردمش، اونم منو گرم بغل گرفته بود.
نتونستم رسالت اصلی که "شیر دادن" بود رو براش انجام بدم؛ ولی تونستم آرومش کنم و نیم ساعت روی پام بخوابونمش.
یک شب آروم رو باهاش سپری کردم...
من عاشق بچه هام.
درسته که حال و حوصله م کم شده.
اما عشقم نه...
پی نوشت:
این شب رو ثبت می کنم.
خیلی کیف کردم از "در آغوشش بودن".