آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

به نام خدا

علاوه بر آغاز سال که خیلی خوب بود، یه سری اتفاقات جالب توجه تو عید دیدنی ها داره به وقوع می پیونده.

دلخوری ها به شکل جالبی از بین رفته. بدون عذرخواهی و کار شاق. فقط همدلی بیشتر شده، مهربونی و محبت. و من نمی دونم چطوری می شه گاهی اینطوری بود و گاهی تا اون حد نافرم و ناراحت کننده.


http://www.beytoote.com/images/stories/economic/en33.jpg


بعد از هشت ماه که می شه گفت از فامیل هیچ انرژی مثبتی به خاطر بارداری نگرفته بودم، انقدر این چند وقته مورد توجه قرار گرفتم که کلی شارژم. کلی هم به یاس عیدی های زیاد زیاد دادن. یعنی به من عیدی دادن که یاس رو می خوام به دنیا بیارم و کلی پولدار شدم.

خلاصه داره خوش می گذره. هرچند که من عید رو به سفر می دونم و الآن همش احساس مهمونی رفتن دارم فقط. همش باباش بهم دلداری می ده، "به دنیا میاد سه تایی با هم می ریم سفر".

خلاصه اینکه اینطور.

الهی به همه خوش بگذره. شاد باشن و کلی صفا کنن.


۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۵۱
مریم صاد

به نام خدا

سلام.

سال نو مبارک.

صد سال به این سالها.

همسر یک هفته به عید شیفتش عوض شد و به این شکل سال تحویل می رسید خونه و این برای این موقعیتم، عالی بود.

تو این سه سال یه سالش که نامزد بودیم و بنده خدا اومد پیش ما، پارسال که شیفت بود و منم ترجیح دادم اصلاً سفره ای نباشه که بخوام نبودشو ببینم ولی عوضش امسال رو عالی آغاز کردم. یکی از خاطره انگیز ترین و دوست داشتنی ترین سالهای تحویل عمرم.

به درخواست مامانش با نون تازه، سه تایی(من و همسر و یاس) رفتیم خونه شون و اولین مهمون خونه مامانم و مامانش ما بودیم.

انشاءالله که سال خوبی برای همه باشه.


http://hamidrz.persiangig.com/other/nuroz2.jpg



۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۳۳
مریم صاد

به نام خدا

خسسسسسسسسسته م. خیلی خسته م.

خونه تکونی امسال به خاطر تلفیق شدن با خونه تکونی مامان و نرجس و به دنیا اومدن فاطمه، خیلی خسته کننده و طولانی شد.

ولی بلاخره تموم شد. واقعا تموم شد. 

علاوه بر کارهای خونه و چیدن هفت سین و شیرینی پزی و آماده کردن وسایل پذیرایی، یه کار مهم دیگه هم انجام دادم، ساک بیمارستان رو بستم و کلی تحت تأثیر بودم.

دکتر بهم اجازه سفر نداد، گفت هر آن ممکنه که وقتش برسه و مجبور شی آب جوش بیاری. ؛). :))

خلاصه اینکه منتظریم. 

هووووووم...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۱۸
مریم صاد

به نام خدا

اصا میدونی چیه؟ 

همه خوبن. همه مهربونن. همه دوستم دارن. همه چیز خوب و روونه. اما من حالم خوب نیست. نیست. چقدرم...

:(



پی نوشت:

دلم برای یاس میسوزه.


۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۴۹
مریم صاد

به نام خدا

روزهای سرشاااااار از عشق رو دارم سپری میکنم. همه اعضای خانواده داریم عشق میکنیم. فاطمه خانم حس و حال ویژه ای بهمون داده. حسابی سرمون بهش گرمه و داریم قلق گیری میکنیم. همش چند روز دیگه پیشمونه و بعد میره تا یه عالمه وقت دیگه.

دلم براش تنگ میشه. خیلی ماهه. خیلی. کلی هم بهش تعصب و غیرت پیدا کردم. جور عجیبی.

خلاصه عمه شدن خیلی خیلی کیفش ویژه است.

از یاس سادات بگم که الحمدلله از حالت بریج در اومده و الان تمام استخوانهای قفسه سینه م رو مورد تفقد قرار داده. گوشت داخلی پشت قفسه سینه م از لگدهاش له له هست و شدید درد میکنه. همه میگن احتمالا قد بلنده. حالا به روزهای آخر که نزدیک تر بشم احتمالا وضعیت از این لحاظ بهتر بشه. درد هست و در کنارش عشق هست و این فقط وقتی اتفاق می افته که مادر باشی.



از ترسم هم بگم که فعلا باهاش کنار اومدم.

مادر شوهر معنوی بزرگوارم هم چند چشمه بهم نشون دادن که بِلکُل آروم شدم. و اینکه همه چیز خوب هست و من ساک بیمارستان رو کم کمک باید آماده کنم.

هووووم. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۰۲
مریم صاد

به نام خدا

گفتم که لحظۀ آخر، با هم دیگه خداحافظی و رو بوسی کردن، از اون به بعد، حرکاتش عجیب شد.

تمام امروز هم با خوشحالی تکون نمی خورد. مخصوصاً که منم هی بدو بدو کرده بودم و منقبض کامل بودم.


http://bigbangpage.com/wp-content/uploads/2013/07/phfx_bubbleWorld.jpg


بچه م تنها شد تا دو ماه دیگه.

همش داشتم به زندگی و مرگ فکر می کردم.

دخترم، الآن می بینه که دوستش از دنیاش رفته، به همین خاطر هم خیلی براش بیتاب بود. ولی نمی دونه که یه جای بزرگ تر و شاید بهتری برای رشد بیشتر اومده.

رفتن از این دنیا به اون دنیا هم بی ربط نیست. شاید خیلی بهتر هم باشه. البته به شرطی که تو مرحلۀ قبل، به اندازۀ لازم و کافی رشد کرده باشی.


۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۵۰
مریم صاد
به نام خدا
خونه تکونی مامان باعث شد منم خونه تکونی بکنم. و در تمام این مدت "فاطمه خانم" نیومد. فقط قربون صدقه اش می رفتیم که نقدر به فکرمونه و تو اون اوضاع بلبشو دستمون رو تو پوست گردو نگذاشت.
دو روز خونه تکونیم با همکاری مهربانانه همسر به اتمام رسید و بلاخره خونه و زندگی رنگ و بوی نویی گرفت. خیلی خیلی دعاش کردم. اونم تو این گرفتاری های خاصی که الآن داره.
بعد، دیدیم این خانم خانمها نازشون زیاده، مامان ِ عروس خانممون هم که اینجا بود، گفتیم از فرصت استفاده کنیم و دور هم جمع بشیم.
کیک پختم و عصرونه دعوتشون کردم و این شکلی به "فاطمه خانم" نشون دادیم که همه کارهامون تموم شده "باور کنه!" و می تونه دیگه بیاد. هی باهاش حرف زدیم و بوسش کردیم و بعد از گفت و شنودهامون وقتی داشتن می رفتن به "یاس سادات" گفتم دختر دایی رو ببوس. و همدیگرو بوس کردن و با هم کلی حرف زدن و اونها رفتن و منم خسته بودم زود خوابیدم.
"یاس سادات" جهتش و شکل تکونهاش به شدت متفاوت شده بود. اصلاً منو به تعجب وا داشته بود. هی از خواب بیدار می شدم و روش تمرکز می کردم ببینم آرومتر می شه، نمی شد.
صبح برای نماز که بیدار شدم محمد اومد و که مثلاً برای نماز بیدارم کنه. گفت:

"داریم می ریم بیمارستان"

فقط به من گفت، ولی از رو بدو بدوهای من و جیغ جیغهام تو راه پله کل اهل خونه اومدن. از هیجان می لرزیدم. حال خاصی داشتم. "بچه برادر"، نسبت تنی، خیلی خیلی فرق داشت با حالهایی که تا امروز تجربه کرده بودم. روز زایمان خیلی ها رو دیده بودم ولی هیچ کدوم اینطوری نبود. مخصوصاً که عروس خانم تو چشمهام نگاه کرد و جور خاصی گفت:

" مریم، تو برام دعا کن! "

حال خاصم باعث شد تا وقتی همسر اومد، خوابم نبرد. با یاس سادات نشسته بودیم به دعا. تا 8 و 9 که هنوز خبری نبود. گفتیم به کارهامون برسیم تا بیاد. رفتیم خرید و تو راه بودیم، ساعت 10، که به دنیا اومد. داداش خان دست تنها مونده بود و هی زنگ پشت زنگ که چرا نمیاید. مام این ور دست تنها دنبال کارهای جانبی. تقریباً هر کدوممون کلی کار داشتیم. مامان کاچی. من و بابا و نرجس هم خرید. همسر هم امتحان. کارها به شکل خوبی کنار هم چیده شد و بلاخره ترافیکهای آخر سال امون داد و رسیدیم.
انقدر انقدر هیجان داشتم که خدا می دونه. باورم نمی شد این بچه انقدر بهم نزدیکه. و انقدر ناز بود که خدا می دونه. قرمز قرمز. فندق. گرسنه. با یه عالمه مو. دست و پای واقعاً قشنگ، انگشتهایی به زیبایی دست مادرش. زبونی که از زور گرسنگی تا ته می آورد بیرون و توانی که برای خوردن شیر نداشت و هی از ته ته ته جیگر جیییییییغ می زد.

http://imagesbykaren.typepad.com/.a/6a00e54fc55ef48833019b00326116970b-500wi

زمان خیلی کمی موندیم. بسکه ترافیک وقتمون رو کشت. به مامانش گفتم نمی گذارم ببریش. چون همش تا 9 روز دیگه تهران می مونن. بعد می رن شهر مامانش و اووووه بعد تعطیلات عید، یه آدم دیگه، بر می گرده پیش ما.

***

از خودمون بگذریم که چه کردیم. و چقدر خندیدیم که عین ریگ پول خرج کردیم با این عبارت :

"عمه شدم که چی؟!"

از خان داداش بگم، که تعریف کردنهاش از بچه اش جور خاصی بود. بابا شده بود. داداش کوچولوی من که یه روزی من حامی و مامانش بودم، شده بود بابای یه دختر خانم خیلی خیلی ناز.
هعی....


پی نوشت:
از بیمارستان که اومدیم حالم خوب نبود.
بی رودروایسی بی رودروایسی، اواخل سه ماهه دوم، ترس از زایمان به جونم افتاده. اصلاً هم فرقی نمی کنه. با اینکه برای زایمان طبیعی تلاش می کنم، ولی از سزارین هم دوبرابر اون می ترسم.
من آدم ضعیفی نیستم. و متوکلم. ولی این ترسم چیزی نیست که بتونید به این چیزها ربطش بدید. و هیچ کس حال درونیم رو نمی تونه متوجه بشه. و سرکوبی که می کنندم، بیشتر حالم رو بد می کنه.
کلی حرف دارم در این رابطه، از جنجالهای درونیم. از حرفهایی که می شنوم. از توهینی که امروز به شخصیتم کرد، کسی که فکرش رو هم نمی کردم... اوف کلی حرف دارم و طعم دهنم تلخه الآن.
همین.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۲۲:۱۴
مریم صاد

به نام خدا

"فاطمه خانم" ما زیر لفظی می خواد تا بیاد.

پنج شنبه بهمون گرا داده بود که تا دوشنبه خودم رو به جمعتون می رسونم.

ولی وقتی دید چقدر منتظر و مشتاقیم، ناز و عشوه اش زده بالا و اصلاً تکون نمی خوره. می گه "جام خوبه".

ما حرفی نداریم زیر لفظی بدیم، ولی خب تا نیاد که نمی تونه تحویل بگیره.


http://i.kinja-img.com/gawker-media/image/upload/s--9nPH9HiD--/17k4est4qlozfjpg.jpg


بیا دیگه عمه جون دلمون ضعف رفت.



پی نوشت:

خیلی دلم می خواد وقتی می خواد بره بیمارستان ببینمش.

تا امروز که خیلی کمکم کرده و هی بهم ورزشها و نکات مفید رو گفته.

خدا کمکش کنه.

خیلی یه جوری ام...

:)


۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۳۳
مریم صاد

به نام خدا

دیروز بعد از تقریباً پنج ماه، دوباره به سمت خونه خودمون رفتیم. مهمون خونۀ فامیل _ همسایه، بودیم.

خاطراتمون رو زنده کردیم. جاهایی که همیشه خرید می کردیم رفتیم و کلی حس و حالمون عوض شد. خیلی خوش گذشت.

آخر شب، وقت برگشت، از داخل حیاط که خونمون رو دیدم، غم عالم نشست رو دلم.

مستأجر چه بلاها که به سر خونه نازنینم نیاورده بود...

راه برگشت و ساعت برگشتمون هم خاطرات خاص خودش رو داشت.


http://comps.canstockphoto.com/can-stock-photo_csp0291071.jpg



پی نوشت:

هر رفتن به خونه خودمون، همراه سختی فراوون بود، ولی چون "او"، کنارم بود، خوش می گذشت.

شُکرآً لله


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۱۶
مریم صاد
به نام خدا
وارد هشتمین ماه هم شدیم. الحمدلله رب العالمین
هفت ماهگی خیلی طولانی ای بود. محاسباتم به هم می ریخت و تو دو هزارتا فیلم شخصی هی گفتم: "از فردا می رم داخل هشت ماهگی" و نرفتم.
ولی این بار دیگه راست راسته. وارد هشت ماهگی شدم.

http://i3.cpcache.com/product/1176675292/8_months_pink_zebra_round_car_magnet.jpg?height=225&width=225


پی نوشت:
این دو ماه آخر چشم به لطف و عنایت صاحبانم دارم.
جور خاصی.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۵۶
مریم صاد

به نام خدا

امروز با یاس سادات و بابا جونش رفتیم رای دادیم.

خانم خانمها انقده خوشحال بود داره رای میده. هی تتون تتون های محتم میخولد.


http://www.beytoote.com/images/stories/news/94/02/fa2-287.jpg



پی نوشت:

این اولین حضور انقلابیش بود.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۱۷
مریم صاد

به نام خدا

تنم درد می کنه برای خونه تکونی.

منتظرم فسقل داداش خان به دنیا بیاد بعد شروع کنم.

این تاریخ، هم ویزیت بعدی دکترم هست. هم چیزی دیگه تا عید نمونده. هم یکی از چشم انتظاریامون تموم می شه. (ذوق دارم براش خیلی)

من و همسر هم که فرز هستیم زود خونه تکونیمون تموم می شه. اگه الان شروع کنیم  کلی از نویی خونه می گذره تا عید و من اینو دوست ندارم.

و همینطوری خودم رو به زمین چسبوندم که پا نشم و کار نکنم. البته که نمی تونم.

همین.



پی نوشت:

دارم نقشه می کشم ببینم می تونم همسر رو راضی کنم عید هم یه ور نزدیک بریم.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۰۲
مریم صاد

به نام خدا

اینکه همسر از سرما و گردش توی سرما خوشش نمیاد رو قبلاً گفته بودم. و اینکه تو این اوضاع و احوال ِ من کلی این کار رو انجام داد تا ریفرش و سر حال باشم رو هم نوشته بودم. ولی این بار علاوه بر من، خودش هم خسته بود. خیلی خسته و حساس. تو محل کار همه چیز و همه کس آزارش می داد و صبحها که می خواست بره، سر حال نبود.

تو ویزیت آخر، از دکترم اجازۀ سفر رو گرفت تا راهی یه سفر زمستونه سرد بشیم. این در حالی بود که روز قبل از سفر سرما خورد و تمام روز تو رختخواب موند و نا نداشت از جاش بلند بشه.

ولی به لطف خدا از صبح که سوار ماشین شدیم لحظه به لحظه حالش بهتر و بهتر شد و کلی کیف کردیم و لذت بردیم.

لحظات آخر سفر هم که کنار رودخونه زیبا و زلال و مواج نهارمون رو خوردیم، هوا آفتابی و گرم و مطبوع شده بود و حسابی کیفور و ملذذ شدیم.

صبح، سر حال و پر انرژی سر کار رفت. :)


شکرت خدا.


پی نوشت:

از ماهیت سفر که خوب بود بگذریم، کلی حسهای غرور آمیز دیگه تو این سفر بود که دیگه وقتش بود و باید اتفاق می افتاد. و کلی حس پرواز.


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۱۱
مریم صاد
به نام خدا
دیگه صبحها برای بدرقه همسر، تو رختخواب نمی مونم. چون وقتی بره دیگه خوابم نمی بره. پا می شم و تا دم در مشایعتش می کنم.
در رو که باز کرد، دیدم آسمون صورتی صورتیه. خیلی قشنگ بود.
اومدم تو رختخواب و فکر می کردم امروز چه روز خاصیه.
تو دلم لرزید.
به فردای اون شب بد که فکر می کنم تنم می لرزه.
روزی که دیگه حضرت زهرا سلام الله علیها روی زمین نفس نمی کشید.
و با چه وضعی از دنیا رفت...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۳۱
مریم صاد

به نام خدا

بعد از یه عالمه وقت اینترنت نداشتن ولع نوشتن رهام نمی کنه.

اسم دخترمون انتخاب شد. و اعلام شد. و نحوۀ انتخابش هنوز ثبت نشده که الآن می شه.


***

دخترم یک دختر عمو داره به اسم "نرگس سادات". و همه هم "نرگس سادات" صداش می کنن. و من کیف می کنم از این جاریم که سیادت رو تو اسم بچه هاش جا داده.

به دلیل دِین زیادی که مخصوصاً بعد از ازدواج با این خاندان، به مادر سادات حضرت زهرا "سلام الله علیها" احساس می کردم، دلم می خواست حالا خود اسم نه، ولی از اسامی ایشون انتخاب کنم.

همسر از من سخت پذیرتر بود. دو سه تا اسم و دلایلم رو پیش روش گذاشتم و گفتم بین اینها انتخاب کن. مثلاً من از اسمی که داخلش "ث" باشه خیلی خوشم می اومد ولی باباش نپذیرفت. و از اسامی خاص و تک سیلابی و کم حرف هم خوشم می اومد که بلاخره با دلایلی که آوردم، راضی شد.

اسم نرگس هم اسم گل هست هم ذهن رو به سمت مادر حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) می بره.

اسم خودم هم اسم گل هست هم ذهن رو به سمت مادر حضرت مسیح (علیه السلام) می بره.

اسم دخترمون رو "یاس سادات" گذاشتیم.


نhttp://shiagraphics.ir/fa/wp-content/uploads/2014/06/IMG_%DB%B2%DB%B0%DB%B1%DB%B4%DB%B0%DB%B6%DB%B0%DB%B1_%DB%B1%DB%B4%DB%B0%DB%B4%DB%B4%DB%B7-200x200.jpg



پی نوشت:

1. یادمه سر پیشنهاد اسم به کشکی، گفتم اسم دختر طبیعتی(پونه، بهار؛ شکوفه، باران، بنفشه و ...)، اسم پسر اسم ائمه.

2. با وجودی که سونوگرافیست خوب و مهربونمون با یقین دخترمون رو دختر اعلام کرد، هنوز ته دلم می ترسم. تقریباً کل وسایلش صورتی شده....


۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۳:۲۴
مریم صاد

به نام خدا

دیدن این فیلم، شاید یکی از وقایع مهم زندگیم باشه.

آدم خوبه خودش رو بشناسه و بدونه توی وجودش چه خبره. تمام آنچه در مورد خودش می دونه رو بتونه تجزیه تحلیل کنه و بدونه با هر کاری که داره انجام می ده دقیقاً تو وجودش چه اتفاقی می افته.


http://puyanama.com/wp-content/uploads/inside-out-personality-islands.jpg


یک اعتراف بسیار بسیار مهم بسیار بسیار تلخ:

روزها و ماههای قبل از عروسیمون رو به تنهایی سپری کردم. یعنی جز من و همسر و مامان و بابا برای کارهای بخش وظایف عروس(که برادرهای همسر بیش از تصور و توقعمون کارهای بخش داماد رو انجام دادن)، و محمد و خانمش و نرجس برای احساس پراکنی، کسی نبود کمک به حالم باشه.

بعد از خرید و جابه جایی، چیدن و کارهای داخلی خونه رو مثل فیلم Up خیلی خاص با همسر انجام دادیم و (این البته حسادت خیلی ها رو هم برانگیخت)، ولی یه احساس بد "بی کسی" برای من باقی گذاشت که هر چی گفتم "خدا کس بی کسونه"، باز دلم جیغ جیغ و دست دست و سوت سوت و عروس بودن برای یک جمع رو می خواست. و هیچ وقت آخرین جمعه خونه مامان رو فراموش نمی کنم که چقدر گریه کردم...

و من تا مدتها تا روز عروسیم و تا داخل آرایشگاه و آتلیه که "عروس" خطاب شدم، احساس عروس بودن بهم دست نداد. و اون موقع بود که یواش یواش داشت سرزمین "دوستی" و "فامیل"م فرو می ریخت. و بعد از اون همیشه یه غمی ته دلم بود. شاید توقعم زیاد بود. ولی ... گذشت.

حالا برای روزهای بعد از زایمانم که فکر می کنم "وای کلی مهمون داریم!"، به خودم نهیب می زنم "آیا واقعاً کلی مهمون داریم؟؟؟؟"


***

این روزها، خیلی دلم می خواد دور و برم شلوغ باشه. دوست دارم بیان و هی به دید خریدار من و نی نی رو نگاه کنن. قربونش برن. قربونم برن.

این اتفاق بعد از دیدن اون فیلم افتاد. دلم خواست سرزمین نابود شده دوستیم رو دوباره احیاء کنم تا حالم از خیلی جهات بهتر بشه. و وقتی تصمیم گرفتم، خدا دست به کار شد. و خیلی برام جالبه کار خدا. خیلی. خیلی. خیلی.

یهو یه بعد از ظهر در ساعت خیلی بدی که امکان نداشت تلفن رو جواب بدم، یکی از بچه های دورۀ کاردانی تماس گرفت. و گفت دل تنگمه و گفتم دارم نی نی دار می شم. و چقدر ذوق کرد. و گفت به بچه ها می گم و میایم. و بعد از اون تماس من هم کوتاه اومدم، و با کسی که دوستم داشت و دوستش داشتم اما در یکی از مهمترین زمانهایی که می تونست نقش"دوست" رو بازی کنه، دستم رو نگرفته بود رو وارد بازی کردم. و باهاش تماس گرفتم و انگار نه انگار که ازش چیزی به دلمه. و بعدش حالم بهتر شد. و بعد از اون، دوست دوران راهنماییم که هنوز بسیار صمیمی هستیم ولی دور، تماس گرفت که تهرانم و می خوام ببینمت. و برای نی نی یه عالمه محصولات بهداشتی آورد. و گفت وقتی به دنیا اومد جایزه اصلیش رو میارم.

و صبا و سارا و منصوره با اونهمه انرژی مثبت و پاک و خالص جوونشون اومدن و کلی بهم انرژی دادن. و با یه اسمس معمولی هم دوباره یه عالمه روح بهم تزریق می کنن و شادم می کنن. و ما آدمهای کوچولو چقدر به هم نیاز داریم...

و ما آدمهای کوچولو چقدر به هم نیاز داریم تا خوب باشیم و سر حال و ریفرش.

کاش کاش کاش وقتی که وقتش هست، دستی که به سمتمون دراز شده رو بفهمیم باید بگیریم، و بگیریم و مانع بشیم یه سرزمین دیگه از یه جنس دیگه خراب بشه...


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۵۵
مریم صاد

به نام خدا

وقتی از دلم بیاد و بشینه جلو روم، با اینکه برای دیدنش خوشحال تر خواهم بود، برای تکونها و ضربه هاش دل تنگ می شم. از همین الآن دل تنگ شدم. برای این روزهاییش که مواظبم بود. و مواظبش بودم. و دل به دلم می داد. و از هر چی من می خوردم می خورد. و می دید. و نفس می کشید. و وابسته بود. و دعام به خاطر بودنش، برای دیگران هم مستجاب تر بود. و نگاه خدا بهم فرق می کرد. و نگاه اجدادش. و حالهای خوب...

دلم برای بودنش در دلم تنگ خواهد شد...





پی نوشت:

هر گلی بوی خودش رو داره.

و تو اولین فرزندم هستی، با اومدن تو بود که من و بابا "مامان و بابا" شدیم.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۴۹
مریم صاد

به نام خدا

یک ماه و نیم تا عید مونده، ما عیدمون امسال باید زودتر آغاز بشه. آخه نی نی تو راهیمون چیزی نمونده به دنیا بیاد. و من "عمه" می شم. برای همین باید خونه و زندگی مامانمم زودتر آماده بشه.

اما من،...

پریروز چندتا از دوستهام اومده بودن خونه مون، منم که در حال دوخت و دوز بودم و فقط همه چیز رو مرتب کردم، ولی خیلی خونه نا تمیز بود. راه می رفتم بهشون می گفتم:

بچه ها فلان جا کثیفه چون یک ماه و نیم بیشتر تا عید نمونده!


فقط می خندیدن. ولی امروز دیگه به قصد تمیز کردن خونه از خواب بیدار شدم. خیلی چندشم میشه. همسر از دو سه ماه قبل، مسئولیت کار سنگین "جارو کشیدن" رو به عهده گرفته و کارش رو هم به نحو احسنت انجام داده، حالا نوبت منه.


خلاصه دل تو دلم نیست برای عید (اونم عید امسال که عید راست راستیه به خاطر نبودن در عزا). برای تغییرات. برای تمیزی و بو شیشه پاک کن و شامپو فرش. برای نو شدن. برای بهار.


http://img.parscloob.com/data/media/403/469845FF181.jpg



پی نوشت:

اصلاً سراغ تقویم نمی رم، ببینم امسال هم همسر سر سال تحویل شیفت هست یا نه.

از الآن چرا برا خودم ناراحتی بتراشم؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۴ ، ۱۲:۲۸
مریم صاد

به نام خدا



وای از  آلرژی






۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۳۱
مریم صاد
به نام خدا
قبل از بارداری، حتی وقتی که ازدواج نکرده بودم، علاقه بسیار بسیار زیادی به خانمهای باردار داشتم. تو خیابون که می دیدمشون، مخصوصاً اگر رنگ به رخسار نداشتن و با بیچارگی راه می رفتن، دلم براشون ضعف می رفت و نیشم از این ور به اون ور باز می شد. اگر تو اتوبوس و مترو بودم بهشون جا می دادم و اگر مشکلی داشتن و کمکی از دستم بر می اومد، براشون انجام می دادم. برام نمادهای عشق روی زمین بودند.

http://previews.123rf.com/images/baldyrgan/baldyrgan1311/baldyrgan131100049/24158850-pregnant-woman-stylized-vector-symbol-Stock-Vector-pregnancy.jpg

دو سه هفته پیش که هوا آلوده بود، کارمم گیر بود، برای خرید بقیه کامواها، با بابا تصمیم گرفتیم با مترو بریم خرید. تا مترو  و تا کنار خط هم رفتیم. ولی متروی خط تازه احداث 3 بود و دیر می اومد و ایستگاه غلغله آدم بود.
کلاً در حالت عادی که با ماشین و حمایت همسر بیرون می رفتم، عذاب بودم، و اون روز احساس می کردم تا یک ایستگاه هم دوام نمیارم.
مشکل بزرگی هم داشتم، اینکه از لحاظ ظاهری، و هم به خاطر داشتن چادر، به هیچ وجه شبیه خانمهای بادار نیستم (هنوز هم. نی نی ولی سایز و وزرنش نورمال است). روم هم نمی شد برم به ملت بگم "خانم تورو خدا پاشو من دارم از حال می رم". و این شد که تصمیم گرفتیم برگردیم و اون روز خرید نرفتیم. و بابا شب با ماشین رفتن و کاموام رو خریدن و اومدن.
خلاصه حکایتی ست حکایت ما.


پی نوشت:
خیالم که از خریدها و پتوی نی نی راحت شد، حالا به شدت مشغول دوخت و دوز برای خونه و همسر هستم.
من عاشق زنانگی هستم. این هزار بار.
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۲۶
مریم صاد