آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end
به نام خدا
امروز یاس سادات سه هفته ای شد.
بیست و یک روزه.
از هجده روزگیش، بعد از سپری کردن روزهای ناراحت کننده به خاطر نابلدی، بلاخره اجاق و چراغ خونه مون روشن شد و سوار زندگی شدیم.
همسر برخلاف تلاشهای زیاد، نتونسته برای روزهای بیکاریش، کار مورد نظرش رو دست بگیره، و من شاکرم خیلی، بودنش تو خونه خیلی کمک هست بهم و روابط سه تایی مون خانوادگی تر شده.


https://media2.wnyc.org/i/620/372/c/80/photologue/photos/3683425170_654eb7223a_b.jpg

حساسیتم همچنان وجود داره. حرفها و حدیثها رو چندین برابر واقعیتشون می کنم و ازشون ناراحت می شم. یکی از مسائل، "شیر خشک".
با نظر پزشک، بچه ام مقدار زیادی از غذاش شیر خشک شد، بالاجبار، نمی شد بیش از این تو این وزن پایین باقی بمونه. چیزی تا یک ماهگیش نمونده و هنوز به وزن تولدش نرسیده. فعلاً که با شیر خشک تونستم چند گرمی وزنش رو ببرم بالا. خدا کمک کنه که بیش از وزن تولدش بشه تا 29 اردیبهشت.
هر روز هنوز داریم یه چیز جدید یاد می گیریم و یاس بنده خدا شده موضع تمرینات ما برای بچه داری.
همین.



پی نوشت:
یاس سادات مشکل کولیک و روده هم نداشت، فقط گرسنه بود و من کم شیر.....................

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۴۲
مریم صاد

به نام خدا

تولد امسالم رو در دو هفتگی یاس سادات جشن گرفتیم.


http://axgig.com/images/96177499007068321474.jpg


روزی که 40 هفتگیش کامل میشد و آخرین فرصتش برای به دنیا اومدن بود.

با اینکه صبح هدیه خوبی از خدا گرفتم، ولی بقیه روزم خسته و نالان بودم. روز خوبی رو سپری نکردم.

نوسانات مادری طعم زندگی رو برام متفاوت می کنه.


امسال همسر هم سالگرد ازدواج و هم تولدم رو طوری که دوست داشتم برگزار کرد و سورپرایز بخش اصلی ماجراش بود.

و من عاشق ترم هر دم...



پی نوشت:

  1. پستهای اخیر همه به همراه یاس سادات و با گوشی تلفن همراه، داره فرستاده میشه. یا دارم میخوابونمش یا غذا میخوره.  D:
  2. به دهه 30 میگن میان سالی؟ ولی من هنوز خیلی جوونماااا.
  3. 31 ساااااااال؟!؟!؟!
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۳۵
مریم صاد

به نام خدا

ما همش در حال آزمون و خطا هستیم.

شیر خشک عامل دل درد یاس سادات نبود. کلا دل درد شبها به سراغش میاد و با همون روش نگهداری آروم میشه.

دیشب شیر دوشیده خودم رو هم که بهش دادم باز دل درد شد.

جرعه جرعه و قلپ قلپ هم فرق نداره.

امروز که پیش مامام رفتم گفت روده اش از حالت جنینی به حالت نوزادی داره تغییر حالت میده و این زور و فشار برای اونه و طبیعیه و یک ماه باید هر دو صبوری کنیم.

گناهه بچم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۵۷
مریم صاد

به نام خدا

دیشب شب خوبی بود.

نه به خاطر اینکه خووووب خوابیدم.

نه به خاطر اینکه یاس سادات مشکلی نداشت.

به خاطر اینکه سر شب که به یاس شیر دادم با هم کنار هم دو ساعت خوابیدبم و من آماده شب بیداری شدم. 

بعدشم وقتی وسطهای شب مثل پریشب بی تاب شد، هم دردش رو میدونستم هم درمونش رو.

***

پریشب باز فکر کردم بعد اونهمه شیر خوردن هنوز گرسنه ست. کلی حرص خورده بودم...

بعد دیشب فهمیدم این شیر کمکی که درمان گرسنگیش هست بهش دل درد هم میده. درمانش هم اتفاقی دستم اومد. با یه حالت خاص نگهداشتنش و ماساژ شکم، بچه م یواش یواش آروم میشه.

بلاخره شیر صبحش رو خورد و مثل پریشب با اذان صبح خوابید.

همین رو میخوام. که اگر مشکلی هست بتونم از پسش بر بیام و بدونم چی کار کنم.


الحمدلله رب العالمین



پی نوشت:

  1. ساعت 8 و 9 شب که میشه استرس میگیرم که خب امشب قراره چی بشه. درحالی که تو روز  مشکل زیادی نداریم. 
  2. فعلا که خبری از افزایش شیر نیست... شاید دارم عجله میکنم.
  3. دنبال یه دکتر خوب برای یاس سادات هستم. نمیدونم دکتری که بیمارستان معرفی کرده بود (دکتر سماعی) چقدر کار بلد و قابل اعتماده. پیر و با تجربه و مهربون که بود. اما در دسترس نه. 
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۵:۵۰
مریم صاد

به نام خدا

"شیر مادر" نشان مادری هست.

یک نشان قرار دادی در بین تمام فرهنگها و زبانها. حتی در زبان ناشنوایان هم دست مشت روی دو سینه یعنی مادر. 

وقتی یک زن برای اولین بار مادر میشه، کلی باید تلاش کنه تا بتونه از این نشان حراست و حفاظت کنه. و باز امان از حرف مردم........

بچه اگر دو ساعت شیر بخوره، بلافاصله انگ " شیر نداری" یا " شیرت سیرش نمیکنه" میخوره رو پیشونیت. و این انگ اثر روانی وحشتناکی روی مادر داره. و سوال :

آیا مادر خوبی هستم؟

روزی چندین هزار بار از ذهنت عبور میکنه و خسته میشی.

ولی یکجا باید همه چیز تموم بشه. مثل دوران بارداری که پر بود از استرس " یعنی حالش خوبه؟" که زندگی رو مختل میکنه.

نتیجه این پست اینکه، به مردم و حرفهای روی مغزشون و در مواردی خودشون پشت کنی و با لذت حتی اگر شیر نداری با نازنین فرزندت مشغول باشی که این روزها که بره دیگه بر نمیگرده.... 




پی نوشت:

خیلی باید مواظب حرف زدنهامون باشیم!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۰۸
مریم صاد

به نام خدا

8 ساعت مداوم شیر خورد در حالی که گرسنه نبود. 

دل درد داشت.

واقعا من مامان خوبیم؟





۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۳۸
مریم صاد
به نام خدا
تولد یک هفته گی یاس سادات مصادف شد با دومین سالگرد ازدواج من و بابا. یک روز بی نهایت عالی بعد از روزهای تلخ و دردناک قبلش.

http://cdn-ugc.cafemom.com/gen/constrain/500/500/80/2013/03/20/18/6v/f5/potn3sugco1my7u.jpg

یاس سادات من، چهار روز بعد از به دنیا اومدنش، دچار زردی شد، چرا؟؟؟ به علت خوب غذا نخوردن. و تو چه می دانی که این برای یک مادر یعنی چه. و چه دلیلهایی دارد...
روز سومش بدترین روز زندگیم بود. از این طرف اون زاااار می زد از گرسنگی، از این طرف من زاااار می زدم از ناتوانی. از احساسات منفی بی فایده بودن و ... و از درد...
بیمارستان رفتیم و بستری شد. از روز تولد امام علی علیه السلام و روز پدر، که قبل زایمان برنامه ریخته بودم برای همسر اولین روز پدرش رو جشن اساسی بگیرم، تا شهادت حضرت زینب سلام الله علیها که روزهای اعتکاف بود.
یا رب ِیا رب هایی گفتم و دردهایی کشیدم و سختی هایی دیدم که نپرس. اما آب دیده شدم. مادر شدم. خوب شدم. صبور شدم و اومدم بیرون. و چقدر الطاف مادر سادات رو دیدم و چقدر لطف خدا شامل حالم بود مداوم.
بعد از اون سه روز خودم به خاطر شلخته خوردن آنتی بیوتیکهام دچار تب و مریضی خفن شدم که زیر سرم رفتم و یک سره مراقبت می طلبیدم.
و خدا خیر بده به مامان و بابا و همسر و خواهر و برادر و عروسمون و مادر همسر که هر کی یه قدمی در بهبودم برداشتن تا بلاخره غذام شد غذای بقیه و حال روزم برگشت به شکل قبل.

حالا زندگی جاریست.
هر روز چیزهای بیشتری از خصوصیات دخترم دستمون میاد و در تلاشیم که حسابی با صداهاش حال و روزش رو بفهمیم و در حل مشکلاتش قدم برداریم.


پی نوشت:
برای همۀ مامانا، آرزوی صبر و سلامتی می کنم دائم. برای نی نی ها آرزوی سلامتی و شادی مداوم.

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۳۸
مریم صاد
به نام خدا
اتفاق افتاد.
و من مادر شدم.
به شکل کاملاً طبیعی.
و انقدر انقدر انقدر شاکرم که خدا می دونه.
یاس سادات حالا در آغوشم آروم می گیره.
و بسیار ظریف و زیبا و صورتی و سفید هست.
این رو من نمی گم که مادرش هستم.
دوستان و آشنایان و پرستارها و دکتر و ... هم همین نظر رو دارن.
و داخل چشمهاش انرژی ای هست که مسحورم می کنه.
نمی تونم به خواسته هاش در بدترین ساعات شب و در بدترین شرایطم، "نه" بگم.


http://upload.tehran98.com/img1/rylizlt4b5teqpy6wx.jpg


پی نوشت:
یاس سادات، صبح روز یکشنبه، که متعلق هست به امیر المؤمنین علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها، و ساعات اولیۀ روز اول هفتۀ 38 مش، در ساعت 9 و بیست و پنج دقیقه صبح پا به این دنیا گذاشت و فروردینی شد(95/1/29) .
درست روز قبل از میلاد حضرت جواد الائمه علیه السلام که من اعتقاد دارم اینها از نوادگان اون بزرگوار هستند و یاس هدیه خدا به من در این روز.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۰۰
مریم صاد

به نام خدا

پارسال هم به تاریخ شمسی، هم قمری، عمره بودیم. به تاریخ شمسی، مدینه و به تاریخ قمری مکه.

به خاطر حضور تو دو ماه قمری، تونستیم دوباره مُحرم بشیم. و چقدر سعادتمند بودیم. ماه رجب و استحباب عمره گزاری.



چه حالهای خوبی بود. چه حالهای خوبی بود. چه حالهای خوبی بود...


پی نوشت:

خدایا فرج آقا رو برسون.

دلتنگم.

با این اوضاع چه می شه کرد...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۴۴
مریم صاد
به نام خدا
انقدر که منتظرشم و باهاش حرف می زنم و اونم بازی گوشی می کنه، یادم افتاد به این پستم.
آخه اون یکی دو روز انقدر که شرایط عجیب غریب شده بود، زندگی رو متوقف کرده بودم و زوم کرده بودم روی اومدن یاس. یاس هم که حســــــــــــاس. هر چی بیشتر تو این بازی "بدو بدو" بندازیش، ریلکس تر کار می کنه(البته دور از داستان سرایی های مادرانه م، هم زمانم کلی مونده و ابداً دیر نشده، هم این روند عادی داره سپری می شه، عروسمون هم دقیقاً همین مسیر رو طی کرد. ولی خب دکتر اون دیر شدن رو به روزهای اولش و شرایطی که داشت ربط داد، و من چون اون مشکلات رو نداشتم فکر می کردم، دیگه واقعاً داره میاد.)


بعدش که یاد این پُسته افتادم، دوباره زندگی رو گذاشتم روی روال عادی خودش سپری بشه.
سینمام رو می رم، گردشم رو می رم، آشپزیم رو می کنم، و کلاً سعی می کنم خوش بگذره.(سینمام رو رفتم، ولی بلیطها تموم شده بود و صرفاً شد گشت و گذار D:)
همسر هم به شکل گناهی بسیار شدید، و کلاً بسیار شدید مشغول درس خوندنه و دلم براش واقعاً کباب می شه. واقعاً...
خدایا کمکش کن.



پی نوشت:
امروز "فاطمه خانم" بعد از یک ماه دوباره بر می گرده. به کل یه آدم دیگه شده. دلم برای خاله و دایی ها و مادر و پدر بزرگ طرف مامانیش بیشتر می سوزه. همش یه ماه نوه داشتن.
نگران عروس خانم هم هستیم. افسردگی نگیره حالا...
خیلی بده فاصله.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۵۴
مریم صاد

به نام خدا

دارم یواش یواش تمام پرونده های بارداری رو می بندم. چیزی که تو پزشکی بهش می گن "ختم بارداری". و این عبارت چه عبارت خاصی هست...

***

از ابتدای نامزد کردنم، فرصت و تمرکز مطالعه ام تقریباً به صفر و بعد از ازدواج به زیر صفر رسید.

از ابتدای بارداری به خاطر بی خوابی ها و یکجا نشینی، این فرصت دوباره برام فراهم شد و تونستم تقریباً روزی یک ساعت ( کمتر یا بیشتر، بسته به خوش اومدن یا نیومدنم از کتاب) مطالعه داشته باشم.

باید اعتراف کنم که به اندازۀ قبل از کتابهایی که خوندم لذت نبردم و به اندازۀ قبل کتابهایی که سحرم کنن رو بین این کتابهایی که مثلاً تاپ نمایشگاه کتاب بودن و نرجس خریده بودشون، نیافتم. فقط از چند کتاب نادر جان ابراهیمی عزیز مرحوم، خیلی لذت بردم و تازه اونها هم نه از ابتدا تا انتها.

خلاصه اینکه کلی نیاز به انرژی مثبت "کتاب"ی داشتم که صرفاً با انرژی مثبت "مطالعه" تعویضش کردم و به پایان رسوندم و از اونجایی که از کار نصفه و نیمه بدم میاد، دیگه کتاب جدیدی باز نکردم که اگر راهی بیمارستان شدم تموم کردنش نمونه برای دو سه سالگی یاس.

کتابها اینها بودند:


+

جناب آقای دیو که کتابش گم شده و معلوم نیست کجاست و برخلاف گرافیک جذب کنندۀ جلدش، بسیار بسیار بسیار ... مزخرف بود:





پی نوشت:

کمد دیواری رو داشتیم جمع و جور می کردیم که رختخوابهای دم دستی یاس سادات دم دست تر باشه و کمد هم مرتب تر به نظر بیاد. یکی از چیزهایی که از دم دست برداشته شد، میز خطم بود، وقتی به بالای کمد منتقل شد، دلم خیلی گرفت. بغض هم کردم.

شب تو تلگرام ِهمسر بچه ها و استاد احوالم رو پرسیده بودن که آیا نی نی به دنیا اومد و خودم در چه حالم...

حالم به اونها و حالشون به من منتقل شده بود.

دلم می گیره وقتی به اون مسیر فکر می کنم که "خودخواسته"، نصفه و نیمه رهاش کردم............


به هیچ وجه هیچ چیز و هیچ کس مقصر نبود. خودم از عبارت "نمی تونم" استفاده کردم...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۲۰
مریم صاد
به نام خدا
تو دیدار آخر با ماما، بهم توصیه کرد برای دو ماه دیگه فریزرم رو پر کنم. اون اعتقاد داشت خورشت و مواد ماکارونی و یه سری غذای زود، بپزم و بگذارم. ولی من فقط مایحتاجم رو خریدم و آماده کردم.
تمام دیروز و امروز رو مشغول بودم. مرغ و گوشت و بادمجان و لوبیاسبز و قارچ و فلفل دلمه و هویج و این چیزها رو فراوری و داخل فریزر گذاشتم و فریزر حتی از بعد از عروسیمون هم پر تر شده.
از اون طرف دیگه کیف بیمارستانم به شکل جدی ای به جلوی در منتقل شده.
بابا و همسر برای روزهای زوج و فرد دارن برنامه ریزی هاشون رو می کنن. ماشینها رو آماده می کنن که وقتش دیگه مشکلی نباشه.
چندتا لباس برای همسر اتو زدم و کنار گذاشتم و قدغن کردم ازشون تا نرفتم بیمارستان استفاده نکنه. لباسی هم که می خوام باهاش بیمارستان برم رو اتو کردم و یه گوشه گذاشتم.
لباسها رو شستم و جمع آوری کردم و هی به همسر گیر می دم که الکی لباس کثیف نکنه و انگار قراره با به دنیا اومدن یاس، قیامت بشه و برای همیشه همۀ کارهام باقی بمونه.
یاس سادات حرکاتش کم شده. انگار دیگه جا نداره. خیلی هم بی حوصله و حتی گاهی عصبی به نظر می رسه.
تمرینات ورزشی و ماساژهام رو دارم انجام می دم گاهی انقدر واقعه نزدیک به نظر می رسه که فکر می کنم شاید اصلاً دخترم اردیبهشتی نشه.
همسر نگران اون امتحان اعصاب خرد کنش و من هست، که زایمانم با امتحانش تداخل پیدا نکنه.

و من ... منتظرم. واقعاً منتظرم.
و تا به امروز هیچ انتظاریم رو به این اندازه قبول ندارم.
خیلی انتظار همسر رو کشیدم. انتظاری پر از استرس. پر از اشک و دل نگرانی. پر از اشتیاق. ولی این یه جور دیگه است.
پروسه ای که قراره سپری کنم برام هیجان انگیزه. هیچ ترسی از دردهایی که قراره بکشم ندارم. مشتاقشم. و این خیلی برام عجیبه. خیلی.
خدایا تو چی هستی...



پی نوشت:
کاش یه لحظه اینطوری منتظر صاحبمون بودم...
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۵ ، ۲۲:۳۳
مریم صاد

به نام خدا

هول برم داشته، باید یه سری خاطرات ننوشته رو اینجا یادداشت کنم. چون داشت یادم می رفت و چند روز پیش بهش فکر کردم و یادم اومد.

من خیلی خیلی در رابطه با میوه خوردن بد ادا هستم. خیلی.

مثلاً میوه بخوام بخورم، باید میوۀ بزرگ، تمیز، خشک، خوشگل، در یک ظرف کاملاً شیک و مجلسی سرو بشه. خودم تنها بشینم سرش. تا آخرش رو بخورم و پاشم برم. کسی از کنارش بخواد برداره، یا دست توش ببره، دیگه میوه هه برام ایده آل نیست.


http://bzupages.net/attachments/17873d1278959319-fresh-summer-fruits.jpeg


حالا یادم افتاده بود اوایل بارداریم، وقتی داشتم وسایل خونه رو برای اسباب کشی آماده می کردم، تو یخچالمون چیز زیادی پیدا نمی شد، منم افتاده بودم رو فاز خوردن، در حد گودزیلا. همسر بهم می گفت: "هیولای درونت فعال شده."

یه بار رفتم سر یخچال، واقعاً داشتم می مردم، یه انگور پلاسیدۀ دون شدۀ زشت بسیار بسیار شیرین که ابداً دلخواهم نیست به شکل رقت باری ته یخچال نشسته بود کسی دست عنایتی بهش بکشه، و اصولاً میوه های این مدلی رو یا همسر باید زحمت بکشه یا باید تشریف ببرن در زباله دان.

برش داشتم و تا دونۀ آخرش رو سر یخچال با دست کثیف خوردم. خوردنی با لذت وصف ناپذیر. یه بارم یادم افتاد رفته بودیم موکت بخریم، دوباره هیولام زنده شد، وقتی برگشتیم خونه، با چادر و لباس بیرون، بدون شستن دست، رفتن سر یخچال و همونجا سرپا دو سه تا هلو و شلیل و این چیزها خوردم و حالم جا اومد و بعد تازه لباس عوض کردم.

و بعد دو سه ماه دوباره برگشتم به حال افۀ قبل. ولی علاقه به میوه همچنان در من وجود داره و یه روز رو نمی تونم بی میوه سپری کنم. ولی با همون قوانین.




پی نوشت:

کلاً تو فاز کلاس و مسخره بازی و ادا و اصول.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۱۴
مریم صاد

به نام خدا

امروز شاهکار کردم.

تو بارون صبحگاهی و سرما، اولین بار در طول بارداریم، تنهایی و با اتوبوس پاشدم  از خونه رفتم بیرون. با دو تا اتوبوس به سمت مقصدم رفتم و خیلی خوب و راحت برگشتم.

ولی خسته شدم هاااا. 7 و نیم صبح از خونه رفتم بیرون، 1 و نیم ظهر برگشتم.

کلی به خودم آفرین گفتم.

تو خونه اما همه لرزون و ترسون که من چیزیم بشه.

گفتم مگه ملت تا آخر نه ماه نمی رن سر کار عین خیالشونم نیست؟ منم یکی مثل بقیه. تازه من که اوضاعم از همه کسایی که دو رو برم باردارن بهتر هم هست، به لطف و مهربونی خدا.

هیچی همین. یادگاری ثبت کردم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۵۹
مریم صاد

به نام خدا

چقدر این پستهایی که می نویسم همش به گذشته ربط داره:


***

بعد از به دنیا اومدن فاطمه خانم، از بیمارستان که اومدیم، حالم خوب نبود و تا یکی دو روز هیچکی نتونست سر حال بیارتم. اشکمم خودجوش می ریخت.

یهو، از اونجایی که همش می گم در تمام این مدت تنها کسی که یار و یاور اصلیم بوده حضرت زهرا سلام الله علیها بوده؛ در استیصال کامل، در فروافتادگی کامل، در بیچارگی کامل(در یک کلام مثل همیشه به موقع به موقع) راهی رو پیش پام قرار دادن، که رنگ و بوی همه چیز رو عوض کرد و من دیگه هیـــــــــچ غصه ای نداشتم.

امروز اون راه به نتیجه رسید. و من به شدت حالم خوبه. جز هیجان دیگه ترسی در من وجود نداره و کلی هم آگاهم نسبت به شرایطم.

ولی باز ته ته ته ته ته دلم به این راهه امید چندانی ندارم، باز دوباره چشمم به بالاست. به خودشون، تا این مرحله رو هم برام بگذرونن.


http://rozup.ir/up/ashuora/Pictures/milade-hzahra01/01_milade_hazrat_fatemeh_ashuora.ir.jpg



پی نوشت:

وای که چقدر خوبه این بزرگان رو داریم، کسایی که کار از دستشون بر میاد، و برات انجام می دن، و بین زمین و آسمون رهات نمی کنن، وای که چقدر خوبه هستن. وای خدای مهربونم ممنونم که دادیشون به ما، سختی دنیا رو برای ما به دوش کشیدن و بودن تا ما هی بریم پیششون نق بزنیم و اونها بدون هیچ اخم و تخمی نازمون رو بکشن...

وای خدایا....


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۵۲
مریم صاد
به نام خدا
وقتی چیز بد رو می نویسم خیلی بده که چیز خوب رو نمی نویسم:

نمی دونم چقدر قبل به این نتیجه رسیدم که با هر کسی که مشکل دارم، مثل آدم متمدن باهاش حرف بزنم و مشکلم رو، رو در رو بگم و حلش کنم. البته در این پروسه خیلی ها هستن که از این مواجهه سوء استفاده می کنن و با توجه به عاقل و بالغ بودن و تجربه داشتن، می شه اون نفرات رو از این مذاکرات حذف کرد. ( و تا مدتها از حرف زده شده حرص خورد D:)
تو پروسه ازدواجم این اخلاقم خیلی به دردم خورد. مخصوصاً که همسر جزو اون دسته آدمها نبود که نشه باهاش حرف زد.
مشکل رو راحت بدون جیغ و داد و عصبانیت مطرح می کردم، هم اون متوجه می شد که ناراحتیم از چی هست و گنگ نمی شد، هم راه حلهای خوبی برای رفع مشکلات می داد. و اگر اصلاحی بود و من یا اون باید تو رفتارمون انجام می دادیم، اینطوری راحت تر و دقیق تر انجام می شد.
خب همه اینها به کنار. حرف اصلیم این هست:

تو عید دیدنی ها، اون بنده خدایی که تو دایره افرادی بود که دوستش داشتم و به حرفش احترام می گذاشتم و می شنیدم رو دیدم. باز یکی دوتا دیگه شوخی ای کرد که باز ناراحتم می کرد. خیلی جدی باهاش برخورد کردم که " آیا تو از داخل ماجرا خبر داری که این چنین می کنی؟ "خیلی خوب برخورد کرد و گفت "نه" و گفت "بگو داخل ماجرا چیست تا روشن شوم."
بردمش یه گوشه، تمام آنچه باید می دونست تا دست از قضاوتهاش برداره رو بهش گفتم. و آخرشم از بس که از اون جمله "ضعیفی" اش ناراحت شده بودم، گریه ام هم گرفت و تا دو ساعت داشت عذرخواهی می کرد و مشکل بالکل حل شد.

یک سکانس دومی هم هست و اون اینجاست که وقتی دکتر برای معاینۀ این بارم اومد، بعد از سوال و جوابهای خاص این ماهش بهم گفت:

"باریکلا مامان شجاع"

و من لبخند زدم. و عبارت قبلی "ضعیفی!" برام رنگ باخت.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۵۱
مریم صاد

به نام خدا

تقریبا شبها خواب ندارم. بهم گفتن تو بی خوابی های شبهای ماه آخر، دعاگوی ملت باشم و هستم.

***

امروز دکتر بودم.

وزنم اضافه نشده. با نگرانی به دکترم گفتم "چرا آخه وزنم اضافه نمی شه"، با خونسردی گفت: "وزن می خوای چی کار. بعد زایمان هم دردسر کم کردن وزنو نداری."گفتم: "بچه چی؟"

با مامام هر دو هم نظر بودن که بعداً وزن می گیره و برای زایمانم اینطوری راحت تر هم هست. حتی بهم  توصیه کرد دیگه وزن اضافه نکنم. خلاصه خیلی خیالم راحت شد. کلی هم از خودمو یاس سادات تعریف کردن.

و تمام اینها رو که می بینم یاد روزهای اول بارداریم می افتم که از افزایش وزن وحشت داشتم. چقدر الکی افسرده شده بودم. (لینک ترسم)...

***

حال سرماخوردگیم از همسر که اون همه دارو مصرف میکنه بهتره. امروز دکتر بهم اجازۀ مصرف دارو رو داد. من اما با میوه های مناسب سرماخوردگی خودمو نجات دادم. ریسک نمی کنم.



پی نوشت:

از دستشویی متنفرم.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۱۳:۲۴
مریم صاد
به نام خدا
دکترم، خودم، مامانم، مادر همسر، همسر کلی برای وزن گرفتنهای هفته های آخر برنامه ریزی کردیم. با وجود تلاشهام، خیلی موفق نبودم. علاوه بر اون یهو سرو کله این سرماخوردگی هم تو زندگی مون پیدا شد. هم همسر رو انداخت و هر روز بدتر از قبل شد، هم من رو.
دوباره دیشب تا دم دمای صبح درد داشتم و بیدار بودم. صبح پاشدم دیدم همسر که حالش بدتر شده هیچ، خودمم عطسه و سرفه می کنم و آب بینیم روونه.
صبحانه خوردیم، خرید کردم و سوپم رو بار گذاشتم و رفتیم دکتر. یه کیسه دارو و نامه استراحت به همسر داد و به منم گفت باید بسازی...
هیچی دیگه. انقدر چاق شدم از در رد نمیشم.
بچه م قد یه کف دسته حالا ببینین. 
:(

پی نوشت:
به من چه خب...
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۱۴:۲۲
مریم صاد
به نام خدا
روز مادر امسال، و میلاد حضرت زهرای (سلام الله علیها) امسال خاص بود.
تصمیم گرفتیم بریم سفر کوتاه به قم. با مامان اینها. با قابلمه آب جوش و قیچی.
ولی خداروشکر به من سخت نگذشت. ولی به همسر و نرجس چرا. هر دو دیشبش سرما خورده بودن و منم با اینکه کمی احساس بی حالی داشتم به روی خودم نیاوردم تا این آخرین سفر این زمانم رو برم آماده بشم برای روزهای عظیم و پرکار بعدی.
آخر شب برگشتیم و خوابیدیم و من نه برای اذان صبح بیدار شدم نه با صدای زنگ گوشی برای نماز صبح. همسر انقدر تکون تکونم داد تا بلاخره بیدار شدم. خستگی و لاجونی رو در نظر بگیرید.
همسر که شیفت بود و من تنها. یکمی کار خونه باقی مونده رو انجام دادم و بیشترش رو خواب بود.
عصر رفتم خونه مامان اینها. مامان سر پایان نامه بود و در حال تایپ. تا چشمش بهم خورد با یه حال خاصی بهم گفت "می دونی چقدر امروز نگرانت بودم؟"
گفتم که همش خواب بودم. برام از نگرانی ها و فکرهاش گفت. اینکه خیلی خیلی کم مونده تا به دنیا اومدن یاس سادات. اینکه چقدر داره برای بنیه و توانم دعا می کنه. برای روز زایمان و بعد از زایمان.
خبرهای خوبی این چند روز نشنیده و نگران تر از قبل شده. یک اینکه من به جای اضافه کردن وزن، بر خلاف خوردن چیزهای مقوی و چرب و گرم، وزن کم می کنم. و دو هم اینکه از فاطمه هی خبر می رسه که توی روز خیلی بی تابی می کنه و فقط شبها خوابه و روزها فقط گریه می کنه.(البته با ماساژهای شکمی خاله ش و استفاده از ابزاری به اسم پستونک، شنیده شده مشکل به کل حل شده)

***
خلاصه اینکه مادر است.
با وجود اینهمه دغدغه ای که خودش برای کارهای خودش و رسوندن پایان نامه اش به مرحله قابل قبول داره، که وقتی یاس سادات و فاطمه اومدن، فراغ بال داشته باشه برای رسیدگی و کمک، وسط کارهاش برای ما ها هم هی غصه می خوره و دعا می کنه و فکرش مشغوله.
آدم وقتی مادر بشه، دیگه روز بی فکر نداره. مثلاً با توجه به اینکه ماها از خونه اش رفتیم(ازدواج کردیم)، در تفکر عوام، بهترین فرصت برای ادامه تحصیلش تو مقاطع بالاتر رو داره، ولی آیا واقعیت اینه؟ گرفتار تر شده. خانم گرفتار نام دیگر مادر من است.
دلم برای مهربونی کردنهاش می سوزه. با توجه به کمال طلب بودنش، می خواد همۀ نقشها رو به بهترین شکل ممکن انجام بده. خدا وکیلی تا امروز هم همین طور بوده. نقش مادر. همسر. معلم. دوست. فرزند. عروس. خواهر و ... و چطور خدا بهش توان داده؟؟؟؟

چقدر بغض توی این پست هست. کاش همۀ دخترها، مادر بشن تا تازه بفهمن چه فرشته هایی رو تو خونه هاشون دارن. قدرشون رو بدونن. دل به دلشون باشن.
هعی...





پی نوشت:

مادر نشدی که بفهمی...

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۵۶
مریم صاد

به نام خدا

"پا به ماه" عنوان جدیدی هست که روی دوشم حمل می کنم.

با ورود به ماه آخر، دردهایی که قدیمی ها بهش می گفتن "ماه درد" م شروع شده. دیروز از ساعت 5 بعد از ظهر تا 5 صبح درد ریتمیک داشتم. انقدر که فکر می کردم داره به دنیا میاد.



اون به کنار، صبح یاس سادات هم تکون نمی خورد. بعد تماس با مامای فامیل متوجه شدم که این انقباضات برای آماده کردن من و یاس برای روز زایمان هست و یکی دو بار دیگه هم با این وسعت تجربه خواهم کرد. مابقی دردهام تا روز زایمان کمتر و کوتاه تر خواهد بود.

بی حرکتی یاس هم ماجراش مثل یه ماساژ شدید روی آدم هست که آدم رو از حال می اندازه.

بی حال و خسته اش کرده بود و تو این زمان در حال استراحت و بدست آوردن قوای جسمانی تحلیل رفته ش بوده.

ولی با این حال گفتن پیش ماما برم و صدای قلبش رو بشنوم. وسط تعطیلات هیچ جا نتونستم پیدا کنم و آخرش تو یه بیمارستان عمومی نزدیک خونه که مخصوص زنان و زایمان هست(مسلمون نشنوه کافر نبینه)، رفتم و علاوه بر شنیدن صدای قلبش، اکو هم گرفتم که بلافاصله با نصب دستگاه اکو چنان حرکتهایی می کرد که بیا و ببین.

ولی بیشتر به خاطر درد وحشتناکی که تا صبح کشیدم، ترسیده بودم. که خداروشکر مشکلی نبود.

از وقتی هم اومدم خونه دوباره به فعالیتهای مفرحش داره ادامه می ده.

تا این بچه به دنیا بیاد....


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۰۳
مریم صاد