آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

.: مادری :.

شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۴۵ ق.ظ

به نام خدا

دیشب آخرین چیزی که خوندم، وزن نورمالی بود که باید تا پایان نه ماه داشته باشم. 11-12 کیلو بیش از چیزی که الآن هستم. BMI م قبل از بارداری نورمال بود. یعنی وزنم طبیعی بود. و حالا اوایل ماه چهارم کمتر از یک کیلو اضافه شدم. اما خب با این وجود دیگه خیلی از لباسهام رو نمی تونم بپوشم. حتی اگر برام تنگ نشده باشن، نفسم توشون می گیره. یواش یواش باید دنبال لباسهای بارداری بیفتم. هووووووف.

تمام دیشب تا صبح به این فکر کردم که چه چیزهایی رو دیگه نمی خوام و خودم رو از شرشون راحت کنم.

امروز همسر شیفت بود و من تنها. بیدار که شدم  بعد از شونه زدن به موهام، کشو و کمدم رو ریختم بیرون و تمام لباسهای تو خونه و شلوار لی و  پیراهن و هر چیزی که فکرش رو بکنین که یه روزی اندازه م بود و حالا دیگه فکر کردن به پوشیدنشون قلبم رو وایمیسونه رو ریختم تو یه کیسه بزرگ که همسر بگذاره زیر تخت تا دیگه چشمم بهشون نیفته غصه بخورم.

***

به مامانم می گم مامان دیگه شلوار لی خوشگلم پام نمی ره، میگه:

"عوضش مامان می شی"


http://previews.123rf.com/images/baldyrgan/baldyrgan1311/baldyrgan131100026/23867293-mom-and-baby-vector-icon-Stock-Vector-mother-baby-child.jpg




پی نوشت:

وااقعاً برام جالبه این حس اشتیاق، با حسهای دیگه ای که قاطی می شه.

برای داشتن یه موجود کوچولو تو دلم، همیشه به همسر فخر می فروشم. به خاطر تک تک فکر و عشق و خیال و شوق و ترس و نگرانی و همه چیز که با هم خلاصه می شه تو حسی به اسم "مادری"+ احساس وجودش در تو و وابسته بودنش به هر چه که به تو ربط داره.

وول هم بخوره که دیگه نورٌعلی نور می شه.



خدایا، قسمت می دم، تمام کسایی که آرزوشو دارن رو با تجربۀ این حس، شاد کن



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۱۶
مریم صاد

نظرات  (۴)

۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۶:۵۷ کشک و بادمجون
من کلا 8 کیلو اضافه کردم تو بارداریم. حسنش این بود که بعد زایمان شدم عین سابق. فقط شکمم یکم قلمبه مونده هنوز :دی        .                   یادمه اولین تکونش رو که حس کردم کلی ذوق زده بودم و چشام پراشک و به شوهرم مدام توضیح میدادم حس و حالمو. حسودیش شد. گفت بی انصافیه همه چیزا رو فقط تو حس کنی پس من چی... گفتم درعوض حالت تهوع ها و دردا و نخوابیدنا و نخوردناش رو هم فقط من دارم حس میکنم :دی. یادش بخیر چه روزایی بود :))
پاسخ:
من ثانیه به ثانیه و تو خواب و بیداری حواسم به دلم هست تا اولین تکون رو متوجه بشم. زن داداشم خیلی زود از همین وسطای چهار ماهگی احساسش کرده بود. 
من که تا امروز هیچ حال بدی نداشتم شکر خدا. همسر بیچاره هم نه تا امروز صدا قلبشو شنیده نه زنده شو دیده. همش دلش به چهارتا سونو گرمه. همه خوشی های نی نی مال من بوده. گناهه. مظلوم.
ای جوون خاله. توپ بشی آی بخندیم بهت...
پاسخ:
:(
اولین تکون ها تو ۴ ماهگی بیشتر مثل این میمونه که یه جا تو شکم آدم تند تند مثل نبض بزنه.البته با شدت و نوسان خیلی بیشتر.

این حس و حال با هیچی قابل مقایسه نیست.
من تو دوران شیر دهی حتی از قبل بارداری هم لاغر تر شدم هیچ نگران نباش
فقط کیف این حس و حال الان رو بکن 
سیمین جون منم همش بهش همینو میگم. میگم اونقدر هولی که چرا اینجوری نمیشه چرا اونجوری نمیشه الان رو از دست میدی... حال حالا ت رو ببر جانم...
بعد دعوامون میشه :))))))))))))))
پاسخ:
وا چه ربطی داشت؟

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی