آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

۲۳ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

به نام خدا




امشب خواست تو بغل بابایی بخوابه





۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۶ ، ۰۱:۱۲
مریم صاد

به نام خدا

وسط جنگل، تو به محیط صنعتی، محل استقرارمون بود. یه سوئیت جمع و جور بالای یه کارگاه.

وقتی دم دم های غروب رسیدیم، خسته و خرد و گرما زده و کثیف و عرق کرده و سوخته از آفتاب، اولین و بهترین گزینه، یه دوش مفصل بود با این سردوشی بزرگها که تمام خستگی رو می شوره می بره. 

با یاس سادات تا وارد اتاق شدیم، پریدیم تو حمام. دوش گرفتیم و اومدیم و نوبت همسر بود. شامپو زده بود که؛ ... برق. آب. آنتن موبایل همگی با هم قطع شد.

با تاکید می گم: "وسط جنگل" معنی واقعی جایی بود که بودیم. در یک محوطه امن که درها برقی بود و دری که غیر برقی بود، توسط صاحب ملک قفل شده بود و در اون فضای صنعتی در اون ساعت هیچ بنی بشری حضور نداشت. این امنیت، در اون زمان ناامن ترین و خوف برانگیزترین چیزی بود که بشه متصور شد. همسر هم که گرفتار کف.

خدایا... 

سکوت کر کننده ای در محوطه حاکم بود ولی همسر با حرفهای قشنگ و کشداری که به بخت و اقبالش می زد، سکوت اتاق رو شکسته بود. آنتن نمی اومد با صاحب خونه تماس بگیرم و من فقط فکر می کردم اگر تا کی همه اینها با هم نیاد چقدر بدبخت خواهم شد.

زمان کشدار و تند توئمان می گذشت و من و یاس سادات مستاصل مونده بودیم که ناگهان صدای دیلیلینگ کولر گازی نوید برق، آب و تلفن رو داد و همه جا روشن شد و سکوت کر کننده رفت و همسر سکوت کرد و آنتن تلفن برگشت و شماره صاحبخونه خودکار زنگ خورد و .... تمام.

تمام این ماجراها فقط 10 دقیقه بود. ولی از عصبانیت و ترس تا پای سکته رفتم و برگشتم. 




ماجرای به یادماندنی سفر شمال قبل از ماه رمضان.



پی نوشت:

ولی اگه قدیم بود و هیچ کدوم از اینها نبود و وسط جنگل بودیم هیچ کدوم از این ترسها نبود. اون موقع فقط از شکار شدن توسط حیوانات می ترسیدی.

تکنولوژی در خدمت یا در نبرد با ما؟!


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۶ ، ۱۷:۱۰
مریم صاد

به نام خدا

شب عید فطر، هم سالگرد قمری نامزدیمون بود هم عید، یه بسته از محصولات "بن سا" م مونده بود و در این زمان خرجش کردم. نان خامه ای.

روز آخری رو هم الحمدلله روزه بودم و دیگه دم افطار نا نداشتم. و تا اون زمان نونها رو درست کرده بودم و خامه رو زده بودم تو یخچال بود و دیگه حال نداشتم پر کنم و تزئین کنم، رفت واسه بعد افطار.

حالا این نان عزیز و لطیف و خوشمزه، با مقدار قابل توجهی کره درست میشه و خونگیش عطر کره خوبی داره، برخلاف بیرونی هاش.

چون با قاشق تو سینی فر ریختم نه با قیف، خیلی اذیت شدم. اشتباه کردم، حرف دستور داخلشو گوش دادم. با قیف خیلی راحت تر و سریعتر میشه. ولی خب میگم خوشمزه تر از بیرونی ها بود. و ترد تر. و خوش عطر تر.

خلاصه ما اینها رو خامه هم زدیم و روش رو هم رگه های شکلات 90 درصدم زدیم و با پودر پسته تزئین کردیم و دادیم رفت برای همساده های ساختمان.

خودمونم یه عاااااالمه خوردیم.

حالا از اون به بعده، یا چی ش رو نمی دونم!!! دیگه توان خوردن شیرینی تر رو ندارم. یعنی اون شبم که هوس چیز کیک کردم، دقیقا حدسم درست بود و "به جاش" همسر نون خامه ای برام خرید؛ و فرداش هم تو هایپر مارکت باز نون خامه ای خوردیم و هر دو بار چنان حال بدی پیدا کردم دیدنی.

الان که اینستاگرام بودم و کیکها رو سرچ می کردم، از کیک خامه ای ها چندشم می شد. 

باشد که رستگار شویم اینطور



پی نوشت:

از سری پستهای جا مونده به علت مشغله.


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۶ ، ۱۱:۰۹
مریم صاد

به نام خدا

من الآن به شدت حس "کوکب خانم زن پاکیزه و با سلیقه ای بود" رو دارم.

الآن داشتم لواشک آلو درست می کردم. خیلی راحت تر از آلبالو بود والا. دوتا چرخوندمش تو سبد، صاف صاف شد. آلبالو گریه ام رو در آورد بابا.

خلاصه اینکه هر چی غذاهام داره افول می کته به نظر خودم، این چیز میزهای جدید رو دارم تجربه می کنم باحاله و خوب هم از آب در میاد.

حالا یه کیلو گیلاس داشتیم تو خونه، نخوردیم، پریروز یه نصفش داشت خدابیامرز می شد، از وسط جداش کردم و هسته اش رو در آوردم و به جای مامانهامون که قدیم در این مواقع تندی مربا درست می کردن، دنبال کیک بودم. 

با توجه به مواد داخل خونه یک چیزی پختم افتضاح. می شه گفت خاگینه گیلاس بود تا کیک. امروز نصف دیگه اش رو هم دیدم دارن به فنا می رن باز این کارو انجام دادم ولی دلم نبود شب شهادت امام صادقی، کیک بپزم. گذاشتم برای بعد تو فریزر. 

حالا هر وقت پختم و خوب شد هم دستور خوبه و هم دستور بده رو می گذارم که بده رو نپزید، خوبه رو بپزید کیف کنین.




پی نوشت: 

وضعیت استفاده از قند هامون واقعاً باعث تأسفه. خیلی تمایلی به شیرینی ندارم ولی بازم میزان مصرفیم رو دارم به نصف می رسونم. روزانه 6 قاشق غذاخوری اجازه استفاده از قند رو داریم. سس کچاپ و مایونز، خوراک لوبیای کنسروی و حتی آب گاز دار یه عااااالمه قند دارن!!!!!

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۶ ، ۰۰:۰۵
مریم صاد

به نام خدا

کتابم تموم شد.



امروز به کوب نشستم و سه فصل پایانی رو خوندم و تمومش کردم. و می شه گفت اگر کتاب رو یه چهار قسمت تقسیم کنیم، یک چهارم پایانیش دیگه حوصله م رو داشت سر می برد. 

کتابی پر از کثافت و چندش. پر از بوی گند. پر از چیزهای حال به هم زن. و با نوشتاری عالی. و نوشتار عالی چنان کثافتی رو به رخت می کشید. 

و خوب بود دیگه. روایتی متفاوت بود از آنچه می دانستیم و دیده بودیم. ولی مثلاً انتظار داشتم اون بچه روستایی بلاخره یه نقشی پیدا کنه. فقط یه دونه پازل یه پازل بزرگ بود از ایران، شاید. 

نظر منفیم هم روی تلطیف کردن و ترحم برانگیزیه بسیاری از بخشهاش بود. 

همین. 





پی نوشت:

یه قراری با یاس سادات گذاشته بودم، که هر وقت تونست راه بره، ماهی یک بار با خودم ببرمش انقلاب و با هم بریم این مغازه قشنگه و یک کتاب بخریم و برگردیم. بعد نمایشگاه کتاب شد و نرجس یه عالمه کتاب خرید و ما فعلاً اونها رو بخونیم ببینیم چطور می شه.



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۶ ، ۲۳:۵۴
مریم صاد

به نام خدا

وقتی می نویسم، نه از طول زمان خبری هست، نه خستگی و نه درد.

تمام امروز از سردرد کلافه بودم؛ ساعت  1:00 گفتم بیام یک پست آپدیت کنم و برم، یک پست تبدیل شد به چهار پست و ساعت هم به 2:33 دقیقه، تغییر شکل داد. حالا دوباره سردرد و خسنگی... 





۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۰۲:۴۰
مریم صاد

به نام خدا

امشب همسر شیفته، داشتم بهش فکر می کردم. دلم برای نوشتن ازش تنگ شد. از دونفرگانگی؟!؟! هامون دیگه کم پیش میاد بنویسم. بسکه این دخترۀ شمس القمر فکرم رو مشغول کرده برای نوشتن.

وقتی یاس سادات داشت به دنیا می اومد، من خیلی نگران دونفرگانگی هامون بودم. قدم زدن، غذا خوردن، خوش گذروندن و ... شنیده بودم که بچه ها میان و مادرها همه توجهشون به اونها جلب می شه و اصولاً همسرها فراموش می شن و توجیه هم اینه که "بچه موجود بی دفاعه و تمام نیازش مادره و تمام وقت مادر هم در خدمت اون باید باشه". من مخالف این مسئله بودم و نگران هم بودم که نکنه فکرم اشتباهه. 

از اونجایی که همیشه خدا بی جواب نمی گذارتم، یک ماهی به تولد یاس تو برنامه "حال خوب" از یکی از مشاورهایی که ازشون خوشم می اومد، یه کلید دریافت کردم.

می گفت هر عضو جدیدی که به خانواده اضافه می شه، نباید تمام توجه رو به خودش جذب کنه. توجه اگر تا به حال دو تا بوده، تقسیم می شه می شه سه تا. و بعد چهار تا و بعد هم پنج تا و ... :))

با وجود حال روانی بسیار بدم تو ماه اول پس از زایمان، (احتمالاً به خاطر اختلال هورمونهام)، ولی مهربونی و صبوری همسر، و شکست ناپذیر بودن خودم، باعث شده بود که سعی کنم دونفرگانگی هامون رو حفظ کنم. مامان الهی قربونش برم، خیلی تو این مسئله کمک می کرد. که مثلاً ما دوتا حس خوبی از مادر-پدر شدن در روزهای اول داشته باشیم. یاس رو نگه می داشت ما بریم خرید، یا عروسی، یا پارک، یا پیاده روی. از 10 روزگی یاس با وجود حال بدم، شروع کردیم سه گانگی هامون رو. پارک. رستوران. گردش. تفریح، سفر، سفر. سفر و سفر.

می خوام بگم، دونفرگانگی با همسر به سه گانگی خیلی خیلی مطلوب رسید. 

الآن یه لبخند رو لبمه که کلی دلم رو آروم کرده. از خوبی هایی که این مرد در این مدت ازم دریغ نکرد. با وجود بد اخلاقی هام و کلافگی هام که از خستگی هام نشأت می گرفت. همش انگار یه سطل رنگ سفید دستشه، که سیاهی ها رو نابود کنه.

هوووم. :)

ولی گذشت. خوب هم گذشت. خدا به همه کمک کنه تو این راه، یه روزهایی از زندگی اگه خوب بگذره، روزهای سخت و تنش زا منظورمه، مابقیش دیگه سرازیریه. 





خدا حفظت کنه

:*

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۰۲:۱۳
مریم صاد

به نام خدا

همش جملات :

تا صبحانه یاس رو بدم و به شست و شوش برسم، باید برم سر نهار، بعد از نهار اذانه و وقت نماز، بعد از نماز وقت نهاره و بعد اون هم چرت عصرگاهی، اون موقع که بیدار بشیم عصرونه و یا خرید یا خونه مامان همسر یا یه گردش کوتاه، بعدش هم شام. اگه وقتی بمونه این موقع هست که اصولاً انقدر خسته م که ترجیح می دم بخوابم تا بیام تلگرام.

که با سمانه، رد و بدل کردم و نگاهی که بهم می کرد از ذهنم عبور می کنه.

گاهی پیش خودم می گم تو با خودت چند چندی؟

اگر آشپزی عشقته و رسیدگی به خونه مدیتیشن برات حساب می شه و بازی کردن با یاس سادات لذتهای زندگیته و آماده کردن هر بار همسر برای خروج از خونه، عین وقتی که می خواید برید عروسی، جزو بازیهای زندگیت حساب می شه، چرا باید اون نگاه، که شاید تو به خاطر معلوم نبودن چند چندیت با خودت، منفی برداشت شده، آزارت بده و خجالت زده بشی؟

اگه چند چندیت با خودت مشخص بود، حرفها و نگاهها هم برات اثری نداشت.


نمی دونم دلم چی می خواد. و با تنظیم و حذف چه کارهایی می تونم به چه کارهای بیشتری برسم. مثلاً همش جملات زینب برای وقت نداشتن و مطالعه نکردن یادم میاد، و به خودم افتخار می کنم که برای مطالعه هر چند نیم ساعت تو روز، وقت دارم. 

شنا و خط، گم کرده هام هستن. نمی دونم چرا اصلاً هنوز که هنوزه دلم با نوشتن خط صاف نشده. به خاطر فضایی که اشغال می کنه، تمرکزی که می خواد، وقتی که باید بذارم، صداهایی که تولید می کنه.

و شنا. و شنا و خوابهای همه شبه م. واقعاً من خیلی شبها خواب شنا تو دریا، تو اقیانوس، تو استخرهای خیلی خیلی بزرگ رو می بینم. آبهای زلال و شفاف و خنـــــــــــک. و مطمئناً به شکافندگی علم ربط نداره. من دیوونه شنا هستم و واقعاً از غوطه خوردن تو آب لذت می برم. چیزی که روزگاری جزو بزگترین ترسها و حسرتهام بوده. دلم می خواد یه تایمی داشته باشم بدون هیچ کم و کاست، برای این کار. مامان و نرجس قول همکاری دادن، خودم دلم رضا نیست. نمی فهمم خودم رو.


ولی جدای از این، به خودم فکر می کنم، که واقعاً اگر همین دو مورد، یا حتی همین یک مورد اتفاق بیفته، دیگه هیچ حس بدی از نگاهها در برابر توصیفاتت از روزهات، نداری؟ و معلوم می شه بلاخره حالت چطوره؟ 


به طور قطع و یقین، من زن خونه م. به هیچ وجه دوست ندارم به روزگار گذشته برگردم.

ولی از این حس که همین الآن هم دوباره به سراغم اومد، که یه روزی رئیس بودم و حرف و امضام حجت بودو ... کلی کتاب طراحی کردم و ...  از خودم ناراحت می شم که این چندتا جمله حس بهتری بهم می ده تا آرامش امروز. خب کسی که جلوتو نگرفته، بسم الله، برو به روزگار قبل. می ری؟؟؟









نه


۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۰۱:۴۷
مریم صاد
به نام خدا
وقتی به یه کشور خارجی برای زندگی می ریم، بدون اینکه ابداً زبان اونها رو بلد باشیم، اکثر اوقات اینجوریه که:
اوایل احساسات افراد رو از روی حالاتشون متوجه می شیم. خشم، نفرت، عصبانیت، کینه، محبت، عشق، مهربانی و ...
یه مدت که می گذره، می فهمیم چی می گن، ولی نمی تونیم عین اونها حرف بزنیم. و حالا نوبت ماست که با زبان بدنمون منظورمون رو بهشون بیان کنیم.
بعد از اون نوبت به کلمات و عبارات کوتاه می رسه. عبارات و جملات ساده رو در مواجهه با مسائل یاد می گیریم و به جا ازشون استفاده می کنیم. اما هنوز نمی تونیم مکالمه خوبی رو با اطرافیانمون ترتیب بدیم.
و بعد از گذشت تمام این مراحل، نوبت به شکسته بسته حرف زدنمون با افعال و ضمایر و زمانهای درب داغون می رسه.
از اون هم می گذریم و در نهایت مثل بلبل زبان اونها رو به خوبی صحبت می کنیم. اما به لهجه مادریمون.
خیلی که بگذره، زبان مادری فراموش و اون زبان زبان اصلیمون می شه. مخصوصاً اگه دیگه کسی رو نداشته باشیم که به زبان مادری باهاش حرف بزنیم.


این اتفاقات، همگی به مرور داره برای یاس سادات به وقوع می پیونده. از بدو تولد تا حالا.
بعد از 1 سال و 2 ماه 27 روز، الآن درسشون سر "کلمات و عبارات ساده" است.
مثل طوطی و کاسکو، عبارات رو از وسط حرفهامون شکار می کنه و هی تکرار می کنه. و بعد جملۀ کوتاهی مثل "آب بده"، یا "دوغ بده" رو در زمان مناسب اسفاده می کنه. یعنی همین مرحله هم دو بخشه. یکی یاد گرفتن کلمات. بعدش استفاده به موقع ازش.
الآن خیلی خیلی کلمات رو بعد از من تکرار می کنه. آواهایی که دقیقاً معلومه که "مریم" یا "قاشق" یا "خداحافظ" هست. و به شدت بهم لذت می ده با این کارهاش.
بین این دوتا همزادش فعلاً برای حرف زدن، یاس سادات جلو افتاده. برای دندون در آوردن، دختر عموش، برای راه رفتن، دختر داییش جلو بودن. الآن دیگه تقریباً هم پایه هستن. خیلی با هم تفاوتی ندارن. هر سه بعضی کلمات رو استفاده می کنن و راه می رن و بازی می کنن و غذا می خورن و همه کارهای عادی دیگه.
هوووم.
کیف می کنیم ما هم هی.

الحمدلله رب العالمین


۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۰۱:۱۲
مریم صاد

به نام خدا

آقا من چیز کیک خیلی دوست دارم همسر نه. من کیک خیس خیلی دوست دارم همسر نه، ناپلئونی خیلی دوست داره من نه. رولت دوست دارم اون نه. بهشتی خیلییییی دوست داره منم ای بگی نگی. پیراشکی خیلیییی دوست داره من نه. تنها اشتراکمون تو شیرینی نون خامه ای و بامیه کثیف پشت حرم حضرت معصومه تو بازار عربهاست. و بستنی قیفی دستگاهی. البته تمام شیرینی های من پز رو بسیار دوست داره. 

واقعا اینهمه تفاهم؟؟؟





به بهانه هوس شدید چیز کیک با قهوه در ساعت یک و نیم بامداد


۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۶ ، ۰۱:۳۵
مریم صاد

به نام خدا

انقدر توی روز ذهنم مشغول پست نوشتن می شه و نمی تونم بیام بنویسم به خاطر والا حضرت، یاس سادات. الآن بعد از نماز صبح که خوابش سنگینه و خودمم خوابم نبرد وقت رو غنیمت شمرده و پستهای درب داغون توی ذهنم رو آپدیت می کنم.

این پست رو تو ماه رمضان می خواستم بنویسم، یعنی یک ماه پیش، و حالا موفق شدم:


از ابتدای ازدواج تا همین یک ماه پیش، من و همسر یک پیمانه و نیم پلوپز، برنج مصرف می کردیم. یه جوری می شد که برای شام همسر چندتا قاشق می موند و خوشحال بودیم از این. 

مرغ هم من یه رون کوچولو برای خودم یه سینه هم برای همسر می پختم و کلیش اضافه می اومد.

خورشتها هم بلا استثناء برای یک وعده دیگه که وقت ندارم و هول هولی هستم، می رفت تو فریزر.

بعد از این طرف:

ما هر وقت شبانه روز، خونه مامان خودم، یا مامان همسر بریم، برامون غذا هست. انقدری که قشـــــنگ سیر بشیم. و من همش به مامانم انتقاد می کردم چرا غذا رو به اندازه پیمونه نمی زنی که زیاد نیاد تو هفته مجبور باشید یه روز "رویداد هفته" بخورید.

تا اینکه...

یاس سادات از ماه رمضان و بعد از سفر قبل از ماه رمضانمون به شمال، قشنگ از کنار غذای ما غذا می خوره. بدون نیاز به میکس یا کار خاص. انقدری که یکی دو روز توی شمال من داشتم گشنه می موندم، مامانا هم که از خود گذشتــــــــــــــــــــــه.


وقتی مامان باشی در این سطح؛ چون بچت اصلاً معلوم نمی کنه کی گرسنه ست کی سیر و اصلاً دوست داره چند وعده غذا بخوره تو روز، مجبور می شی یه باره یه چیزی درست کنی که خوشمزه باشه و دوست داشته باشه و زیاد باشه که هر وقت اراده کرد، در خدمتش باشه.

و من به آنجا رسیدم که به جای یه مشت ماکارونی، یه بسته ماکارونی؛ به جای یک و نیم لیوان سر خالی برنج، دو لیوان پُر پُر؛ به جای اون میزان مرغ که گفتم، سه تا رون و یه سینه؛ و ... استفاده کنم.


بعد، مامان همسر می گفتن بابای خدا بیامرز بچه ها فلان چیز رو دوست داشت بچه ها دوست نداشت منم نیم پختم، یا مامانم اینهای خودم یه روزهای خاصی برای خوردن غذاهایی که ما دوست نداشتیم (مثل کله پاچه و سیرابی) داشتن و  کل سال آزاد نبودن. روزهای جمعه ای که ما نبودیم و اونها تو هزار تا پستو مجبور بودن قایم بشن تا ما از بوش بهره نبریم. 

حالا، با اینکه یاس سادات ماکارونی رشته ای خیلی دوست داره و سرش رو می گذاره داخل دهنش و عین آدم بزرگها می کشه داخل دهنش، ولی راحت تر ماکارونی شکل دار می خوره و برای همین ما با وجودی که خیلی ماکارونی رشته ای دوست داریم، بیشتر ماکارونی شکل دار می خوریم.

خلاصه که این روند انگار ادامه داره. و تمام انتقاداتی که به مامان می کردم و مامان فقط لبخند می زد، به خاطرم میاد و مفهوم لبخندش رو تازه متوجه می شم.





پی نوشت:

اولین بار، وقتی کاسه ای که توش براش غذا گرم می کنم رو دستم گرفتم بلند چند بار گفت "گذا". ازون به بعد متوجه شدم که کاملاً متوجهه. 

دیگه هم خبری از "آآآآممممممم" نیست و دلتنگم...

بعد هم اون سفر تاریخی به من فهموند که یاس سادات بد غذا نیست، فقط تعداد وعده ها و ساعات غذا خوردنش مثل بقیه بچه هایی که می شناسم نیست. 






۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۶ ، ۰۷:۱۳
مریم صاد

به نام خدا

از شب 22 بهمن 95، شروع شد. اولی سمت چپ پایین بود. بعد از یک ماه شب 22 اسفند 95، راه افتاد. بعدش توی عید، دومی ِپایین و با فاصله کم اولی ِبالا در اومد. گذشت تا تو ماه رمضان، یعنی آخرهای خرداد، بالا سه تا دیگه نیش زد و در اومد و به این ترتیب به جمع شیشتایی ها اضافه شد.

عذاب وجدان مسواک، هم همیشه باهام بود. وقتی شیر شبش رو می خورد نمی تونستم بهش آب بدم چون خوابش می پرید باز باید شیر می خورد تا بخوابه، با مسواک انگشتی هم مثل بازی برخورد می کرد و از اول تا آخرش فکر می کرد باید گازش بگیره تا برنده بشه. و البته که برنده هم می شد...

ازونجایی هم که دختر خوش خنده م با لبهای بالاش می خنده، با این شیش تا دندون به نظر میاد دیگه دندونهاش کامل شده. مام ذوق زده رفتیم براش مسواک نارنجی خوشگل خریدیم و پریشب دراز کشون با همسر در تلاش بودیم که براش مسواک بزنیم و اونم مسواک رو گاز نزنه.

یهو. با یه چیز سفید درشت ته لثۀ بالاش مواجه شدم!

خدایا، کرسی آخه؟! وسط تابستون؟ 

بعد یادم افتاد به این چند وقته که هی دست و پام رو بی بهانه گاز می زد و من فکر می کردم داره تلافی گازهای عشقولانه م ازش، رو در میاره. بچه مظلوم من! 

امروز هم که خیلی بهم وصل بود حدس زدم یه خبر دیگه ست. شب وقت دادن قطره هاش دقت کردم و دست کشیدم و دیدم کرسی سمت چپش هم داره در میاد و نیش زده. 

خلاصه همینطور با این تیتر به همه اعلام کردم که یاس کرسی دار شده و همه هم عین من چشمها اندازه طالبی و متعجب می شن. 

الآن به ذهنم رسید می شد یه جوری هم به کرسی دانشگاه وصلش کنم. ولی فعلاً که همین کرسی تو تابستون جواب بهتری داده.





۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۶ ، ۰۶:۵۳
مریم صاد

به نام خدا

امروز تو اوج گرما با همسر و یاس سادات مترو نوردی داشتیم برای انجام یک سری کارهای همسر و جایزه مون قرار بود خرید باشه.

کارها که انجام شد از سمت میدون ولی عصر تو سایه مغازه های غربی در حرکت بودیم و تو پاساژهای دیجیتالی دنبال یه چیزی می گشتیم، بعد از خیابون طالقانی بود که یهو با "پاساژ نور" مواجه شدیم.

رفتیم داخل و از خنکی و خوشگلی و راحتیش دلمون نیومد دست بکشیم. با اینکه تو هر طبقه به تعداد انگشتان دست، مغازه ی دایر وجود نداشت.

از همون لحظه اول احساس پلاسکو رو بهش داشتم. با اینکه رونق آنچنانی نداشت و مدرن و شیک بود. 

یکمی که گشتیم برام روشن شد، که اینجا بازمانده های حادثه پلاسکو جا داده شدن. از حس آدمها و از اسمهای مغازه ها متوجه شدم. یکی از مغازه دارها هم شوخی_جدی گفت اون کفشی که ما می خوایم، تو پلاسکو جا موند...

نهارمون رو ساعت 4 با یه قیمت باورنکردنی مناسب خوردیم و سه ساعتی رو تو خنکای پاساژ سپری کردیم. 

وقتی از در پاساژ بیرون اومدیم و تو خیابون و بازارچه مترو لباسهای پاساژ رو قیمت کردیم، یقین پیدا کردیم که فعلا تا رونق دوباره ش، لباس مردونه هامون رو و کادوهامون رو از همونجا بخریم. یعنی تا این حد.

و منم تصمیم گرفتم شما رو هم مطلع کنم که بدانید و آگاه باشید و خرید کنید و لذت ببرید تا بلکه رونق قبل دوباره به بازارشون راه پیدا کنه. بعد اون موقع دیگه ازشون خرید نکنین. :))






پی نوشت:

تو خیلی از متروها، تابلوی "اتاق مادر و کودک" رو دیدم. گول یکیشون رو تو متروی ولی عصر خوردم و با خوشحالی رفتم سمتش و درش قفل بود. دیگه بقیه رو تست نکردم. نفهمیدیم امکاناتش چطوره. احتمالا در صورت نیاز باید خبر بدی بیان باز کنن. 

بعدشم بعضی متروها از در خروجی تا بغل قطار آسانسور داشتن و با کالسکه راحت می شد وارد یا خارج شد ولی تو مابقی متروهایی که این امکان رو نداشت گیر می کردی و حتما باید دو نفری می بودی. یکی یاس و یکی کالسکه رو بیاره.

دیدن وضوخونه داخل محوطه مترو هم کلی خاطرات بد رو برام زنده کرد از زمان دانشجویی (سیزده سال پیش؟!). که آخر مجبور بودم با لیوان تو خود نمازخونه وضو بگیرم و از این تغییر کلی خداروشکر کردم.

ولی تمام مسیرهایی که قبل مجبور بودیم یک یا دو کورسش رو با اتوبوس بریم، راحت با مترو رفتیم. اونم تو این هشدار uv و گرمای شدید.

خلاصه که خیلی خوب و عالی.



۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۶ ، ۰۵:۲۷
مریم صاد

به نام خدا

داشتم یواشکی که یاس سادات بیدار نشه، خندوانه می دیدم. 

بهاره رهنما مهمان برنامه بود. جایی که داشت از پریا، دخترش، حرف می زد، دلم رو لرزوند. خیلی. 

فکر به آینده. فکر به آینده. و فکر به آینده...

حتی بغض هم کردم... 

اَه




این شغل لعنتی "مادری" چیه آخه؟!


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۶ ، ۰۰:۳۲
مریم صاد

به نام خدا

همسر، همکار و افرادی که باهاشون مراوده داشته باشه زیاد داره، اما فقط به چندتاشون میگه "دوست". 

یکی از اونها امشب عروسیش بود. ازون آدمهایی که هر وقت و هر جا، همسر ببینتش تا چند ساعت لبخند به لبشه و کبکش خروس می خونه. یه آدم متین و آرومه این فرد.

بین همکارها فقط همسر رو با بانو که بنده باشم، دعوت کرده بود. با یاس سادات کل عروسی راه رفتم. خوش گذشت خیلی. و هیچ بنی بشری تو عروسی نبود که از کنار یاس سادات ساده عبور کنه.  البته جز فیلمبردار بد اخلاقشون.

و... 

من همیشه اعتقاد دارم عروسی فقط واسه بچه هاس. ما که بچه بودیم پیش اومده بود که خواهش کرده بودن ما رو با خودشون نبرن. و من همون موقع هم همین احساس رو داشتم. امشب که فراغت بیشتری داشتم، تو جمع فقط به بچه ها و کیفی که می کردند نگاه می کردم و لذذذذت می بردم. دیدن دنیای بچه ها و نوجوونها حتی!


چیز جالب اینکه، امشب شب شیفت داماد بود. قرار بود بعد از عروسی یه سر ایستگاه هم برن برای بچه های همشیفتی که نبودن تو عروسی، یه خودی بنمایانند. خوبه حالا همون موقع زنگ بخوره. 




ما زود برگشتیم خونه. همسر فردا شیفته.


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۶ ، ۰۲:۲۴
مریم صاد

به نام خدا

ماه رمضان امسال برای من خیلی پر برکت بود. هم تونستم سه تا افطاری بدم و همه خانواده های درجه اولمون رو دعوت کنم. هم چندتا غذا رو که برام غول بودن و ترسناک رو درست کنم. اولیش شیر برنج بود که همسر عصر روز اول هوس کرده بود. و وقتی خوردش می گفت تو دسته شیر برنجها، جزو عالی ها حساب میشه. و کلی تشویق شدم.

فسنجون رو هم چون خیلی دوست نداشتم هیچ وقت تلاش نکردم یاد بگیرم. ولی یهو تصمیم گرفتم و پختم و خیلی خیلی عالی شد. یعنی اون شب مامانمم درست کرده بودن و خودشون اعتراف کردن که خیلی عالی شده. و مادر بنده ازون دسته افرادی هستن که به زور از چیزی تعریف می کنن.

حالا از اردبیل که می اومدیم یه سری میوه از باغهای کنار جاده خریدیم. ارگانیک ارگانیک. مزه دار عالی. یکیش آلبالو بود. فقط هم به قصد لواشک.

بعد از شستن و روفتن و جا به جا کردن لباس و ملافه و ... دو ساعتی وقتم رو گرفت پزیدن لواشک که تا به حال درست نکرده بودم. ولی امروز وای

وای

وای

وای

یک سینیش رو لول کردم رفت تو یخچال. یه سینی دیگه رو ...

وای وای وای

تمام سطحش رو به رب انار و کمی نمک آغشته کردم، بعدش پیچیدمش و برش زدم و تو ظرف چیدم و باز رب انار روش مالیدم. شد بمب هسته ای. 

وای که مردم من الان...

همش می گم من که اینجوری نبودم. یهو شدم. نکنه؟!؟!!؟!!!!؟




۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۶ ، ۰۲:۱۲
مریم صاد

به نام خدا

اطراف اردبیل که حرکت می کردیم و مزارع همه چیز رو می دیدیم همش ذهنم مشغول کشاورزها بود. شغلهای آبا و اجدادی که به فرزندان ارث میرسه. و فکر می کردم اگر این فرزندان جدید نخوان که ادامه بدن کار اجدادشون رو، سر ما چی میاد؟؟؟





۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۶ ، ۰۲:۰۱
مریم صاد

به نام خدا

تمام هفته گذشته سفر بودیم. این بار با مامان و بابا و نرجس. به سبک ایران گردی قدیم خانوادگی. مسیر قزوین رشت تالش آستارا اردبیل سرعین. رو پنج روزه رفتیم و برگشتیم.

نمی دونم چرا حال و حوصله قدیم رو ندارم. شایدم الان وقتشو ندارم بشینم کامل بنویسم. پشت کامپیوتر که بشینم یاس سادات گریه و زاری که بیاد به کیبورد دست بزنه و خب نمیشه. بشینه هم تمرکز ندارم برای خوب نوشتن. خلاصه همین الان مشکل بیان شد و همین الان هم علتش مشخص شد. تا ببینیم کی راه حل پیدا میشه. کلی در مورد مسیر می گم که :

رشت رو اصلا دوست نداشتم. انرژی منفی شدید داشت برام. با وجودی که شهر بسیار شیک و خوشگلی بود.

نیروگاه بادی رو بسیااار دوست داشتم و برام شگفت آور بود. فکر کنم منجیل بود. حالا نرجس بیاد بگه.

بعدش سواحل دریای خزر در جاده به سمت تالش رو واقعاااااا دوست داشتم. مخصوصا اون ساحله که نرجس میاد میگه :)) که این ورمون جنگل بود و اون ورمون دریا. تمیز هم بود. 

تالش کنار یه سد رفتیم نشستیم نهار خوردیم که خیلیییی جای بکر و عالی ای بود. می گفتن آخر هفته تهرانی ها اینجا ولوله می کنن. ما ولی جز چند روستایی با کسی مواجه نشدیم. منظره اش به غیر از سد و آب، پله پله بودن شالیزارها عین فیلمهای چینی و ژاپنی. خوشگل بودها. کیف کردیم.

آستارا رو خیلی دوست داشتیم. پر بود از انرژی مثبت. ساحلش که ریگ سیاه بود جالب بود. آدمهای خوب و تمیز. چندتا اتاق رو رفتیم دیدیم برای کرایه همگی خیلی مرتب و تمیز بودن. قیمتهاشونم عالی بود. بازارهاش هم به غیر شرجی که پوسمون رو کند، عالی و متنوع و منصفانه بود.

بعدش هم گردنه حیران و دیدن خارج در یک قدمتیت. :)). و جنگل و جنگلهای کل این مسیرها محشر بودن.

بعد هم اردبیل و از لحظه اول بد اومدن و خوش نیومدن تقریبا تا آخر. جز بقعه شیخ صفی الدین اردبیلی که بسیار زیبا و دل انگیز بود. چه داخل و معماری و هنرش چه باغ و بستان خارجش. یعنی ازون شهرهایی که کلاهم بیفته دوباره بر نمی گردم. بیچاره چقدر بد گفتم ازش. هیچ چیز خاصی نداشت خب.

آخخخخخ نه 

یه چیز خیییییییییلی مهم 

کیا امام زاده صالح تهران تو تجریش رفتن؟ برادر تنی امام رضا علیه السلا هستن ایشون خبر که دارید. حالا ما برای نماز رفتیم یه امام زاده صالحی در پشت بقعه شیخ صفی که آخرش فهمیدیم ایشون هم همون امام زاده صالح هستن. در تهران سر و در اردبیل تن مبارکشون مدفونه. کلی هم ناراحت شدن که ما نمی دونستیم و کسی هم تو تهران روشنگری نکرده بوده.

اینجا هم خیلی انرژیش عالی بود. کیف کیف کیف.

بعله...

بعدشم رفتیم سرعین. که بر خلاف تصورم و برخلاف آنچه تا امروز از چشمه های آب گرم دیده بودم، خیلی دوست داشتم و بهم خوش گذشت. برای یاس سادات لباس مخصوص و تیوپ خریدیم و یک ساعت و نیم شنا کردیم. کلی حال داد. ولی انگشتر نقره ای که دستم بود سیاه نشد. مونده بودم آب گرمش قلابی بود یا نه؟

بعدشم من و همسر از بابا اینها جدا شدیم و به خاطر مرخصی نداشتن همسر به کوب تا تهران تاختیم. بدون ذره ای استراحت. مسیر سرچم افتضاح بود افتضاح. نه یه دستشویی نه یه پمپ بنزین. یاس وسط راه نیاز به تعویض پیدا کرد با بیچارگی ردیفش کردیم تو اون طوفانی که داشت. کولرم نمی شد روشن کنیم. آفتاب داغغغغ عصرگاهی. آخرای بنزینمون بود. با والضاریات خودمونو به پلیس راه رسوندیم. بعد رفتیم تو این مراکز خدماتی. پمپ بنزینش بنزین نداشت. دستشوییش کثیف کثیف کثیف.

تا قبل غروب خودمونو به زنجان رسوندیم. حالا هرچی بگم کم گفتم از زیبایی شهر. و مردمش هم در برخوردهای کوتاهمون خوب به نظر می اومدن و حتما یکی از مقاصد بعدی گردشگریمون خواهند بود. انشاالله. به شرط حیات.

نماز و شام و از زنجان تا قزوین من نشستم. از قزوین تا برج میلاد رو همسر و باز تا خونه من و ساعت 2 و نیم رسیدیم خونه. عالی مدیریت شد اومدنمون. ولی مطمئن بودیم بخوابیم نماز صبحمون قضا میشه. تا اذان همسر کلی کمک کرد و کلی جمع آوری و شست و شو رو انجام دادیم. تا فردا شبش که همسر و هیچ کس دیگه خونه نبود این روند ادامه داشت.


بیا. تازه می خواستم ننویسم اینقد شد. خلاصه سفر عالی ای بود. مخصوصا که پیک مسافرت گذشته بود و امکانات عالی ارائه شد. یاس سادات هم جز مسیر سرچم در کلیه مسیرهای دیگه آروم و خانم و خوش سفر بود الهی شکر.

همین.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۶ ، ۰۱:۵۹
مریم صاد

به نام خدا

دلم گرفته.

امروز روز آخره و دلم نمیاد بخوابم. همش می خوام یه کاری کنم. الآن جزء قرآنم رو تموم کردم. و جزو معدود روزها و شبهاست که منتظر نشستم همسر بیاد. و اصلاً هم نمی دونم چرا.

ذهنم خیلی درگیر فاطمه سادات و سمانه هست. دعا دعا دعا.

دیروز فاطمه سادات، دختر عموی یک ماه کوچیکتر یاس سادات، دچار تشنج شد و اوضاعش خیلی بد شد و امروز منتظر جواب نوار مغزی هستند که دچار آسیب مغزی نشده باشه انشاء الله. انقدر قاطی م...

سمانه هم امروز به عقد آنکه دوستش داشت، در میاد. برای رفع اضطرابی که داشت دعا می کنم. 

شما هم برای من دعا کنین در این روز آخر. اگر خوندینم.

نمی دونم چمه. حالم خوب نیست...





۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۶ ، ۰۵:۵۲
مریم صاد

به نام خدا

عصری، من و یاس سادات، چیز جدیدی رو تجربه کردیم. دوتایی در حالی که من راننده بودم رفتیم دد.

مسیر دور نبود. یاس سادات تو صندلی ماشینش بود. آینه ماشین سمتش بود  و دید پشت کلا نداشتم. سرعتم از نورمالم پایین تر بود و با شعر خوندن سرگرمش کردم تا رسیدیم. کلا بد نبود. ولی خب همش نگران بی تاب شدنش بودم. 

برگشتنی هم خوابید تا رسیدیم و لایک داشت حسابی.






۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۶ ، ۰۲:۴۵
مریم صاد