آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

۲۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

به نام خدا

امروز روحم رو تازه کردم و خونه رو به کلللل تکوندم و شیرینی عیدم رو هم شب عید می پزم انشاالله. انقده حالم بهتره!

وقتی حالم خوب باشه. بیشتر یاس رو بغل می کنم بیشتر باهاش حرف می زنم و بیشتر باهاش بازی می کنم. نه مثل پریروز. هنوز دلم براش کبابه.


یه مدت بود، تقریبا از احیاها، که یاس سادات برای خواب مقاومت می کرد و حسابی اعصاب نه تنها من و همسر، بلکه سه طبقه خونه رو خرد و خاک شیر می کرد تا بخوابه. اونم بعد از سحری.

امشب خدا یه راه پیش پام گذاشت. اولا که سر یه ساعتی که بهش گفتم میام دنبالت، رفتم سراغش و بعدش یکم بازی کردیم. در ازای جیغ هاش و در انتها براش توضیح دادم خیلی خسته هستم و لطفا بیا من رو بخوابون.

اومدیم تو تخت و برام پیش پیش خوند و ملافه رو کشید و یه عالمه بوسم کرد و بعد آواز پایان شارژ و خوابش برد.



الحمدلله

حسم میگه ازون خواهر خوبها میشه

انشاالله

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۲۱
مریم صاد
به نام خدا
دیروز خیلی خیلی خیلی حالم بد بود.
رو به موت اصلا.
ظهر ساعت 2 و نیم بیدار شده بودم، به خاطر داروهای یاس. وگرنه تا شب می خوابیدم. رفتم بالا، بلکم یکی رو پیدا کنم از یاس نگه داری کنه یه چیزی بده بخوره من برم بمیرم یه گوشه. عصبی هم بودم. پرخاشگر. خیلی دختر بدی بودم از زور حال بد. هیچکی رو پیدا نکردم. 
برگشتم پایین یه تخم مرغ به یاس سادات دادم و اونم ناز کرد و حوصله نداشتم و نصفه نیمه ولش کردم رفتم تو تخت خوابیدم.
قبلش شبکه پویا رو روشن کردم و صداش رو روی 3 گذاشتم که هم یاس سادات بشنوه هم من با گوشی نشنوم. ساعت 4 بود فکر کنم. ساعت 6 و نیم بیدار شدم. دیدم یاس سادات کنارم خوابیده. مامان می گه چند بار اومده بهش سر زده دیده یاس سادات در حال بازی با اسباب بازی هاشه. 
انقدر بیدار شدم حالم بهتر بود که نگو. شوخی نیست، ساعت بی خوابی کشیدنم زیاد بود. و از اون شوخی نیست تر، ساعت مراعات حال کردن یاس سادات هم زیاد بود. کلی قربونش رفتم و بابت پرخاشگریم عذرخواهی کردم و کلی بغلش کردم و بوسش کردم و غذای خوشمزه براش پختم. کلی مرام کشم کرد. و این اولین بارش نیست. خدایا صدها صدها صدها هزار مرتبه شکرت. 



لا حول و لا قوه الا بللّه العلی العظیم
۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۲۴
مریم صاد

به نام خدا

یک نفر رو می شناسم، که در همه مسائل خوب و بد، باید بالاترینش برای اون ثبت بشه. یعنی تعریفی که از ماجرا می کنه، جوریه که تو اینطوری تصور کنی. مثلاً درجه افتضاح مریضی رو باید از آن خودش بدونه. و مثلاً بهترین کیفیت در اجناس رو اون می شناسه یا داره. که البته قطعاً همیشه بالای بهترین، بهترینی هست.  البته جز خدا. و بر عکس. کیه که اینو ندونه که همچی نسبی ست؟؟؟


بعد این بخشش به کنار. یه روحیه سفسطه گری جالبی هم داره. چندین بار در مسائل مختلف باهاش مواجه شدم، به خاطر اون درجه بالایی که در همه چیز باید داشته باشه، هیچ وقت تو بهتر از اون نمی فهمی! که بخوای نظر بدی. حتی اگر توصیه ای که بهش می کنی رو از مادر خودش شنیده باشی. در حالی که همیشه بیانش اینه که مادرش بهترین، عالم ترین، صبور ترین، با فرهنگ ترین فرد روی زمین هست.


یه ماجرای با مزه تعریف کنم:

چندین وقت پیش مادرش از روستایی که رفته بودن، یک گیاه دارویی بسیار خوب برای امراض شکمی و انواع آلودگی ها آوردن و بهمون هدیه دادن. به عنوان معرفی این دارو هم ماجرای بیماری عفونی شکمی رو از پسرشون تعریف کردن که با هیچ دوا و درمون افاقه نکرده بود و با این، به نتیجه رسیده بودن. ما هم برای هر مشکلی که در ناحیه شکم برامون پیش می اومد می خوردیم و کلی دعا گوشون بودیم. 

حالا اون فرد مورد نظر دچار گلاب به روتون اسهال شدید شد. اخلاقش رو می شناسیم و حتی اگر در حوزه ای که مشکل داره متخصص هم باشیم، حل مسئله نمی کنیم. ولی یه آن یاد اون دارو که مادرش معرفی کرده بود افتادم و چون مال خودشون بود و از طرف خودشون بود، به خودم اجازه دادم در موردش صحبت کنم. بهش گفتم فلان چیز رو دم نکردی بخوری؟ گفت کدوم، گفتم همونی که داداشت اینطوری شده بود خورد و خوب شد، جواب جالبی بهم داد. گفت اون دوا برای دردهای قاعدگی هست. و من کلی در دلم خندیدم که برادرش درد قاعدگیش با این دارو خوب شده...



خلاصه که روزگار غریبی ست ای نازنین


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۴۲
مریم صاد

به نام خدا

امسال ماه رمضان، همسر با پخت افطاری های متنوع، حتی شده سبک، مخالفت اکید کرد. حتی آش که عاشقش هست. بنابر این تمام زنانگیم رو باید در سحری می گذاشتم. دوست داشتم هر روز غذای متنوع درست کنم. و با توجه به اینکه باید برای روز شیفتش هم سحری می دادم، یکمی کار سنگین می شد.

یک روز رو خورشتی، یک روز رو قاطی پلو. خلاصه هی داشتم خودم رو به چالش می کشیدم. خیلی روزها نشد که متنوع باشم و غذاهای زیاد اومده رو خوردیم و در کل از خودم ناراضی نیستم انچنان.

بعد، من چند شب رو توی این ماه دوست دارم حسابی مجلل برگزار کنم. یکی شب یا روز تولد امام حسن (علیه السلم)هست، یکی امشب که شب بیست و هفتم هست و یکی شب عید. 

پارسال کل این روزها شیرینی پختم. امسال نشد. برای امشب ولی برنامه کباب در نظر گرفتم. قدیمها در چنین شبی به یمن به درک واصل شدن آن ملعون کله پاچه تناول می فرمودن و ما که اهلش نیستیم کباب بزنیم بر بدن. جان بگیریم.

بعدشم برای شب عید هم کوکی می خوام آماده کنم به شرط حیات و اگر خدا بخواد. دلم تغییر دکوراسیون و خونه تکونی عیدانه هم می خواد. مثل هر سال. ببینم همسر کی در توانش هست.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۱۲
مریم صاد

به نام خدا

... تا فردا طرفهای عصر، منگیش ادامه پیدا نکرد. حالش خوب خوبه. و برای یاس که با دندونهاش می خنده، اون اتفاق بد و این اتفاق خوب خیلی تأثیر گزار بود. الآن خیلی زیباتر شده. مثل خود خودش شده. با اینکه همه می گفتن دندون شکسته هم بامزه و تخسش کرده، ولی من چهره خودش رو ترجیح می دم. فلورایدتراپی هم دندونهاش رو به نظر من که سفیدتر و براق تر کرده. حالا احساس هست یا واقعیت، نمی دونم.

درد و ناراحتی هم نداره. دکتر بروفن براش نوشته هر 6 ساعت. شده که بعد از شش ساعت هم بهش بدم و اثری توی رفتارش وجود نداشته باشه. ولی حالا محض احتیاط تا دو روز می دم. بعد قطع می کنم. آنتی بیوتیک هم که واجبه و با اینکه گفتن احتمال آبسه وجود داره، ولی من که چیزی متوجه نشدم. 


خلاصه که خیلی راضی هستم. بیشتر اینها رو دارم می نویسم برای مادری مستأصل که داره تو اینترنت دنبال کسی می گرده که قبل از سه سال بچه اش دندونپزشکی لازم شده و بیهوشی گرفته. 

من با تحقیق از چندین پزشک که معتمدم بودن، این درمان رو انتخاب کردم. دو دندانپزشک و متخصص اطفال ِ خودش که دائم برای همه مسائلش بهش رجوع می کنم و دائم دعا کردن براش ورد زبونمه.


همین...


پی نوشت:

قرآن امروز رو که خوندم، به برگه های باقی مونده از قرا« برای جزء خوانی که نگاه کردم، دلم گرفت. همش 3 روز مونده...


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۷ ، ۱۱:۰۲
مریم صاد

به نام خدا

بلاخره بعد از تقریبا یک ماه موعد مقرر فرا رسید و جلسه سوم دندانپزشکی یاس سادات، عمل نهایی قرار بود انجام بشه.

باید 8 ساعت ناشتا می بود. نه آب و نه غذا با تاکید ده باره و چند ده باره. و این به من استرس می داد. شدید.

نصف شب که غذاش رو دادم، از آب و خوراکی، خونه رو خالی کردم که سراغشون نره. تا صبح هم نخوابید. ناراحت نبودم. گفتم صبح که تازه می خواد ابراز گرسنگی کنه، می خوابه.

سحری رو نوبتی خوردیم. که هوس نکنه همغذامون بشه. من ولی خیلی سرسری خوردم... بعد از نماز صبح و خوندن قرآن روز، هیچ کدوممون خواب به چشممون نیومد. راه افتادیم رفتیم که جلوی بیمارستان بخوابیم تا ساعت مقرر برسه. اینطوری هم بدخواب نمی شدیم هم تو گرما و ترافیک، نمی رفتیم.

وقت مقرر رسید. بابای یاس کارها رو انجام دادن و ما همچنان خواب تا ساعت کارهای پیش از عمل.

کلی تاب بازی کردیم و لب یاس از شدت تشنگی ترک خورد و دم بر نیاورد "آب".

رفتیم بالا و رفتار بسیار مهربان و مودب و خوب پرسنل جذبمون کرد. نه یاس نه ما هیچ فشار عصبی ای رو تجربه نکردیم. بابت تمام اعمالی که براش انجام دادن بی نهایت ملایمت و همدلی خرج کردن و آرامش کامل حکم فرما شد.

یاس لباس اتاق عمل رو پوشید و خودش رو که توی عکس و آینه دید خوشش اومد و مشغول بازی شدیم تا اون قطره شیرین خواب آور رسید. خورد و آب خواست و دلم کباب شد. بازی کرد و منگ شد و منگ شد و لبخند زد و حرف نزد و جگرم له شد وقتی به حالش می خندیدن.

رفتیم تا اتاق عمل. سپردمش با اضطراب به دست دکتر و برگشتم پایین پیش همسر.

دو ساعت بعد دکتر برام توضیح داد که چه کرده و چه چیزهایی در انتظارشه و تمام. چهار ساعت بعد با چشم مست "مامانم مامانم" گویان دادنش بغلم.

بوسیدمش و بوئیدمش و دلم براش ضعف رفت. و بین هشیاری و خواب در آغوشم آروم گرفت و من تازه تونستم بعد از بیش از 48 ساعت یک ساعت کنارش بخوابم و خیالم راحت باشه. 

بعد هم غذا آوردن و نخورد و ترخیص.

و بعد از حمام که توی خونه شروع به دوییدن و بازی کرد، نه اثری از ناراحتی براش بود نه خاطره ای از آنچه براش پیش آمده بود و از ته ته ته دل می خندید و شاد بود. و چی بهتر از این.



فقط تا فردا طرفهای عصر احتمال منگ بودن داره که خب طبیعیه.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۱۹
مریم صاد
به نام خدا
دومین جلسه دندانپزشکی یاس هم سپری شد.
دکتر روی میز کارش و نه روی یونیت، چک کرد که آبسه نکرده باشه فقط همین. 
بقیه کارها رو من انجام دادم برای روز عمل جراحی :))
با این اوصاف، یاس سادات اصلاً حاضر نبود یک سانتی متر ازم فاصله بگیره و تو طبقه دندانپزشکی بایسته.

بعد همکارهای همسر بهش گفتن به خاطر یه دونه دندون می خوای بیهوشش کنی؟ می بردی فلان جا، با یاس بازی می کرد کار رو تموم می کرد. هه. هه. هه.




۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۷ ، ۱۹:۰۷
مریم صاد

به نام خدا

یک اتفاق خیلی جالبی که وجود داره، اینکه :

"من در همه اعصار و زمانهای زندگیم، برای یک عده ای(که هر بار یک گروه متفاوت با قبلی بوده) بد آموزی داشتم و مورد نفی قرار می گرفتم(از طرف بزرگترها)، و برای اینکه بچه هاشون راه من رو نرن، و مثل من نباشن، و فکر من رو نداشته باشن، تا جایی که ممکن بود، ازم دوری می کردن"

بله، این اتفاق بی نهایت جالبی بود که برای من افتاد. و ازش کلی سود بردم. و باعث شد، هر آنچه که خودم دوست دارم باشم. خیلی خلاف جهت اعتقادات و تفکرات شنا کردم. اما حداقلش این بود که انتخاب کردن رو آموختم. و برای انتخابهام ارزش قائل شدم. و کسی رو در انتخابهام متهم نکردم. و جنگیدم. و مبارزه کردم. 

همه اینها در سالهای گذشته اتفاق افتاد. وقتی خیلی جوان بودم. انگار سر نترس تری داشتم. نمی دونم اقتضاء سن هست یا اقتضاء زمانه و یا شرایط تأهل؛ که خیلی سعی در کمرنگ تر شدن اون حالتها داره و دائم باید مباحثه و مناظره درونی اتفاق بیفته تا نتیجه حاصل بشه و هی و هی و هی یادآوری بشه، که چه چیز انتخاب و تصمیم گیری شده. 

الآن هم خیلی خیلی پیش میاد که (کار، فکر، عقیده) ای که دوست دارم رو انجام می دم، بر خلاف آنچه که مرسومه، ولی خیلی (کار، فکر، عقیده) هم هست که مجبورم به انجامش. 



تو این زمونه زندگی کردن، خیلی خیلی قوت و توان می خواد

و یک ذهن چار چوب بندی شدۀ محکـــــــــم




۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۷ ، ۰۳:۰۵
مریم صاد
به نام خدا
یاس سادات که از کنارم رد شد، به خانم روبرویی که داشت نگاهم می کرد لبخند زدم و این شد بهانه ای برای باز کردن بحث. پرسید: "دختر شماست؟"
گفتم بله.
پرسید: " چند وقتشه؟"
گفتم: دو سال و یک ماه و 13 روز
و چشمهاش رو به حالت به خاطر آوردن چیزی؛ به بالای چپ برد. چند دقیقه بعد باز پرسید: "الآن چیا بلده؟"
لبخند زدم. با توجه به اینکه جوّ، فرهنگی بود و سوالش رو خیلی جدی و محکم پرسیده بود، برام جالب بود که بدونم بعد از جوابم چه نتیجه ای می خواد بگیره که گفتم خیلی چیزها. 
پرسید: "مثلاً حمد و قل هو الله رو بلده؟"
باز هم با تعجب و با کمی شک جواب دادم: توحید و ناس و یه عالمه شعر.
به دختر کوچولوی هم سن و سال یاس که تو جمع بود اشاره کرد. دخترش بود و به سنش نمی اومد. تقریباً هم سن مامانم بود یا اینطوری به نظر می اومد. و شروع کرد به تعریف و تمجید از توانایی های دختر کوچولوش و به مبارزه طلبیدن من برای تعریف از یاس سادات. 
الکی ترس از زمین خوردن یاس رو بهانه کردم و ازش دوری کردم و دیگه هم نزدیکش نشدم و اگر شدم از بچه ش یه تعریفی کردم ولی دیگه گولش رو نخوردم که همکلامش بشم.
از یه زمانی به بعد اینطوری شدم. چه برای خودم. چه یاس. چه همسر.






که چی بشه؟؟؟ 
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۳۲
مریم صاد

به نام خدا

... و شیطان دید که هر چه می کند نمی تواند هد باشد. موجودی خلق شد که که در ابتدای خلقتش برترین است، نه بعد از سپری کردن سالیان سال عبادت و تسبیح. 

حسادت او را کشت...


***


دلیل این حسادت چیست؟

اینکه آنچه هستی پذیرفته شده توسط والدینت نیست؟

اینکه آنچه هستی پذیرفته شده در افکار عمومی نیست؟

اینکه آنچه به آن حسادت می کنی، که برایت دست یافتنی هست ولی مطلوبت نیست، آنچه هست که همه دوست دارند  و همه برایش ارزش قائلند؟

اینکه بعد از آن چه می شود و تو چه جایگاهی پیدا می کنی؟

اه

بس کن دیگه لعنتی!

هر روز هر روز سر این ماجرا باید حرف و حدیث باشه.

خب لعنتی جان. یک بار تصمیم خودت رو بگیر و انقدر سر این ماجرا نآشوب. جان دلم. لعنتی جانم....



اعوذ بلله من الشیطان الرجیم






۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۷ ، ۱۳:۴۸
مریم صاد

به نام خدا

امشب هم گذشت و اونجا نرفتیم و رفتیم اینجا.

و چه انتخاب بدی. چه انتخاب بدی. چه انتخاب بدی.

قرارمون بود بریم نمایشگاه قرآن، واسه راست شدن قسممون پذیرفتیم و شاد هم شدیم وقتی به اینجا دعوت شدیم.

اما... هووووف... تنها جوابی که به این آدم که اینهمه ازم بزرگتر هستند، داشتم یک عبارت بود:


به شما ربطی نداره. سرتون تو زندگی خودتون باشه.


و به هیچ شکل دیگه ای نمی شد زهر این کلام رو کم کرد... پس سکوت اتخاذ کردم. البته پشیمون نیستم از این سکوت. انتخابش کردم. 

امشب هم گذشت و من انتخابهای خودم رو انجام دادم. اولی اشتباه و دومی صحیح. البته فکر کنم.



این جماعت، فامیل نیستند.

یکسری آدم این اجتماعن که به جبر، بیشتر می بینمشون...

چرا باید برای امشب پیش اونها می بودم؟؟؟

درس عبرتی بود...

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۴۸
مریم صاد

به نام خدا

خیلی فرق هست بین جا با جا. خیلی فرق هست. ولی چراش رو نمی دونم.

جای اولی که برده بودیمش نیمه خصوصی بود. ولی همه خدمات برای ما مجانی بود. اما... اما... اما فقط خاطره سیاه برامون موند از اونجا.

اما جایی که امروز بردیمش، و کلی ترافیک رو پشت سر گذاشتیم و در غرب دور بهش رسیدیم، باز هم نیمه خصوصی بود. ولی بسیار بهتر از جای اول.

5400 تومن ویزیت دادیم. 1700 تومن هم پول عکس. و چه خاطره ی شیرینی شد برامون. حالا با تمام سختی های راه رفت و برگشت با زبون روزه،  حاضریم هفته دیگه هم بابت نشون دادن آزمایشات و گرفتن وقت کار اصلی بریم.

چه دکتر مهربانی! یه خانم مسن که با بچه ها عین یه خاله بزرگ برخورد می کرد. طوری که یاس مقابلش سپر انداخت. دهنش رو باز کرد و قصه ی شکستن دندون رو تعریف کرد.

فقط متاسفانه به خاطر تاخیری که اتفاق افتاده، دندونش چرک کرده. حالا احتمالا باید بریم تو کار آنتی بیوتیک و بعدش بیهوشی و عصب کشی که اون هم بیمه هست و تو این اوضاع بلبشوی اقتصادیمون، متحمل عذاب نمی شیم. 

 


و این داستان هنوز ادامه دارد



۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۷ ، ۱۸:۵۴
مریم صاد

به نام خدا

صبح میلاد آقا امام حسن علیه السلام هست. 

روزی که امیرالمومنین علی علیه السلام، پدر شدند. و خانم حضرت زهرا سلام الله علیها، مادر.


مبارکا باشه



نصف ماه سپری شد. به چشم بر هم زدنی.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۷ ، ۰۴:۴۰
مریم صاد

به نام خدا

بارداری خیلی راحت و بی عیب و نقصی داشتم.

وقتی رفیق جان، از حال خرابش تعریف می کرد، خیلی برام حالش قابل لمس و درک نبود. تا دیشب...

یک شام خوشمزه درست کردم ولی چرب. معده ی داغون و ... درک مداوم تا سحر...

مشکلم با خوردن آبغوره و سالاد شیرازی بدون پیاز، حل شد. ولی رفیق جانمان باید سه ماه اولش رو اینطوری سپری کنه و من دائم سوالم از خدا این بود که چه مقدار صبر بهش دادی؟؟؟ 

خیلی به یادش بودم وقت سحر و آرزوی بهبود با عافیت، براش داشتم. و کاملا هم عین مامانش و خواهرش شدم، ؛ ) بسکه حساب می بریم ازش! هیچ اسمی هم ازش نبردم.  :))


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ خرداد ۹۷ ، ۰۴:۳۴
مریم صاد

به نام خدا

خدایا ما را در زمره شایستگان وارد کن، و در بهشت برین بالا بر، و جامی از نوشیدنی خوشگوار از چشمه سلسبیل به ما بنوشان، و به رحمتت از حور العین به همسری ما درآور، و از جاوید پسرانی که همچون مروارید در صدفند در خدمت ما بگمار، و از میوه های بهشت، و گوشت پرندگان به ما بخوران، و از لباسهای زربافت و حریر و دیبا به ما بپوشان، و ما را برای رسیدن به شب قدر، و زیارت خانه کعبه، و کشته شدن در راهت توفیق عنایت کن، و دعای شایسته و درخواست ما را اجابت فرما، و آنگاه که پیشینیان و پسینیان را در روز قیامت جمع کردی به ما رحم کن، و رهایی از آتش را برای ما بنویس، و در دوزخ ما را به زنجیر نبند، و در عذاب و خواری ات ما را گرفتار مساز، و از زقوم و ضریع دوزخ به ما مخوران، و با شیاطین یکجا قرارمان مده، و ما را به رو در آتش مینداز، و از جامه های آتشین و پیراهنهای فلزی آتش بار بر ما مپوشان، و از هرگونه بدی، ای که معبودی جز تو نیست، بحق اینکه معبودی جز تو نیست ما را رهایی بخش.



دعای شبهای ماه مبارک رمضان

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۴۴
مریم صاد

به نام خدا

 

اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْکُو إِلَیْکَ فَقْدَ نَبِیِّنَا صَلَوَاتُکَ عَلَیْهِ وَ آلِهِ

وَ غَیْبَةَ وَلِیِّنَا 

وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنَا

وَ قِلَّةَ عَدَدِنَا

وَ شِدَّةَ الْفِتَنِ بِنَا

وَ تَظَاهُرَ الزَّمَانِ عَلَیْنَا

 

فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ [آلِ مُحَمَّدٍ]، وَ أَعِنَّا عَلَى ذَلِکَ بِفَتْحٍ مِنْکَ تُعَجِّلُهُ، وَ بِضُرٍّ تکْشِفُهُ، وَ نَصْرٍ تُعِزُّهُ، وَ سُلْطَانِ حَقٍّ تُظْهِرُهُ، وَ رَحْمَةٍ مِنْکَ تُجَلِّلُنَاهَا، وَ عَافِیَةٍ مِنْکَ تُلْبِسُنَاهَا، بِرَحْمَتِکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ.

 

خدایا از نبود پیامبرمان که درودهای تو بر او و خاندانش و از ناپیدایی مولایمان، و بسیاری دشمنانمان و کمی نفراتمان، و سختی فتنه ها به سویمان، و از جریان زمان بر زیانمان به درگاه تو شکوه می آوریم...

بر محمّد و خاندانش درود فرست و ما را در برابر این همه یاری فرما به گشایشی از جانب خویش که زود برسانی، و بدحالی که برطرف کنی، و پیروزی با عزّت برایمان قرار دهی، و سلطنت حقی که آشکارش فرمایی، و به رحمتی که از سویت ما را فرا گیرد، و به سلامتی کاملی که از جانبت ما را بپوشاند، ای مهربان ترین مهربانان.

 




فراز آخر دعای افتتاح
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۷ ، ۰۱:۴۰
مریم صاد

به نام خدا

ادا اصولهای یاس سادات برای غذا، شوق اختراع و تنوع داشتن رو برام از بین برده. یه سری غذای خاص با شیوه طبخ ویژه قوت قالبمون شده و از حال و روزهای قدیم دیگه خبری نیست.

الانم که سحریهای محبوب خودمون رو درست می کنم همش باید به این فکر باشم که به اون چی بدم بخوره. رسما مقاومتش در برابر گرسنگی عالیه و عین خیالش نیست، که بگم همینی که هست می خوای بخور نمی خوای نخور. نمی خوره. راحت راحت.

نشون به اون نشون که هویج پلوی سحری رو نخورد و گرسنه گرفت خوابید. می فرمودن کُفیلات بده. (پفیلا یعنی)


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۲۴
مریم صاد

به نام خدا

بلاخره زنگ زدن و دعوت کردن و داریم به اون روز نزدیک می شیم و هر چی دست و پا می زنم، انگار خبری نیست... نمیشه انگار.

از جذاب ترین بخشهای مهمونی ها برای من، تنظیم لباسها و آماده کردنشون پیش از موعد مقرر هست، اما برای این مراسم، تا میام برم سراغ لباسها، با تمام وجود پا پس می کشم. دلم نمی خواد امسال هم مثل هر سال به خودم بگم یه شب هزار شب نمیشه و اتفاقا یه شب هزار شب بشه. جوری که حتی "روزها"ی بعدش رو هم شامل بشه.



خدایا نمیشه یه امدادی برسونی بهم که به خیر و خوشی نرم؟


۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۷ ، ۰۵:۰۸
مریم صاد

به نام خدا

من خیلی خنگم.

تا به حال نشده که بتونم شروع مشکلات یاس سادات رو تشخیص بدم.

واسه سحری که بیدار شدیم همسر پرسید: "این چرا انقدر حرف می زنه؟"

گفتم: "هیچی شاده. وقایع دیشبو داره به یاد میاره."

همسر گفت: "یه نگاه کن تب نداشته باشه!"

منم پیش خودم گفتم "و دکتر، بااااز دکتر می شود" و خیلی به حرفش محل نگذاشتم.

وقتی مسواک زدم، باباشو صدا زد و یه عالمه حرف زد. ترسیدم. رفتم سراغش. کوره ی آتیش بود. بیدار بود. بیحال بود. و مشتاق کمک... دیگه درمانها رو شروع کردیم. و همچنان مشغولیم. مخصوصا که مشکل شکم رفتن هم پیدا کرده...

الان تبش پایین اومده و حسابی سرحال شده و فکر نکنم بخوابه و داره سارا رو می خوابونه و بازی می کنه.

همسر تا یه ساعت دیگه باید سر شیفت حاضر بشه، رفت خوابید. منم دیشب رو بیدار بودم ولی هنوز خوابم نمیاد. ببینیم کی بازی تموم میشه تا بخوابیم. این است روزگار مادر خنگ...




داشتیم می رفتیم تولد حس کردم تنش گرمه،

گفتم شاید گرمشه!

تا این حد مثبت اندیش و خنگ...

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۷ ، ۰۵:۰۷
مریم صاد

به نام خدا

امشب سومین قل هم به سلامتی به جرگه ی "دوساله ها" وارد شد و خیلی خوش گذشت و در عین سادگی، خیلی با صفا بود و دلمون نمی اومد تموم بشه.

یاس سادات رو خوابوندم و اومدم اینجا نشستم مشغول وبگردی، صداش از تو اتاق میاد که تو خواب داره می خونه:

" تبلد تبلد تبلدت مبارک..."

...

"مامان بادکنکو می خورمش..."






و دلم شاد میشه که داره خوابهای خوب می بینه

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۷ ، ۰۲:۵۹
مریم صاد