آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end
به نام خدا
برخلاف روزهای خیلی خوب سه ماه اول بارداری که خوش گذشت، تو این سه ماهه دوم، بر عکس گفتۀ اطرافیان که وقت عشق و حاله، هر چند وقت یه بار یه ماجرا برام پیش می اومد و استرس و دکتر پشت دکتر و سونوگرافی و آزمایشگاه و داروها و استراحت و ... و آخرشم به حمدلله به خیر می گذشت و تموم می شد و می رفت پی کارش. آخریش دیروز.......

حرص می خورم که داشتم عین زنهای قدیم "انگار نه انگار که باردارم" رفتار می کردم، ولی یوهو با یه ماجرا مواجه شدم که کلی سد برام ایجاد کرد منم که از بستر بیماری بدم میاد. از فاز مریض گرفتن بدم میاد. از افتادن بدم میاد. از آویزونی بدم میاد. از اینکه وظایفم رو کسای دیگه انجام بدن بدم میاد. ولی وقتی بهم میگن:
 امانت دار خوبی باش!
تا یه حدی سپر می اندازم... و فقط نگرانی و شوق داشتنش، عذاب وجدان رسیدگی نکردن بهش، و خطر ایجاد کردن براش، باعث میشه کوتاه بیام.

جاری ِ بچه دار می گه تا بچه به دنیا بیاد و شش ماهش بشه، همچنان وضعت همینه. دکتر و استرس و حل شدن.
نرجس می گه تا زنده هستی نگران خواهی بود.
و خودم فقط توکلم به خداست.

به قول پدر شوهرم:
گر نگه دار من آنست که من می دانم                    شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد

https://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcTzuV_xKwn1iulL0xNoJDda2c-RCtVVcpaswoQ55Iabce7Yw5lQ


پی نوشت:
کلاً حال مون خوبه ها. خیلی خوبه شکر خدا. نی نی جور خوبی تکون می خوره که دلم ضعف می ره براش. کشیدگی ساق پا یا دستش رو که حس می کنم کلی حالم خوب میشه.
خجالتیه. به هر کسی که می خوام تکونهاش رو نشون بدم، صاف می ایسته و جم نمی خوره. فقط برای من و باباش دست و پا می زنه. ولی امشب انقدر قربون صدقه ش رفتیم یه خودی به خاله جونش نشون داد. اول ریز ریز و آخراش دیگه داشت از سر و کول خاله جونش بالا می رفت. :)
نرجس تکونهای من رو تو دل مامان حس کرده بود. و حالا نوبت نی نی ِ من بود.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۴ ، ۲۳:۳۰
مریم صاد
به نام خدا
همه که حسابی برام غصه خوردن به خاطر بلاتکلیفی، براشون یه ماجرایی رو تعریف کردم که حالا همه می گن:
"باز خداروشکر زودتر متوجه شدی".
.
.
.

یکی از دوستهای نرجس، رفت سونوگرافی و گفتن بچه دختره و خریدهاشو کرد و اسمشو انتخاب کرد و روز زایمان رسید و رفت اتاق عمل و قبل از اینکه بیهوشش کنن ازش پرسیدن بچه ات چیه؟ گفت دختر. گفتن اسمشو چی می خوای بگذاری؟ گفت ریحانه و بیهوش شد و وقتی به هوش اومد دید امیر حسین رو دامنشه. تا مدتها همه وسایلش دخترونه و صورتی بود...


http://milkgenomics.org/wp-content/uploads/2013/08/bigstock-two-baby-11073632.jpg


مامای فامیل گفت تشخیص دختر راحت نیست. اشتباهات توش وجود داره. منم از وقتی اون اینو گفته و خاطرۀ اون بنده خدا هم که تو ذهنمه، خیال خودم رو راحت کردم.
امروز رفتیم همینطوری قدم بزنیم باز یه لباس ابی فیروزه ای دیگه خریدم. همش هم براش نقشه می کشم که اگر دختر باشه یه گل سر رنگش می سازم یا تل پارچه ای ناناز. خیلی هم خوشگله و نازه. ولی هنوز صورتی ای که هم پسرونه باشه هم دخترونه پیدا نکردم.
اون از اون...
مامان بنده هم که ترم آخر ارشد هستن، قسمم می دن تا یک ماه دیگه حرف خرید رو نزنم که امتحاناتشون رو بدن و با خیال راحت بیفتن دنبال کارهام. می گن فعلاً با همسر بریم مدل ببینیم که وقتی مامان خواست بیاد دیگه همه چیز مشخص باشه.
تو اینترنت و شبکه های اجتماعی و تلویزیون هم دنبال ملافه و وسایل رنگی رنگی می گردم. تو پارچه فروشی هایی که همیشه خرید می کردم، چیز بدرد بخوری پیدا نکردم. باید برم بازار بچه ها. اونجاها فکر کنم چیزی که بخوام رو بیابم.
من خیلی سخت پسندم. خیلی.......
:(


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۴ ، ۲۱:۳۵
مریم صاد
به نام خدا
تو فیلمها نشون می دن، خانم عق می زنه و می ره تو دستشویی و مامانش و بقیه همه بیرون دستشویی به دست افشانی می پردازن که بعله ایشون باردار هستن. بعد یه صحنه دیگه نشون می ده که خانم با شکم گنده داره تو خونه راه می ره و مثلاً گردگیری می کنه و یهو دلشو می گیره و می شینه و صحنۀ بعد نی نیش تو بغلشه. و این تمام چیزی هست که ما در مورد بارداری شانس داریم که بشناسیم و بدونیم.(که هیچ کدومش با واقعیت یکی نیست.)
و هیچ وقت در مورد ثانیه هایی که مادر در روز سپری می کنه تا اون روز تموم بشه و یه روز دیگه از هفتۀ بارداریش به خوشی سپری بشه و خودش و فرزندش در حالت نورمال قرار داشته باشن هیچ شناختی بدست نمیاریم.

https://www.weddinglds.com/wp-content/uploads/2011/11/9-months-e1321315274830.jpg

همسر به شرایطم حساسه. دکترم این رو می دونه. بهم می گه:
 آها شما همون بیمارمی که همسرش حساسه
همیشه که برای چکاپ می رم در اونچه که باید بررسی بشه کوچکترین شکی داشته باشه، برای بررسی بیشتر به سونوگرافی یا آزمایشگاه می فرستتم. و تا امروز شده سه بار. و خداروشکر هر سه بار هم مشکل حادی نبوده. ولی نگرانی ای که این مسیر سپری بشه و بگن همه چی خوبه و نورمالی، برام خیلی زیاد بوده.

***


هفتۀ پیش، به خاطر مراسم 5 روز آخر صفرمون، خیلی از خودم کار کشیدم. این همزمان شده بود با سونوگرافیم که چیز عجیبی رو نشون داد و دکترم سونوی مجدد نوشت و تو سونوی مجدد هم چیزهای عجیب دیگه دیدیم. از جمله اینکه بچه پسره. و من خنده ام گرفته بود. و همچنان برای ادامۀ مسیر کارهای نی نی باید دست نگه دارم.



پی نوشت:

واقعیت واقعیتش اینه که :

لا حَول و لا قوةَ الا بِللّه العلی العظیم



و هیچ علمی به علم او نمی رسه و هیچ چیزی به جز خواست او اتفاق نخواهد افتاد.
خدایا راضیم به رضای تو. هر آنچه شما بفرمایی.




۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۴ ، ۱۶:۳۰
مریم صاد
به نام خدا
روزها، دقیقه ها، ثانیه ها، جونم رو به لبم رسوندن، تا موعدش رسید.
شب سونوگرافی احساس می کردم، فردا روز اول مدرسۀ بچم هست و به اندازۀ اون هیجان دارم. سه ساعت خوابیدم.
رفتیم. ساعت 8 وقتم بود. تا ساعت 12 رضایت نداد تا رو بنماید. چنان خوابیده بود که دور سرش رو هم نمی شد اندازه گرفت.
واقعیتش رو بخواید از خاص بودنش خوشم اومد. از اینکه تحت هیچ شرایطی (با خوردن یه بطری آب و عسل، شیرکاکائو، آبمیوه، کیک شکلاتی بزرگ، شکلات نانی) رضایت نداد به دلم راه بیاد. هر وقتی که دلش خواست و هیچ زور و اجباری بالا سرش نبود، خودشو از حالت عجیب و غریبش در آورد.
به همسر گفتم:

"عین خودمه. مطمئناً باید باهاش بدون زور حرف بزنم تا کارم پیش بره. آدمی نیست که بشه روش تحکم داشت. "

و تازه هنوز جنین هست، کو تا نوزادی و بعدتر ها.
یه نکتۀ دیگه که فهمیدم در این مسیر بسیار راه گشاست، حمایت من و همسر از هم هست. و آرامش و عصبانی نشدن. یکمی داره دستمون میاد که داریم یه موجود زنده به دنیا میاریم. نه یه عروسک که غذا بکنیم تو حلقش. اونم بخوره و بگه چشم. خدا فقط صبوری بی حد بهمون بده.

و اما...
موقعیت و پوزیشنش به حالت سجده بود. از وقتی اینطوری دیدمش، برای سجده هام دقت بیشتری می کنم. در حال مکیدن انگشتش به سراغش رفتیم. جزء جزءش رو که بررسی کرد بهم تبریک گفت که کاملاً سالم هست. یکی دوتا فاکتور صورتش که معلومه، شبیه منه. شکل استخوان چونه و بینیش مثلاً. و دیگر اینکه، نی نی اردیبهشتی ما، فرزند اول این خونه، یه دختر خانم صورتی-سبز بهاری هست. یه دختر خانم سادات که دلم داره براش ضعف می ره. و من و بابا تازه با معضل نام گذاری مواجه شدیم. انقدر که فکر می کردیم نی نی پسره، اسم پسر رو به تفاهم رسیده بودیم. و حالا دختر...





پی نوشت:
به خاطر جثه م و حالاتم، مادرم، مادر همسر، مادر بزرگم، خیاطم، خودم و خیلی های دیگه حدس می زدن نی نی پسر باشه. براش که نامه می نوشتم شیطونکی و بچه گونه بود. ولی حالا، وضعیت فرق کرده. حالا یک خانم داره به این دنیا اضافه می شه. باید حسابی باهاش حرف بزنم و بهش بگم که چقدر وظایف بزرگی تو این عالم قراره به دوشش باشه. جملات و عباراتم دیگه بزرگونه و مادر دخترونه شده.



۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۷
مریم صاد

به نام خدا

نی نی ما، شباهت زیادی به بامزی داره. عاشق عسله. انقدری که به عسل جواب مثبت می ده، به خرما و شربت و شیرینی های دیگه جواب مثبت نمی ده و با هیجان باهاشون برخورد نمیکنه. اصلاً هم ترشی دوست نداره. خدا نکنه یه چیز ترش بخورم. چنان غم و غصه فرا می گیرتش که خدا بدونه. می گیره می خوابه و قهر می کنه و تا یه لیوان شربت عسل برای منت کشی نخورم هم سر حال نمی شه.


کوچول دُردونۀ مامانه


http://www.kooleshop.ir/upkoole/uploads/1384238025.gif



پی نوشت:

چیزی دیگه تا بر طرف شدن شک و تردیدها باقی نمونده.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۴ ، ۱۸:۳۰
مریم صاد

به نام خدا

چند وقت پیش، بعد از فاجعه منا و کشتار ترکیه یه پست گذاشتم مبنی بر حرف فرشته ها به خدا در مورد آفرینش انسان... ماجرا فرانسه که پیش اومد، علاوه بر پستم، یاد یکی از سخنرانی های آقا افتادم. اصلاً یادم نیست کی و کجا، شاید خطبۀ نماز عید فطر، ولی اوایل تحرکات داعش بود و ما هنوز شناخت آنچنانی ای بهشون نداشتیم. بی بی سی هم که بهشون می گفت پیکار جویان. آقا اون موقع چیزی با این مضمون فرمودند:

"کشورهای غربی مواظب باشند، که این فتنه، دامن خودشون رو خواهد گرفت!"

با عرض تأسف باید ببینیم که واقعاً به وقوع پیوست و هرگز خوشوقت از به وقوع پیوستنش نیستیم. چون باز هم جون یک سری آدم بی گناه و بی ربط به سیاستهای اون کشورها گرفته شد.

اینها به کنار، نامۀ دوم آقا به جوانان اروپا و آمریکا رو امشب خوندم.


http://www.mashreghnews.ir/files/fa/news/1393/11/4/874112_678.jpg


تنها نظرم اینه که با تمام آنچه پیش اومده، این نامه فقط از یه آدم دلسوز خوش فکر و دور اندیش برمیاد، همون آدمی که هر کی هر وقت، در هر دولتی، حرفش رو گوش داد، سود کرد و هر جا پا به خطا گذاشت .........




پی نوشت:

تو این مرحله فقط باید آگاه بشن. فقط.


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۶
مریم صاد

به نام خدا

شنبه یه کاری داشتیم، رفتیم میدون ولیعصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف)


http://www.598.ir/files/fa/news/1394/8/16/95422_692.jpg


سفارت عراق، ضلع جنوبی میدون و جایی که ما کار داشتیم، هست. لب به لب جمعیت بود. چهره ها شاداب و نگاهی که به ما می کردن، حالم رو یه جوری می کرد. یه نگاه که:

"ما داریم می ریم چرا شما نمیاید؟؟؟"

اون وقت این طرف، کنار خیابون تا کجاها کوله های بزرگ سفری می فروختن. و کفش. و وسایل سفری.

کارمون تموم شد، و از اونجایی که من مغازه دیدن دوس دارم، سر راهمون یه کفش ملی هم بود، رفتیم داخل و همینطور که به کفشها نگاه می کردم به کاغذی که به دیوار چسبونده بودن، توجهم رو جلب شد:

"کفش زائرین کربلا، رسید."

خب، دیگه فضا کاملاً مناسب بود........




پی نوشت:

مطالب مرتبط به بنر میدان ولیعصر(عج):


1

2

3


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۹۴ ، ۱۱:۰۹
مریم صاد
به نام خدا
امروز با شیطونی کردن های نی نی از خواب بیدار شدم.
به گفتۀ همه، وقتی می بینم صبح می تونم بخوابم، حتی اگر بیدار هم باشم از رختخواب بیرون نمیام.
انقدر ورجه وورجه کرد که خنده ام گرفته بود. انقدری که می گم، یعنی مثلاً 10-12 بار در چند دقیقه. بعد دیگه کاری به کارم نداشت تا صبحانه خوردم و دوباره شاااد شده بود و بپر بپر راه انداخته بود.


احساسم اینه که همش داره شادی می کنه. چون من خوبم. حالم خوبه. غذام خوبه. باباش نمی گذاره حال منفیم باقی بمونه و با وجود تنفرش از هوای سرد، تا حالا کلی گردش بردتم و تا بگم نمایشگاه استاد فلانی هست، روز افتتاحیه اونجائیم. خیلی باهام راه میاد. می فهمم که اصلاً اونجاها رو دوست نداره ولی به خاطر من میاد. باد و سرما رو دوست نداره اما به خاطر من پوستین می پوشه و میریم بیرون قدم می زنیم. خلاصه خیلی خیلی خیلی خدا رو شاکرم.

دو هفته تا تعیین جنسیت مونده. خیلی دلم می خواد زودتر بفهمم با چه عنوانی باید خطابش کنم. اسم پسر رو به تفاهم رسیدیم. دوتا اسم دختر تو ذهنمه که یکیش رو موافقت کرده، یکی رو تا حالا بهش نگفتم. شاید بپذیره شایدم نه.
الآن تو یه سایتی داشتم می چرخیدم، سوال بود برام که چرا بیشتر اوقات نی نی سمت راسته. تازگی ها راه پیدا کرده تا وسط هم میاد. ولی اصلاً سمت چپ نمی ره. می گفت پسرها اینطوری هستن. بعد یه عالمه علائم دیگه نوشته بود که نصفش رو داشتم که تو دختر ها بود، نصفش تو پسرها. بنابراین توجهی به هیچی نمی کنم و فقط منتظر می مونم.
مامانم می گه:

خداروشکر افتادی تو وضعیتی که دیگه با بدو بدو کاری پیش نمی بری و مجبوری بگیری بشینی به انتظار.

اینو با غیض می گه که حسابی حرصش رو با لحن خالی کنه. ;)
خلاصه این روزها، خیلی خیلی سریع تر از اون چیزی که فکرش رو می کردم دارن می گذرن.




پی نوشت:
 الحمدلله به عدد خلائق عالم.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۴ ، ۱۵:۰۹
مریم صاد
به نام خدا
خوابم کم شده. اگر عصر بخوابم برای خوابیدن شب دچار مشکل می شم. 
در هر صورت شب حتماً باید قبل از خواب کتاب بخونم که بلافاصله تا چشمم رو بستم، رفته باشم.
با این اوصاف دم اذان صبح بیدار میشم. نماز که بخونم و از زور گرسنگی یه چیزی بخورم،باز برای خواب تا یک ساعت باید غلت بزنم. (اگر همسر نباشه، کتاب خوندنم رو ادامه می دم)

چند روزه دنبال بیمارستان هستم و تو روز چند ساعتی بیرون از خونه هستیم. شبها خستگیم شدید بوده و بدون کتاب هم خوابم می برد و برای نماز صبح باید ساعت زنگ می زد تا بیدار بشم.

http://www.clker.com/cliparts/4/b/0/5/11954225271522744573liftarn_A_person_sleeping.svg.med.png

یعنی که چند وقته دوباره افتادم رو دور کتاب خوندن. از کتابهای نادر ابراهیمی که دستم هست بیش از بقیه لذت بردم، ولی همش دلم کتابهای خوب اون موقعها رو می خواد. نویسنده های محبوبم اونهایی که زنده هستن کتاب نمی نویسن، متفرقه هم که می خونم اون طوریا ذوق مرگ نمی شم.
چند وقت پیش "کافه ترانزیت" از تلویزیون پخش می شد، پیش خودم گفتم فیلم های اون سبکی که جیگر آدم حال بیاد هم کم شده. همش بدی و سیاهی و خیانت و کثافت و ... چهارتا فیلم دفاع مقدس و اعتقادی هم نبود که مرده بودیم.
دلم فیلم و کتاب دل انگیز می خواد. تازه نه قدیمی. برای امروز. زبان حال.
خلاصه اینطور...



پی نوشت:
خواهر جونمم رفت. بابا شنبه می ره...
همسر که مأموریتی باید می رفت، مأموریتش لغو شد.
همش تو ماشین  "رادیو اربعین" روشنه و اشک جاری...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۴:۱۲
مریم صاد

به نام خدا

خیلی حساس و شکننده شدم.

زود ناراحت میشم. زود بهم برمیخوره و زود می رم تو فاز غصه.

یه چند وقت اخیر این جوری شدم. 

فقط با خدا حرف میزنم. اما بستن پرونده و ایجاد محدوده با شعاعهایی متفاوت دور و برم برای آدمها، رو هنوز نتونستن اجرا کنم تا راحت باشم و از گزند آدمها ایمن.


عصر جمعه ای بد جور دلم گرفته...


پی نوشت:

احساس بی نمک بودن دست دارم...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۶
مریم صاد

به نام خدا

بعد از چند روز هشدار برای خارج نشدن از خونه، امروز هوا به لطف رگبارهای این چند روزه که خدای مهربون فرستاد، عالی بود. عالی. ییرون رفتیم. این شکلی بود هوا. آسمون تا ته ِ ته تهران آبی ِ آبی بود.


http://www.afkarnews.ir/images/docs/000188/n00188807-b.jpg


رفتم برای تمدید گواهینامه. یک ماهی بود که منقضی شده بود و منم بی حواس، داشتم رانندگی می کردم. ده سال گذشت و این عمره که می گذره...

20. 30...



پی نوشت:

تو پلیس +10، پر بود از زائر...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۴ ، ۱۹:۲۱
مریم صاد

به نام خدا

همیشه همه چیز، هم استفاده بد داره هم خوب. مثل تلگرام.

استاد یه گروه تشکیل داده و همه مون رو عضو کرده. به غیر از ما، اساتید و هنرجوهای دیگه هم هستن. 

هر هفته یه متن می ده می نویسیم. کارهامون رو به اشتراک می گذاریم و کار همدیگرو نقد و بررسی می کنیم. خیلی فاز خوبیه. البته جز شاگردهای استاد خودمون کسی کار نمیگذاره و اینها از افتخارات دیگه استاد ماست، بدون هیچ اجبار و چوب بالا سر، با اشتیاق مشق می نویسیم.



استاد بزرگ، که مخترع خطمون هستن و استاد ِاستاد ما، از این فعالیت صفا می کنن و گاهی باهامون مشق می نویسن و در مورد کارهامون نظر می دن. مام کیف می کنیم. همه به هم افتخار می کنیم.



پی نوشت:

 استاد از بیشترمون کوچکتر هست.  ولی مدیریت و استادیش عالیه. همیشه هم دعاگوش هستیم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۴ ، ۲۳:۴۴
مریم صاد
به نام خدا
آشپزی کردنم کما فی السابق، ادامه داره. هنوز دوست دارم غذاهای جدید اختراع کنم یا چیزهایی که با ذائقه مون هماهنگه رو سرچ کنم و بپزم. تنها فرقی که با قبل کردم، اینه که حضور سبزیجات تو رژیم غذاییمون چندین برابر شده، و همه کارهام رو حتی بالای گاز ایستادن رو نشسته انجام می دم. صندلی می گذارم و می شینم به هم زدن(مثل اون روز که حلیم پختم).

امروز دلم یه غذای جدید می خواست. از این سایت آشپزی خوشم میاد. زود به زود به روز می کنه و همیشه هم غذاهاش راحته. پیوند با آشپزی
دلمه برگ کلم رو مامانمم درست می کرد، اما با دستور این فرق داشت، با دستور این پختم. نتیجه اش شد این.

http://s6.picofile.com/file/8221641384/Kalam.jpg
http://s3.picofile.com/file/8221641442/Kalam2.jpg

اصولش رو خوب یاد داده بود. ولی طعم سس مامانم رو بیشتر دوست دارم.(آبغوره + رب + ادویه)

چند روز پیش هم، کدو حلوایی خریدم و بخار پز کردم، می خواستم به ماست بزنم، ولی داغ بود، پشیمون شدم. میکسش کردم و با شیر و عسل شد این:


بی نهایت بهم گرم و تازه اش چسبید. یه مقدارشو گذاشتم سرد شه فرداش بخورم، که دیگه قابل خوردن نبود....

و اینم نتیجه آخر شبم. کیک موز :

http://s6.picofile.com/file/8221712434/Kake_moz.jpg
http://s3.picofile.com/file/8221712384/Kake_moz2.jpg

دوستش نداشتم. برعکس مواد کمی که داشت زمان پخت طولانی ای داشت. عطر خاصی نداشت. فکر کنم با شیر بهتر از چای باشه. همین.


پی نوشت:
عاشق کار خونه، آشپزی و هر چیزی که به این مقولۀ زنانگی ربط داره هستم. وای...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۵:۴۰
مریم صاد

به نام خدا

اتفاق افتاد.
بلاخره اتفاق افتاد.

یعنی دو سه روزی هست، ولی من امروز به مامانم گفتم و بعد اومدم دیدم سیمین هم دقیقاً همون عبارتی که من گفتم به مامانم رو استفاده کرده.

به مامانم گفتم، "وقتی دراز می کشم دلم نبض می زنه". مامانم کلی ذوق کرد و برام گفت که حرکتهاش شروع شده و کلی قربون صدقه نوه جانش رفت. آخی. مامانم خیلی جووونه هنوز برای نوه داشتن آخه!

ولی واقعاً هیچ کدوم از این چیزهایی که تا امروز تجربه کردم مثل تصوراتم نبوده. نه نشانه های شروع بارداری، نه طول بارداریم و نه اولین ضربه اش.

این نی نی ما که باید 10 سانت باشه ولی فکر کنم بلندتر باشه(همه سونوگرافی ها ادعا به بزرگتر بودن جنین از اندازه ای که باید باشه دارن) مگه چقدر جون داره، چقدر دست و چقدر پا داره که بخواد یه لگد درد ناک به مامانش بزنه؟



نه. به عمه جونش گفتم، بیشتر شبیه یه سوقولمه ریز می مونه که :

"مامان مامان من اینجام"

بعد که دستم رو می گذارم روش، آروم می شه. دو روزه که این حالت برام پیش اومده بیشتر هم وقتی دراز کشیدم. حس خیلی خوبیه. حالا دیگه درکش می کنم و دیگه احساس می کنم با دیوار حرف نمی زنم. متوجهم می شه. گوش می ده بهم. :))

ولی کلاً بچه آرومیه. خانم ِمحمد، بیدار می شد از خواب از بس برادرزادۀ عزیزم آتیش پاره است.



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۳:۱۹
مریم صاد

به نام خدا

دیشب آخرین چیزی که خوندم، وزن نورمالی بود که باید تا پایان نه ماه داشته باشم. 11-12 کیلو بیش از چیزی که الآن هستم. BMI م قبل از بارداری نورمال بود. یعنی وزنم طبیعی بود. و حالا اوایل ماه چهارم کمتر از یک کیلو اضافه شدم. اما خب با این وجود دیگه خیلی از لباسهام رو نمی تونم بپوشم. حتی اگر برام تنگ نشده باشن، نفسم توشون می گیره. یواش یواش باید دنبال لباسهای بارداری بیفتم. هووووووف.

تمام دیشب تا صبح به این فکر کردم که چه چیزهایی رو دیگه نمی خوام و خودم رو از شرشون راحت کنم.

امروز همسر شیفت بود و من تنها. بیدار که شدم  بعد از شونه زدن به موهام، کشو و کمدم رو ریختم بیرون و تمام لباسهای تو خونه و شلوار لی و  پیراهن و هر چیزی که فکرش رو بکنین که یه روزی اندازه م بود و حالا دیگه فکر کردن به پوشیدنشون قلبم رو وایمیسونه رو ریختم تو یه کیسه بزرگ که همسر بگذاره زیر تخت تا دیگه چشمم بهشون نیفته غصه بخورم.

***

به مامانم می گم مامان دیگه شلوار لی خوشگلم پام نمی ره، میگه:

"عوضش مامان می شی"


http://previews.123rf.com/images/baldyrgan/baldyrgan1311/baldyrgan131100026/23867293-mom-and-baby-vector-icon-Stock-Vector-mother-baby-child.jpg




پی نوشت:

وااقعاً برام جالبه این حس اشتیاق، با حسهای دیگه ای که قاطی می شه.

برای داشتن یه موجود کوچولو تو دلم، همیشه به همسر فخر می فروشم. به خاطر تک تک فکر و عشق و خیال و شوق و ترس و نگرانی و همه چیز که با هم خلاصه می شه تو حسی به اسم "مادری"+ احساس وجودش در تو و وابسته بودنش به هر چه که به تو ربط داره.

وول هم بخوره که دیگه نورٌعلی نور می شه.



خدایا، قسمت می دم، تمام کسایی که آرزوشو دارن رو با تجربۀ این حس، شاد کن



۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۴ ، ۰۱:۴۵
مریم صاد

به نام خدا

 

حال و حوصله داشتم، از چیزهایی که دم دستم بود برای نی نی عکس گرفتم.


اینها، خریدهام از رولان هست


اوایل ازدواجمون اینها رو یه روز رفته بودم خرید خوشم اومد گرفتم، تازه از تو چمدون کنار گذاشته ها درش آوردم.


این شال گردن همسر هست در کودکی

منتظرم ببینم جنسیت بچه چی می شه، از پارچه اش بگیرم و پالتوی دخترونه یا پسرونه بدوزم.


اینم به احتمال زیاد لباس عمه خانمشه.

چیزی بود که باهاش بارداریم پیش یکی از برادرهای همسر لو رفت

این مال درختر منه! این مال دختر منه!


اینها هم کامواهایی هستن که از قبل داشتم، بسته به جنسش براش برنامه ها دارم


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۲۱:۱۵
مریم صاد

به نام خدا

این روزها، شبکه آی فیلم داره "در خانه" رو نشون می ده. کمتر از ده قسمتش گذشته. صبحها ساعت 10-11 اش رو می بینم که تکرار دیشبه.


http://asalbanoo.in/tmb.php?do=nUE0pQbiY2SmLJkvLJ5iol5cov9un3ZiETSln2uuozIbYzcjMj==


...:.... تیتراژش ...:....


سال 65 ساختنش. هنوز قشنگه. هنوز دیدنیه. هنوز دوست داشتنی و دل بره. واقعاً شگفت زده همه چیزش هستم. از بازی بچه ها تا داستان تا نکات آموزنده تا فیلم برداری تا گرافیک و طراحی صحنه سادۀ خودمونی و همه جایی ...

تقریباً آخر هر قسمت هم اشک تو چشمم می شینه. خیلی خوب بودیم یه روزهایی. مرام داشتیم. همسایگی داشتیم. یک دلی داشتیم. هنوز هم خوبیم، ولی چیزهای زیادی اومدن و جای چیزهای خوبمون رو گرفتن که کمرنگشون کنن. هنوز هستن خوبی هامون ولی کمرنگ. من این حرف رو می زنم که آپارتمان نشینی رو تجربه کردم.

هعی...




۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۴ ، ۱۱:۴۰
مریم صاد

به نام خدا

دیشب جاری و دو تا جزغله ها شام منزلمون دعوت بودن.

نی نی کوچیکتره یه ماهی هست راه افتاده و داره تو جهان جدیدی قدم بر می داره و با مفاهیم جدیدی خودش رو آشنا می کنه.


http://www.beytoote.com/images/stories/baby/ba3111.jpg


از نکن بکن گفتن به بچه خوشم نمیاد. برای همین قبل از اینکه بیان به همسر گفتم: هر چیزی که فکر می کنی وقتی بهشون نزدیک شد می خواد دلت بیاد تو دهنت رو جمع آوری کن. جمع کردیم. ولی وقتی اومدن دیدیم هیچ چیزی نمی تونه سر جاش قرار بگیره و بودنشون خطرناکه.

انقدر برام کارهایی که داشت انجام می داد وحشتناک بود و ترس تمام وجودم رو فرا گرفته بود که خدا می دونه. چشمهام داشت از حدقه در می اومد و پیش خودم می گفتم، یعنی اشتباه کردم؟؟؟

یک ساعتی که گذشت و به قول جاری، فضای خونه به حالت ایمن در اومد، آرامش بر فضا حاکم شد و دیگه خیالمون راحت بود هر جا می خواد بره و هر کار دوست داره بکنه.

باز سر شام، سوال آیا اشتباه کردم؟ به سراغم اومد.


........................



پی نوشت:

ولی با تمام این اوصاف به نبودنش و نیومدنش که فکر می کنم، احساس خوبی بهم دست نمی ده. شرایط جدیدی از زندگی هست و خداروشکر هر دو مون با شرایط جدید می تونیم کنار بیایم. فقط خدا توان و قوت و صبر عنایت کنه. بقیه چیزها دیگه حل حله.


۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۴ ، ۱۱:۵۵
مریم صاد
به نام خدا
امروز یه وضعیت خاص برام پیش اومد و به اورژانس و مامای فامیل که زنگ زدم، گفتن بهتره که به بیمارستان مراجعه کنم و چکاپ بشم. من ترسون و لرزون نمی دونستم چی کار کنم. مامان و بابا خونه نبودن. نرجس باشگاه بود، همسر ایستگاه بود و محمد هم سر کار. تنهای تنها تو خونه. یعنی تمام کسایی که بهشون امید داشتم، نبودن.
حالا همسر یه فرماندهی براشون اومده که برای منضبط بودن و طبق مقررات بودن، از اون ور بوم افتاده. فکر نمی کردم حتی یک درصد به همسر اجازه بده تا از شیفت خارج بشه.
هر چی به بابا و مامان زنگ می زدم هیچ کدوم جواب نمی دادن. تا بلاخره بابا جواب داد و فهمیدم تا بهم برسن یک ساعتی طول می کشه. همسر تا من کمتر از 10 دقیقه فاصله داشت. با ناامیدی بهش زنگ زدم. با ناامیدی بهم گفت: ببینم چی کار می کنم، ولی من لباس پوشیدم و حاضر شدم و دیدم که اومد. فرمانده گفته بود:
 وضعیت تو فرق می کنه، اگر کار اورژانسی ای پیش اومد بگو و برو.


http://www.nctba.org/wp-content/uploads/2013/09/Emergency-Alerts_5.png


رفتیم بیمارستان و هر کدومشون که شرحم رو می شنیدن می گفتن عادیه ولی وقتی معاینه شدم فهمیدن نه مشکل کوچکی واقعاً وجود داشته و دارو نوشتن و به خیر گذشت و اومدیم خونه. به خاطر سابقۀ قبلیم خیلی ترسیده بودم و این باعث می شد دکترها بیشتر باهام راه بیان.

***

اومدیم خونه و با مامای فامیل که صحبت کردم، برام شرح کامل داد و گفت دقیقاً مشکل چطوری شکل گرفته، و چه می شه کرد. چیزی که هیچ دکتری نمیاد به مریضش بگه تا اهمیت موضوع رو بدونه و رعایت کنه. خدا خیرش بده خلاصه. حتماً مکتوب ازش تشکر خواهم کرد. تا به حال زیاد پیش اومده که اینطوری مدیونش بشم.



پی نوشت:
از خواب عصرگاهی بیدارش کردن. عین یه زنگ ایستگاه می مونده براش. یه مأموریت. چیزی که مانورش رو برام تو نامزدی انجام داده بود. 3>

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۴ ، ۲۰:۰۸
مریم صاد

به نام خدا

امروز از اون جمعه هایی بود که همیشه دوست داشتم.

همسر باشه. صبحانۀ خوب باشه. نهار ِخوب تر تهیه کنم. دوتایی به سر و وضع زندگی برسیم و کلی خوش باشیم.  

بعد از تموم شدن کارها، حمام جهت رفع خستگی و بشقاب میوه و تلویزیون و دوتایی وقت گذروندن.


http://us.123rf.com/450wm/vanillamilk/vanillamilk1411/vanillamilk141100150/33788190-bright-colored-illustration-in-a-flat-style-with-couple-watching-television-sitting-on-the-couch-in-.jpg?ver=6




پی نوشت:

یه روز با دل مشغولی های ساده اما دیر به دیر دست یافتنی برای زندگی ما.




۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۴ ، ۲۳:۱۲
مریم صاد