برخلاف روزهای خیلی خوب سه ماه اول بارداری که خوش گذشت، تو این سه ماهه دوم، بر عکس گفتۀ اطرافیان که وقت عشق و حاله، هر چند وقت یه بار یه ماجرا برام پیش می اومد و استرس و دکتر پشت دکتر و سونوگرافی و آزمایشگاه و داروها و استراحت و ... و آخرشم به حمدلله به خیر می گذشت و تموم می شد و می رفت پی کارش. آخریش دیروز.......
حرص می خورم که داشتم عین زنهای قدیم "انگار نه انگار که باردارم" رفتار می کردم، ولی یوهو با یه ماجرا مواجه شدم که کلی سد برام ایجاد کرد منم که از بستر بیماری بدم میاد. از فاز مریض گرفتن بدم میاد. از افتادن بدم میاد. از آویزونی بدم میاد. از اینکه وظایفم رو کسای دیگه انجام بدن بدم میاد. ولی وقتی بهم میگن:
جاری ِ بچه دار می گه تا بچه به دنیا بیاد و شش ماهش بشه، همچنان وضعت همینه. دکتر و استرس و حل شدن.
نرجس می گه تا زنده هستی نگران خواهی بود.
و خودم فقط توکلم به خداست.
به قول پدر شوهرم:
پی نوشت:
کلاً حال مون خوبه ها. خیلی خوبه شکر خدا. نی نی جور خوبی تکون می خوره که دلم ضعف می ره براش. کشیدگی ساق پا یا دستش رو که حس می کنم کلی حالم خوب میشه.
خجالتیه. به هر کسی که می خوام تکونهاش رو نشون بدم، صاف می ایسته و جم نمی خوره. فقط برای من و باباش دست و پا می زنه. ولی امشب انقدر قربون صدقه ش رفتیم یه خودی به خاله جونش نشون داد. اول ریز ریز و آخراش دیگه داشت از سر و کول خاله جونش بالا می رفت. :)
نرجس تکونهای من رو تو دل مامان حس کرده بود. و حالا نوبت نی نی ِ من بود.