به نام خدا
یک روز تا پایان بهار نازنین
و یک روز تا آن موقع مقرر و محاسبات سخت
به نام خدا
یک روز تا پایان بهار نازنین
و یک روز تا آن موقع مقرر و محاسبات سخت
به نام خدا
در مورد موشک دیشب فقط می تونم از افتخاری که در وجودم غلیان کرده بگم. و از آرامشی که بهم رو آورد. تا صبح با نرجس تبادل نظر می کردیم و جوانب مختلفش رو بررسی می کردیم.
یعنی انقدر این چند وقت دل دل کردم برای نوشتن یکسری مسائل ولی با دودوتا چهارتا کردن درونیم نخوند که بنویسم، با اتفاق دیشب دیگه همگی رفع شد. و امید. و امید. و امید.
قبل از چهار سال پیش، شعر "خلیج فارس" چاوشی رو با افتخاااار می خوندم. ولی از بعد از اون، با اونهمه تحقیر، نمی شد با ابهت خوند. اما حالا باز قوی و نیرومند شعر رو زیر لب زمزمه می کنم:
***
شاعر:
حسین صفا - سینا حجازی
به نام خدا
با یاس سادات دو ساعت تو مسجد بودن در شب احیاء هم عالمی داشت.
فقط شانسی که آوردم همه دعاها و کارهام رو خونه انجام داده بودم و مونده بود دعای نهایی و قرآن به سر. از لحظه ورود پا به پای یاس مسجد رو گز کردم...
ولی خودمونیم. جدای جنسیت، چقدر بچه ها با هم متفاوتن. چقدر تربیتها با هم فرق داره. من امشب پسر بسیار ملایم و مهربونی رو دیدم که به یاس سادات بادوم زمینی داد و کتابهاش رو آورد تا سرش رو گرم کنه. و دختری رو دیدم که... بگذریم...
خدا آخر و عاقبتمون رو ختم به خیر کنه.
به نام خدا
شیرم خیلی کم شد. نا آرومی یاس سادات هم داشت این پیام رو بهم ابلاغ می کرد و من ِ نابلد نمی فهمیدم. استفتائات و ماماهای فامیل مجاز به گرفتن روزه ندونستنم... خودم رو بستم به دم کرده زیره و رازیانه و هویچ پخته و هندونه و شیرموز.
یاس سادات آروم شده و تقریباً جیغ رو کنار گذاشته. خیلی خیلی کم اگر دیگه هر چی حرف زده گوش ندادم، جیغ می زنه.
البته که وظیفه اصلی من الآن اون هست. اما غصه می خورم دمادم و کلی افسرده م. آخه ماه رمضون بدون روزه هیچ کیفی نداره. تمام حسنش به روزه شه... دلم رو به این خوش کردم که دارم فرمان الهی رو اطاعت می کنم.
حالا شما روزه ها، شما سوارها، یه نگاهی و دعایی هم به ما پیاده ها داشته باشین...
پی نوشت:
یک روز به یک فرزند دوم خانواده ای، گفتم :
" برنامه م اینه که در زندگی آوانس فوق العاده ای به یاس سادات که فرزند ارشدم هست، بدم(البته خودش متوجهش نخواهد شد). چون کلی با من و همسر راه اومده تا بفهمیم چی به چیه و مشق مادر و پدری کردیم باهاش و صداش در نیومده. "
اون فرزند دوم، متوجه حرفم نشد. حالا انشاءالله خودش که مادر شد متوجه حرفم می شه.
هنوز بعد از 13 ماه و 24 روز غلغلش دستم نیومده و هنوز یه عالمه اتفاق مونده تا متوجه بشم چی به چیه. فعلاً درسمون سر، 4 تا دندونه. خدا عالمه بعد چی می شه.
به نام خدا
این شد سومی. شیشه شیرش رو میگم. با یکی از لیوانهای 12 تاییم و فنجون هدیه صبا و سمانه میشن سه تا. که یاس سادات خانم شاهکار زدن و شکاندندش.
شیشه شیر سیسمونیش wee بود. پیرکس نرم و نازکی که با انداختن کیف یاس سادات تو راه پله روی پله ها، خرد شد.
بعد رفتیم بی بی لند خریدیم. با یک عاااالمه انتقاد و نارضایتی. هم سنگین بود هم پر نقش و نگار که شبها درجه ش رو نمیتونستم تو کورماکوری بین خواب تشخیص بدم و آب پر کنم برای شیر خشک. و پستونکش انقدر سفت بود که با مال wee عوضش کردم. اما مقاوم بود. بارها از دستم افتاده بود و هنوز نشکسته بود. تا اینکه تو روز پر جیغ یاس، در یکی از اعصاب خرد کن ترین ساعات روز، نیم ساعت به افطار، کوبید روی کاشی آشپزخونه و صد تیکه ش کرد.
رفتم براش باز بی بی لند خریدم این بار ولی پلاستیکی. خیلی خیلی دوستش دارم. رنگش سفیده. درش خیلی خوب چفت میشه. پستونکش پلاستیک نرمه. طراحیش قشنگه. جنسش شبیه پلاستیکهای فریزی هست نه طلقی و کلا خیلی خوشحال شدم که انقدر به خودشون تکون دادن. البته هنوز برای بهتر شدن جا دارن. ولی بازم من راضیم. قیمتشم خوب بود.
بی بی لند، مارک خوب محصولات کودک، ایرانی هست. البته به نسبت پنبه ریز.
انشاالله بهتر می شن. با حمایت ما.
به نام خدا
یه کار بسار ناراحت کننده، عصبی کننده، دیوانه کننده ای که الان یاس سادات انجام میده، "جییییییییییغ بنفش" زدن هست. هر چی بخواد و اسمشو بلد نباشه، جیغ میزنه. مخصوصا اگر یک عامل خارجی ناراحت کننده دیگه هم وجود داشته باشه. مثل بی خوابی. یا گرسنگی. یا درد.
امروز انقدر جیبییبیییییغ زد و مشکلش بی خوابی بود ولی نمی خوابید، که فقط دلم می خواست چوب پنبه کنم در حلقش.
بی تفاوت باهاش برخورد می کنم. اگر چیزی که می خواد قابلیتشو داشته باشه، می دم دستش وگرنه از "نه"ی طلایی استفاده می کنم اونم می ره. دو دقیقه دیگه جیغ برای چیز دیگه.
پر هیجانه. نشیمنگاه نشستن و خوابیدن نداره. البته نه به اندازه دختر داییش ولی خودش هم به نوبه خودش کم نداره.
شب که خوابید عمیقا از خدا درخواست کردم فردا که بیدار میشه جیغ رو فراموش کرده باشه...
پی نوشت:
امشب در جمع معلمهای قدیمم افطاری دعوت بودیم. برخلاف دوسال پیش که با احساس خوبی در مورد شغل مقدس "خانه داری" حرف نزده بودم، این بار بسیار تبلیغ خانه و همسرداری رو کردم. برای دختر جوانی که در ابتدای راه بینشون بود و ممکن بود تحت تاثیر حرفهای همیشگی ضد خانه داری و ضد ازدواجشون قرار بگیره. 😉 به یاد اون روزهای خودم که چقدر تاثیر منفی میگرفتم ازین حرفها...
ازدواج خوب است. ازدواج کنید!
به نام خدا
دیروز که رحلت حضرت خدیجه سلام الله علیها بود، اسم یاس سادات رو تا جایی که یادم بود، "خدیجه بانو" صدا می زدیم. به عشق و محبتی که به این خانم بزرگوار دارم و تربیتی که قبل تر توسط حاج آقا، شدیم.
به نام خدا
دومین مشکل من برای غذا دادن به یاس سادات با زبون روزه، ته مونده های غذاشه که سالمه ولی تحت هیچ شرایطی دیگه نمی خوردشون.
همینطور کاسه کاسه کاسه کاسه ... تو یخچال ردیف شدن و وقت افطار هم اصلا توان در خودم نمی بینم بخورمشون و الان دیگه واقعا ظرف کم آوردم و برنج سحری امروز رو تو شیرجوش پختم.
البته همین ته مونده های غذای یاس سادات که هیچ حساب و کتابی نداره، (یه بار یه غذا رو تا تهش میخوره و فرداش همون غذا رو دوتا قاشق می خوره و د فرار)؛ هم خطر اضافه وزن رو در غیر ماه رمضون ایجاد می کنه.
خلاصه اینطور. دلمم نمیاد بریزم بره ولی گاهی به اون مرحله می رسه و نصیب کفترها و بلبل خرماها که تو درخت موی حیاط لونه دارن، می شه.
به نام خدا
چند وقتی بود زندگیم رو مورچه ها داشتن می بردن تو لونه شون. تلفن و اسباب بازیهای یاس و جوراب همسر به دست در حرکت بودن و منم کلااافه یه دست دستمال یه دست پیس پیس می شستم و می کشتم. عذاب وجدان هم داشتم ولی خب چی کار می کردم؟
شبی که داداشم اینها برای افطار اینجا بودن، تو سینک که از مورچه سیاه شده بود رو که دید یه راه حل بهم گفت که با ناباوری دیدم واقعا اثر کرد.
اسپری بدن
راهکار بود. تو مسیری که تا لونه شون هست اسپری خوش بو کننده بدن رو زدم و دیگه دیگه دیگه اثری ازشون ندیدم. الان تقریبا یک هفته شده.
الکل داخل اسپری باعث میشه مواد بدن مورچه که روی زمین کشیده شده و مورچه های دیگه رو به لونه راهنمایی می کنه پاک بشه و گم بشن. همین. خونه تون هم خوشبو می شه.
پی نوشت:
به خدا موذی بودن! توی شرع هم دفع موذی رد نشده.
به نام خدا
"آآآآمممم" اسم رمز من و یاس سادات هست برای نشون دادن وقت غذا. هر جایی تو اتاق باشه چه سیر باشه چه گرسنه، متوجه میشه وقت غذاست. اگه سیر باشه که نزدیکم نمیاد اگر نه که خودشم آآآآم آآآآمممم گویان با دهن باز میاد به سمتم تا لقمه رو بگذارم داخل دهانش.
با همین آاااام تونستم یه بازی راه بندازم که وقتهایی که بدغذاست، غذاشو بخوره. می گفتم لقمه رو بگیر و می دادم دستش و اون می گفت آاااام و من دهانم رو باز می کردم و اون لقمه رو داخل دهانم می گذاشت و بعدی نوبت اون بود و به این شکل و با بازی غذا می خورد.
حالا الان وسط ماه رمضونی، وسط غذا خوردنش لقمه رو از دستم می گیره و آاااام می کنه و من با قدرت هرچه تمام تر دهنمو می بندم که نگذاره در دهانم. خوبه اینو یاد نگرفته سر موقعش حالمو بگیره.
پی نوشت:
دوتا دندون پایین داشت. یک دندون بالا. حالا بغل یکی بالا سرش زده بیرون و جای دوتا دندون نیش بغل اونها هم متورم شده. سه تا درد یعنی. البته تجربه ثابت کرده مرحله قبل از اینی که هنوز هیچی معلوم نیست، دردناکه و بی تابش می کنه.
خواستم بگم دلیل بی خواب اون شبش رو بلاخره درست حدس زدم. بلاخره بعد از 13 ماه و 16 روز که از بچه دار شدنم میگذره، تونستم یک مشکل دخترمو حدس بزنم و مثل آدم متمدن باهاش برخورد کنم و دلخور و عصبانی و داغون و کم آورده نشم.
به نام خدا
اینکه بخوای فکر کنی که دارم از اوضاع و احوال غر می زنم، برام دردناکه.
من صرفاً یک کاتبم. و یک تاریخ نویس. و نوشتن این اتفاقات هست که برام مهمه. وگرنه بعله خودم هم می دونم بی تابی ها و خستگی ها، می گذرن. و خاطرات را باید نوشت و ثبت کرد. برای خودم و برای یاس سادات. که چه روزهایی رو با هم سپری کردیم. که نیاد تو چشمهام نگاه کنه و از دوست نداشتنش برام بگه. یا از بی توجهی بهش. و بدونه هر سانتی که قد کشید. هر روزی که گذروند این مادر، باهاش بود. همراهش بود. وقتی درد می کشید. یا اعصاب نداشت. رهاش نکرد. در آغوش کشیدش تا حس نکنه تو این عالم تنها ترینه.
...
دخترها حتماً حتماً حتماً باید یک بار هم که شده، مادر بشن. باید دخترها و پسرها مادر و پدر بشن تا نسبت به مادر و پدرهاشون و نسبت به اطرافیانشون و نسبت به تمام آنچه که در تمام زندگی بهشون فکر می کردن ذهنشون باز بشه و به آرامش برسن.
...
به نام خدا
وقتی انقدر تو مغزت زد و خورد و اینهمه بگو مگوئه، وقتی اینهمه فکر و خیال می رن و میان و با هم دیگه تصادف می کنن، تنها راه نجات "نوشتن"ه. نوشتن.
نشستم نوشتم. همه شون رو. حالم که اصلاً بهتر نشد. فقط صحبت کردن با اون فرد خاص رو بیشتر نیاز پیدا کردم.
تو این اوضاع، متعادل بودن خیلی سخت می شه.
پی نوشت:
اگر از احوالات یاس سادات پرسیده باشید، خوبه. دیشب ساعت 3 خوابید و امروز هم 12 و نیم بیدار شد. باز کم غذا خورد ولی بی تابی نکرد و کلاً عادی بود. توی دهنش هم هیچ خبری نیست که نیست.
منم فردا شب افطاری مهمون دارم و امروز حسابی در تدارک بودم و فردا رو گذاشتم که اگر قرار شد پیش مادر همسر بریم یا همسر قرار شد مادرش رو ببره دکتر، مشکلی نداشته باشیم. فقط خرید جزئی و چیدن سفره مونده اینطوری. (مادر همسر خوردن زمین و دستشون حسابی آسیب دیده و ترک خورده و من امروز به جای خوابیدن تا لنگ ظهر، این بار با شنیدن این خبر از خواب پریدم و یاس سادات هم پشت بند من...)
به نام خدا
تقریباً هیچ رنگی وجود نداره که من ازش متنفر باشم. اگر؛ درست و به جا استفاده بشه و با رنگهای خوبی ترکیب بشه.
همین سبز لجنی پست پیش، رنگ بسیار شیک و عالی ای می شه اگر با لیمویی، کرم و یا طلایی ترکیب بشه. و ترکیب نمی شد و توی ذوق می زد خیلی.
به نام خدا
ماه رمضونتون مباااارکککک
پارسال خیلی بد بود
خدایا ممنون دوباره بهم اجازه ورود به این ماه رو دادی
به نام خدا
تو این محل، کلی از آدمهایی که هر روز تو کوچه و خیابون می بینمشون منو به خاطرات ده دوازده سال پیش می برن که اکثرا تلخ و حال به هم زن هستند.
مسجد، پاساژ، قنادی، شهروند، تره بار و ...
دیشب یکی دیگه شون رو دیدم و به همسر نشونش دادم. و فهمیدم که اون هم من رو شناخت اما به خانمش نشونم نداد.
با دیدنش تا صبح تو خاطرات بدی که باهاش داشتم غوطه خوردم و با وجود مهربانی های همسر، شب خوب نخوابیدم و صبح کسل بیدار شدم برای سحری.
برای خودم غصه خوردم و برای دختران دیگه ای مثل خودم. بعد آخرش به خودم گفتم نگران نباش، همونطور که آخرش برای تو خیلی خوب تموم شد، برای اونها هم میشه.
هعی...
به نام خدا
همسر یه شیفت مرخصی گرفت و یه مسافرت پر و پیمون رفتیم. عالی. یعنی جون گرفتیم ها.
الان تا فصل سه رو تحویل داده و برای تایید پرسشنامه معطل استادشه. خیلی خوشحالم براش که داره می جنبه. و این مسافرت هم به همون مناسبت بود. هم اون خستگیش در بره هم تلافی خونه نشین شدن تو روزهای آزادش برای ماها در بیاد.
یکی دوتا ماجرای باحال داشت این سفر. یکی آتیش گرفتن گاز سوئیت بود. یکی موندنمون تو خونه وسط جنگل و هیجانهای باحالش. اگه حال داشتم میام می نویسم.
فردا باید برم کارهای عقب مونده م رو انجام بدم. سبزی قرمه و آش ندارم برای ماه رمضان. اونها رو بخرم درست و راستش کنم و آماده بشیم برای این ماه عشق.
عین روزه اولی ها هم هیجان و ذوق دارم. پارسال به خاطر یاس نگرفتم. ولی امسال دیگه غذا خور شده و منم که به خودم خوب برسم مشکل حله انشاالله.
واااای. غنج زد دلم.
باورتون میشه عاشق سحری درست کردنم؟
دو سال اول زندگیمون صبحها تا 2 و 3 عصر می خوابیدم بعد نماز و عبادتها و بعد می رفتم آشپزخونه تا خود افطار سرم گرم بود به سحری پختن و افطار حاضر کردن، اصلا متوجه گرسنگی و طول زمان نمی شدم. به خاطر این برنامه ریزی، شب می تونستم 3_4 ساعت بخوابم.
پارسال هم تقریبا همین بود با این تفاوت که روزه نبودم. حالا امسال باید ببینیم خدا و یاس سادات چطوری باهامون راه میان.
پی نوشت:
الحمدلله رب العالمین
به نام خدا
تو روابط دوستهاییم که متاهل می شن یه چیزی برام مسجل شده. و به خودم هم نگاه می کنم میبینم منم همینطور بودم.
" دور دوستت رو برای یک سال بعد از عروس شدنش خط بکش"
از زندگیت براشون چیزی نگو، خوب و بد همسرت کم و زیاد همسرت و ...
یک سال میگذره، اون از تازگی و تازه عروس بودن، ناآگاهی از خصوصیات همسرش و زرق و برق اوایلش دور میشه، چند و چون و قلق زندگی دستش میاد و دوباره میشه دوست خودت.
سمانه هم داره عروس میشه به حمدالله و المنه. مثل صبا، مشاور اعظم تا پیش از عروسی بودم. احتمالا یواش یواش فاصله بگیره و مثل چندین مورد دیگه ای که سراغ دارم، یه سال دقیقا بعد از روز عروسی، برگرده به آغوشم.
در مورد صبا هم یکی دوبار تو مهمونی ها با همسرهامون حضور داشتیم و یه بار همسر من "فهرست سازی" رساله ش رو بهانه کرد و نیومد و من از اون روز بهش احسنت و آفرین گفتم بابت دیدگاهش در رابطه با "هرکی با دوست خودش و نه خانواده ها درگیر" موافق شدم. و نه تنها دیگه هیچ وقت ازش درخواست نکردم که بیاد، بلکه تو مهمونی ای که همسرهای بچه ها حضور دارن هم نرفتم و ازین به بعد نخواهم رفت.
ما فقط دوستها و همسرهامون رو خودمون انتخاب می کنیم. نه همسرهاشون مارو انتخاب کردن و نه ما اونها رو. پس به انتخابهامون احترام بگذاریم و عشق بورزیم.
پی نوشت:
از نیمه اردیبهشت می خواستم این پست رو بگذارم. اما انگار امشب وقتش بود.