آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

.: توصیف :.

چهارشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۴، ۱۱:۴۸ ق.ظ
به نام خدا
یه سر زدم به بلاگفا دیدم ای داد بی داد دوباره کار خرابی کرده. دوباره درست شده و همچنان آرشیو سال 93 من نیست. سالی که ازدواج کردم. با اونهمه اتفاق خوب و خاطره نگاری ها برای به یاد موندن.....
تا جایی هم که بررسی کردم، از بلاگفا نمی شده به اینجا مهاجرت کرد. یا بلد نیستم یا هر چیزی. ولی خب چه کاریه اصلاً. می خوام چی کار؟!
فکر می کنم اینجا حیات بعد از مرگم رو دارم سپری می کنم. خیلی لازم نیست به گذشته ها سرک بکشم. هر چقدرم هم که دوست داشته باشم...
خلاصه. اینطور.


***

دیشبم با جان جانان رفتیم سینما. شاید جالب باشه که بگم، اولین سینمای دوتاییمون بود، تو این مدت یا فیلم خوبی نبود، یا نبود، یا وقت نمی شد با هم بریم.
سه ساعت روی صندلی میخکوب شدیم. نیم ساعت آخر واقعاً خسته شدیم ولی دلمون نمی اومد از پای فیلم بلند بشیم. البته تا دو ساعت بعد از فیلم هم تاوانش رو در منزل دادم و از درد به خودم پیچیدم. ولی می ارزید.
قبل از سفر عمره فروردین امسال، باید برای گرفتن گواهی نامه اطلاعات عمومی، یه سری دروس رو می خوندیم و امتحان می دادیم که شامل تاریخ اسلام و مکه و مدینه شناسی بود. اطلاعات اونها + اطلاعات دو تا موزۀ مکه و مدینه که فقط برای کاروان نخبه ها بود، و البته زیارت دوره مکه و مدینه. و یه خاطرات خیلی محو از دینی راهنمایی، باعث می شد با فیلم ارتباط بهتری برقرار کنیم.

مثلاً تو زیارت دوره، از محل نازل شدن ابابیل به اصحاب فیل عبور کردیم. جایی که فقط برای عبور هست نه ماندن. بعد از مکانی به اسم مزدلفه.
یا مکانی که طایفۀ حلیمۀ سعدیه در اونجا قرار داشتن و پیامبر سالهایی از عمرشون رو اونجا سپری کردند. اونجا یه سنگ رو که کاملاً شبیه مهر هست برای نماز برداشتم و جالبه که نگهش داشتم. اونجا تنها نی نی نوزاد کاروان رو داده بودن دستم و مامانش تأکید کرد به هیچ کی دیگه ندمش تا نماز بخونه و بیاد. دیشب تو فیلم با حلیمه همزاد پنداری کردم به خاطر اون چند دقیقه. :) (بچه ها می گفتن بچه بهت میاد. ایشالا سال دیگه با نی نی بیای.)

- باز لعن فرستادیم به خاطر نبودن اون خانه های تاریخ اسلام. و اجازه ندادن برای زیارت عبدالمطلب و عباس و خدیجه. همۀ کارهامون دورادور. همگی با تخیل و تصور...

- فقط ماجرای دریا و روستای لب دریا رو اصلاً نشنیده بودم.

- یه چیز جالبی هم که داشت، صداهای بازیگرها رو خیلی به نمایش رادیویی زندگی پیامبر، نزدیک در آورده بودن، که سالها پیش صبح جمعه باهاش بیدار می شدیم.

- و البته یه عالمه قربون صدقه جایی که امیر المومنین علی علیه السلام ، حضرت ابوطالب رو با اسم "پدر" صدا می زنند. وای می خواستم اونجا بمیرم. حضرت ابوطالب دوست داشتنی و عشق برانگیز ساخته و پرداخته شده بود. پدر ِ "پدر عشق آسمانی ما".

- مردم هر جا نجوای "محمد" می اومد تو دلشون صلوات می فرستادن. و خلاصه حال خیلی خوبی بود. خیلی.

- نور پردازیش و طراحی لباسشم خاص بود.

- یه جاهائی خیلی شبیه ملک سلیمان عزیز می شد. مثلاً نور آسمون وقت میلاد پیامبر، آدمو یاد نور ایلیا می انداخت. یا روستای کنار دریا حسش به ملک سلیمان خیلی نزدیک بود.


پی نوشت:
تو درس تصویر سازی داستان حضرت ابراهیم علیه السلام رو برداشته بودم. تصویرسازیم برای نوجوانان بود و برا همین یه عالمه رنگ توش استفاده کرده بودم. بچۀ صاحب خونه ام که نوجوان بود، کلی لذتشو برده بود. ولی استادم هی تأکید می کرد که از تونهایِ مختلف ِیک رنگ استفاده کنم. اون موقع حالیم نمی شد چی می گفت. دیشب که تو فیلم دیدم، دیدم نه، خوب می شد ها! جذاب هم بود.




موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۷/۱۵
مریم صاد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی