آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

.: ترس :.

پنجشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۲۵ ب.ظ

به نام خدا

دیروز، وقتی نزدیک ظهر، صبحانه می خوردم، شبکه چهار فیلم  +14 داشت، خوشم اومد و نشستم به دیدن.

داستان روح شخصی بود که شوهر ِخانم خونه، (بدون اینکه خانمه از این ماجرا با خبر باشه)، کشته بودش و تو خونه ولو بود. خانم خونه رفته بود پیش روانشناس و اون بهش گفته بود باید با روحه مواجه بشی و ارتباط برقرار کنی.  یه جا که روحه میاد، خانمه با جیغ و فریاد می گه که:

"تو از جون من چی می خوای"

کاااااااملاً توی فیلم بودم که یهو برق رفت. خندم گرفت از ترس. ولی محل نگذاشتم. صبحانه م رو جمع کردم و لباسهای تا شده رو بردم داخل اتاق خواب جابه جا کنم که یهو یه چیزی روی تخت دیدم.


http://limona.ir/wp-content/uploads/2015/08/fear460.jpg


خشکم زد. پلک نزدم. همینجوری تو حالت خم، که سبد لباسها رو زمین گذاشته بودم، موندم. بعد فکر کردم. یادم اومد صبح حوله آشپزخونه رو از انبار کنار اتاق خواب برداشته بودم، و کیسه اش رو انداخته بودم روی تخت. دوباره خندم گرفت. چایی نیم خورده ام رو برداشتم و بدو بدو رفتم پیش مامان و خنده خنده ماجرا رو تعریف کردم و از جام جُم نخوردم تا برق اومد.

(توضیح اینکه اتاق خواب بدون پنجره، تو روز هم اگر برق نباشه، تاریکه)


پی نوشت:

همسر و مامان می گن، این بچه چی در بیاد با این مادر باصفاش.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۴/۱۰/۲۴
مریم صاد

نظرات  (۴)

۲۴ دی ۹۴ ، ۱۶:۱۱ خانومی ...
چه باحال .مال ما پنجره هم داره ولی تاریکه 
تازه حرفهای بد هم میزنه!! تازه اعصاب هم نداره!!
پاسخ:
کدوممون؟
یعنی یه دوووووونه ای.
نی نی کلی هم کیف میکنه با یه همچین مامانی.
پاسخ:
خوبم ینی؟ واقعا؟
۲۶ دی ۹۴ ، ۲۲:۰۵ کشک و بادمجون
:)))) خیلی هم خوب

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی