آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

.: یکی از خان ها :.

يكشنبه, ۳۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۷:۲۰ ب.ظ

به نام خدا

هنگامه ی سخت "واکسن زدن بچه" که از مدتها قبل نقل ش رو شنیده بودیم، تمام و کمال رسید.

تا شب مشکلی نبود. تولد خاله جونش هم بود و با وجود دردی که داشت و اصلا پاش رو تکون نمیداد، ولی خوش اخلاق بود.

ظهر یک ساعت خوابیده بودم شب سرحال بودم و نخوابیدم و تا ساعت 3 چکش کردم و مشکلی نبود.

سحری رو خوردیم و نماز خوندیم و اومدم قطره اش رو بدم که دیدم داره تو تب میسوزه. داغ داغ. 

از ساعت 4 صبح تا 12 ظهر، یک بند پاشویه و دستمال نم تبش رو پایین نگه داشت. 

ساعت 10، از زور خستگی غش کردم. از فاصله ی خیلی خیلی دور صدای همسر رو می شنیدم که می گفت "تبش دوباره بالا رفته و چی کار کنه". و من توان پاسخگویی نداشتم.

سخت ترین ساعتش هم همون 10 تا 11 بود که همسر دست تنها به دادش رسید.

از 12 هم هر ساعت چکش کردم و دیگه تبش قطع شده بود.

به خاطر تب، سراغ لباسهاییش که لختی بودن و هنوز از جعبه در نیاورده بودم رفتم و در کمال ناباوری دیدم اندازش شدن.

تو حال بدش هی موهاشو شونه می کردم و لباس تمیز تنش می کردم که روحیه اش خوب باشه.(به چه چیزهایی فکر می کنم من آخه؟)

عصری هم بردمش حمام یه لباس دیگه ش که فکر نمی کردم اندازه ش باشه رو پوشید و کلی سر حال و خوشحال شد و شیر خورد و خوابید.



سخت بود.

خداروشکر این مرحله هم به خیر گذشت.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۳۰
مریم صاد

نظرات  (۲)

ای خاله قربون درد کشیدنت برهههه :(

خیلی‌ سخته خداییش. یکی‌ از عذاب آور‌ترین چیزاست این واکسن‌ها و تب بعدش.

جانم که یأس داره تند تند بزرگ می‌شه. ماشالا.

حالا یه سری از لباس‌ها رو آدم اصلا وقت نمی‌کنه تنشون کنه یهو میبینی‌ کوچیک شد رفت!

پاسخ:
یکی از بادیهاش کوچیک شد. دگمه پایینشو بیندم گردنش درد میگیره

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی