.: اگر شهید نشی، می میری ... :.
دوشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۲:۴۱ ب.ظ
به نام خدا
مقابلم ایستادن و من تازه زار زدم. یاس سادات تو بغل بابا خواب بود و من به ازای تمام آنچه این چند وقت مراعات یاس سادات رو کرده بودم زار زدم. به ازای تمام آنچه جلوی همسر خودداری کرده بودم و به اشک ریختن اکتفا کرده بودم زار زدم. به ازای تمام مناظر وحشتناکی که در این روزها دیدم زار زدم. به ازای تمام "خودمو جای ... گذاشتن" هام زار زدم، به ازای 11 روز فشار، اضطراب، غصه، درد، انتظار، ترس، کابوس، تپش زار زدم. و با هر زار یک وزنۀ دهها تنی از روی قلبم برداشته شد.
ولی اونها، آرام و با لبخند نشسته بودند و با وقار نگاهمون می کردن. هیچ حال بدی به صورتشون نبود. اگر هم غصه ای بود، به حال ما می خوردن. هیچ ترسی و هیچ نگرانی ای براشون وجود نداشت. اونها از این دنیا "راحت" شده بودن و ما "بدبخت" بودیم در برابر اونها.
دیگه جثۀ دو متری با وزن N که کوچولو شده بود و یا له شده بود اهمیتی نداشت. مهم این بود که این عالم رو بوسیدن و گذاشتنش کنار. و حالا راحتی در انتظارشون بود.
می فهمید یعنی چی؟ اونها نمردن، چیزی که شاید ما برامون اتفاق بیفته. اونها شهید شدن و تمام...
۹۵/۱۱/۱۱