آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

.: مادر دختری هایمان :.

چهارشنبه, ۱۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۵۳ ق.ظ

به نام خدا

قصه فکر کنم از اونجا شروع شد که:

یه روز عصر که همسر شیفت بود، من و یاس سادات با هم تو تخت ما خوابیده بودیم. یاس سادات زودتر از من بیدار شده بود و تلاش می کرد من رو هم بیدار کنه؛ منم به یاد عصرهای کودکی خودم که به زور سعی می کردم مامان رو بیدار کنم تا خونه باز جنب و جوش داشته باشه و مامان خسته از کار نا نداشت بیدار بشه، می فرستادم سراغ نخود سیاه که "برو یه چایی دم کن بریز تا من بیدار بشم" و من چنان می کردم و مامان هم به ناچار بیدار می شد؛ به یاس سادات گفتم "پاشو برو چایی دم کن بریز تا من بیام" و از تصور به واقعیت پیوستن این رویا دلم غنج زد.

دیروز که به سمت سرماخوردگی پیش می رفت یه سوپ خیلی خوشمزه درست کرده بودم و اونم دوست داشت و تند و تند می خورد و من وقت نمی کردم سوپ خودم رو بخورم. بهش گفتم "تو به من سوپ بده من به تو". و با ناباوری تمام این کار رو تقریبا درست و کامل انجام داد. و دیگه خودتون برید تا انتهای غنج درونی ای که احساس کردم. 

یاد سیمین هم افتادم. چندین سال پیش که وبلاگی داشت توش نوشته بود یه روز که خسته از سرکار اومده دیده پارسا براشون شام حاضر کرده. و من تازه یه جور جدید برای پارسا و کارش و غنج سیمین برای پارسا، مردم.



آدم تا خودش تجربه نکنه متوجه نمیشه. 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۶/۰۷/۱۲
مریم صاد

نظرات  (۱)

ای وای من. من مردم الان از دل غشه. کیفشو بکن و حالشو‌ ببر حسابی‌.

بوس بهت بابت یاد آوری اون حس خوب بعد چندین سال.

پاسخ:
قلببببب

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی