آبی بی انتها

کلمات کلیدی
آخرین مطالب
  • ۹۷/۰۴/۰۷
    end

.: پله پله :.

دوشنبه, ۲ بهمن ۱۳۹۶، ۰۳:۰۶ ب.ظ

به نام خدا

دیشب آخر شب اومدم نهار امروز رو درست کنم که یوهو دیدم پیاز ندارم. 

حال نداشتم خودم برم، به یاس نگاه کردم و گفتم: "وای کی میشه بهت بگم برو از مامان جون یه دونه پیاز بگیر بیا!؟ "

یه آن یه لامپ تو ذهنم روشن شد. به یاس سادات که در حال بازی بود گفتم :

" یاسی، میری از مامان جون یه دونه پیاز بگیری بیای؟"

گفت "آله"

ذوق کردم. تا دم راه پله بهش یاد دادم که چی بگه. خودش تنهایی رفت بالا و از پایین می شنیدم که میگه بیا بیا.

بقیه رو از زبان بابا می گم. مامانم رو برده تو آشپزخونه و یک بند گفته "پیاز. پیاز. پیاز. پیااااز..."

بابا تو راهرو ازم پرسیدن "پیاز می خواد؟" گفتم "آره." بعد دوتایی براش ضعف کردیم.

با یه پیاز و کلی ذوق اومد پایین.




 و من کلی خودزنی کردم. 

حق داشتم.


پی نوشت:

چند وقتی بود پیغام بر شده بود. "بابا رو بیدار کن". "به بابا بگو بیاد نهار" و ... ولی این یکی خیلی جیگرم رو فشرد.

بزرگ شد رفت پی کارش...

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۶/۱۱/۰۲
مریم صاد

نظرات  (۲)

بابا امروز توی ماشین داشت تعریف میکرد... و میگفت، مریم باید بخاطر این بچه لحظه ای حسی غیر از خوشبختیِ مطلق نکنه...
اداشو در میاورد و ضعف میکرد...
این دخترت کشته همه رووووووووووووو....
پاسخ:
ای جون دلم، خدا حفظش کنه. دلم ضعف رفت براش.
پاسخ:
😙

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی